❌🔄•پارت هفتم•

313 85 62
                                    


وقتی که حس میکنید دنیای شما متزلزل و شما نمیتونید توی یک نقطه ی مشخص بایستید،چیکار میکنید؟
این همون حسیه که سهون داره،به دلیل اتفاقاتی که اخیرا براش افتاده احساس سردرگمی میکنه و به کسی نیاز داره تا به اون تکیه کنه.
در آغوش گرفتن بدن نحیفش،زمانی که دیگه قادر نبود با واقعیت کنار بیاد و گفتن کلماتی که مثل معجزه ای آرومش کنن نیاز بود.این تمام چیزی بود که سهون میخواست،نمیدونست قراره به دستش بیاره یا تا آخر عمرش بی تکیه گاه و بی کس بمونه.
شاهد اکو شدن صحبت های چانیول برای چندمین بار توی ذهنش بود.
حرف هایی که به شدت ذهنش رو درگیر خودش کرده بود.
نمیدونست چه ری اکشنی از حرف های پسر داشته باشه.
میتونست کمی خوشحالی کنه که این پسر بتونه باهاش با مهربونی رفتار کنه.
الان به هیچ چیز جز یک شونه احتیاج نداشت.
شونه ای که سرش رو روش بزاره  و به اشک هاش ازادنه اجازه ی بیرون اومدن بده.
چیزی که به ظاهر اسون به دست میومد اما برای پسرک کز کرده ی بغل چانیول  کاملا غیر ممکن به نظر می‌رسید.
دوستان زیادی داشت اما الان یکی از اونها هم برای کمکش نبودند.
چرا کسی نبود که الان بغلش کنه و حرف های ارامش بخشی بهش بزنه؟!
چرا...
صدای نفس های عمیق چانیول بهش اجازه ی فکر کردن زیادی رو نمی‌داد.
به چهره اش نگاه کرد.
این آدم فرشته ی مرگش بود.
به زیبایی فرشته و به ترسناکی مرگ.
زیبای ترسناکی که انگار قرار بود حالا حالاها جلوش چشمهاش باشه.
به اطراف نگاهی انداخت،متوجه شد از جلوی درب اتاقی که این چندروزه توش مونده بود داشتند دور میشدند.
هیچ ایده ای نداشت پسر مو سفید دارن کجا میبرش و همین بی خبری ترس بدی به جونش انداخت.
ترس از تنبیه و جای ترسناک تر.
توی این مدت کم هم متوجه شده بود که پسر موسفید یک آدم کاملا غیرپیشبینی بود.
به درب اتاق خوابیدی رسیدن و چانیول با دستش در اتاق رو باز کرد.
زمانی که وارد شدند ،سهون با نگاهش اطراف اتاق رو رصد کرد.
اتاق شیک و مرتبی بود.

چانیول ،سهون رو روی تخت گذاشت و بدون گفتن کلمه ای از اتاق بیرون رفت

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

چانیول ،سهون رو روی تخت گذاشت و بدون گفتن کلمه ای از اتاق بیرون رفت.
سهون متعجب بود از اینکه در رو پشت سرش قفل نکرد.
تعجبش زیاد طول نکشید که چانیول دوباره وارد اتاق شد اما این بار لگن کوچیک پر از آب توی دستش و حوله ای روی شونه اش بود.
لگن اب رو زمین گذاشت و به سمت کشوی میز رفت و جعبه ی دارویی از توی کشوی میز دراورد.
به سمت سهون رفت و روبه روی پسر روی روی دو زانوش نشست.
زمانی که چانیول یکی از پاهاش رو توی دستش گرفت تا با حوله تمیزش کنه تازه متوجه ی آسیب دیدگی پاهاش شد.
اونقدر با عجله از بیمارستان فرار کرده که حتی دمپایی هایی که توی اتاق بود رو نپوشید و پای برهنه مسافت طولانی رو راه رفته بود.
وقتی که چانیول به پاهاش الکل میزد حداقلش باید احساس سوزش یا درد میکرد اما هیچ کدوم از اونها رو حس نکرد.
جسمش توی اون اتاق بود اما انگار روح خیال پردازش باز اونجا نبود و مشغول سفر بود.
با افتادن یک دست لباس خواب روی صورتش ،به خودش اومد.
از حرکت پسر نه ناراحت شد نه عصبی فقط توی سکوت بهش نگاه کرد.
چانیول که میتونست علامت سوال بزرگی رو توی صورت پسر احمق رو به روش ببینه ،تصمیم گرفت سکوتش رو بکشه و اون احمق رو بیشتر از اینی که هست گیج نکنه.

⛔I'm Your Karma BitchDonde viven las historias. Descúbrelo ahora