❌🔄•پارت ششم•

353 94 54
                                    

"تو برای من یه هرزه بیشتر نیستی."

هربار با یادآوری جمله ای که چانیول بهش زده بود ،قلبش تیر می‌کشید.
حرف های اون پسر همیشه ازارش میدادند و مثل یک سیلی غیر مستقیمی بودند که اثری از خودش به جا نمی‌ذاشت اما به شدت دردناک بود.
دردی که بدتر از خشونت های فیزیکی و جنسیش بود.
زندگی عالی داشت.
همه ی نگاه ها به سمت خودش بود.
همیشه خیال میکرد هیچکسی نمیتونه ازش پیشی بگیره.
اما ای کاش به قلب هایی که بعد از حرف هاش شسکتن یا آزار دیدن هم میکرد.
اما اون همیشه فکر میکرد دیگران لیاقت مقایسه با خودش رو ندارند،بنابراین بدون فکر هرکاری که عشقش میکشید انجام میداد.
از زمانی که اسیر چانیول شده بود ،هر کلمه ای از دهن پسر بیرون میزد و سهون رو تحقیر میکرد یا درد هایی که بهش تحمیل میکرد تنها یک چیز رو به سهون یادآوری میکرد.
این که چقدر توی گذشته اشتباه کرده بود.
چقدر دردسر درست کرده بود.
دل خیلی ها رو شکسته بود.
حتی نمیدونست چند زندگی به خاطر خوشی های زودگذر خودش نابود شده بود.
متوجه شده بود انسانی پر از گناه و زمانی که سرنوشت کاری کرد که اینجا باشه پس سزاوار همچین رفتاری بود و داشت مجازات میشد.
آروم با دستش سطح صاف شکمش رو لمس کرد.
برای بچه ای که توی شکمش رشد میکرد متاسف بود.
اون بیچاره چه گناهی کرده بود که باید بچه ی آدم عوضی مثل سهون باشه،کسی که به خاطر نفرتی که از اون پسر داشت سعی کرد بکشتش.
سهون به کاناپه نگاهی انداخت و کای و بکهیون اونجا نبودند.
بکهیون برای خوردن قهوه بیرون رفته بود و کای از شدت دل درد توی سرویس بود.
فکری به ذهنش خطور کرد.
زمانی که اون پسر مسئولیش رو قبول نمیکرد پس راهی جز فرار براش باقی نمونده بود.
سرم رو از توی دستش کشید و بعد از بلند شدن از روی تخت،ژاکت کای رو از روی کاناپه برداشت و سریع از اتاق بیرون زد.


چانیول توی گی باری نشسته بود.
به پسری که داشت تقریبا برهنه می رقصید نگاه میکرد.
دو مهره ی مشکی زیباش بدون هیچ حس و حالی به صحنه ی رو به روش خیر بود اما تنها چیزی که توی ذهنش بود سهون بود.
چیز عجیبی داشت اتفاق می افتاد این بود که تصور میکرد ،پسری که در حال رقص سهون.
سهونی که با چشم های اغواگرش بهش نگاه میکرد.
بدنش رو آروم با ریتم موزیک تکون میداد و کم کم بهش نزدیک میشد.
پسر بهش نزدیک شد و روی پاهاش نشست.
پایین تنه اش رو رو به رون های چانیول می مالید.
چانیول دستش رو بالا آورد تا کمر پسر رو بگیره اما زمانی که متوجه شد که سهون نیست پسر رو هل داد.
امشب حوصله ی هرزه دیگه ای رو نداشت.
با لرزش تلفن توی جیبش ،درش آورد و با دیدن اسم کای روی صفحه مطمئن بود که اون سهون باز دردسر درست کرده.

لنگان لنگان کنار خیابون توی پیاده رو راه می رفت و هم زمان با شنیدن صدای ماشینی خودش رو از ترش پشت درختی قایم میکرد.
با راه رفتن ادامه داد تا اینکه تصادفی به شونه ی مردی برخورد کرد.
وقتی سرش رو بالا آورد با دیدن اون چند مرد و نگاه عجیب و غریبشون ،ترس برش داشت قبل از این که از اونجا دور بشه عذرخواهی کرد.
میتونست حس کنه اون چند نفر دارند دنبالش می‌کنند.
حسابی ترسیده بود.
اینقدر مشغول افکار بدش شده بود که حواسش به جلوی پاش نبود و زمین خورد.
مردی شونه اش رو گرفت و بلندش کرد..

⛔I'm Your Karma BitchDonde viven las historias. Descúbrelo ahora