chapter 3

441 47 7
                                    

از اتاق اومدم بيرون من هنوز نفهميدم منظورش از مهمون ويژه کيه و چرا ميخواد به اتاقش برم  ديدم که ديو داره به من نگاه ميکنه که چطور تو فکر فرو رفتم. حالت صورتش نگران بود اون هميشه نگران منه بهش يک لبخند زدم تا اون از نگرانى در بياد
"خب؟؟"
ديو گفت و دست به سينه جلوم وايستاد
"من بايد راهروى تمام ساختمان هارو تى بکشم ..و..."
ميخواستم بهش راجع به اون مهمون بگم ولى جلوى خودم و گرفتم اون به اندازه ى کافى نگرانه نميخوام بيشتر از اين نگرانش کنم
" و همين "
اينو گفتم و اون هم چيز ديگه اى نپرسيد انگار باور کرده بود .
ديدم که همونجورى زل زده به من سکوت بينمون آزار دهندست بازوشو گرفتم و کشيدمش به ته سالن " اينجورى به من زل نزن"
...
مدرسه ى ما سه تا ساختمان با سه مدير مختلف براى هر کدوم داشت ساختمان کودکان,نو جوانان و  بزرگسالان که من دو سال ديگه به اونجا منتقل ميشدم و گروه بندى ميشديم اين سه ساختمان با فاصله هاى زياد از هم توى محوطه قرار داشت و پشت اون محوطه يک جنگل بزرگ بود که البته ته جنگل به يک دره ميرسيد تا نتونيم فرار کنيم ولى به هر حال ورود به اون جنگل براى افراد زير 18 سال ممنوع بود .  من آخرين سالن رو هم تى کشيدم ساعت تقريبا 8 شب بود و من بايد تا يک ساعت ديگه به خوابگاه برم  ولى خيلى خستم و احتياج دارم استراحت کنم .. به خابگاه رفتم و رو تختم درا کشيدم به خاطره نظافت امروز کمرم و پاهام درد ميکرد کش و قوصى به بدنم دادم و چشمام و بستم ولى فقط چند ثانيه گذشته بود که يکى از خدمتکارا صدام کرد .. از جام پريدم و صاف رو تخت نشستم
" آنا سوفيا .. با من بيا"  از جام بلند شدم و بدون هيچ حرفى دنبالش راه افتادم خوشبختانه سالن خلوت بود و کسى مارو نميديد , بايد خودش باشه اون داره منو ميبره به همون اتاق .. اون منو به طبقه ى بالا جايي که اتاق معلم ها بود برد و جلوى يکى از در ها وايستاد " در بزن و برو تو .." اون خدمت کار بهم گفت و دلسوزانه نگام کرد
گيج شده بودم ولى مجبورم به حرفش گوش کنم سرمو تکون دادم و اون رفت . يه دلهره ى خاص تو دلم داشتم و تو شکمم احساس بدى داشتم در زدم ولى کسى جواب نداد بعد از چند بار در زدن تصميم گرفتم خودم وارد اتاق بشم . درو باز کردم و سرمو بردم تو چيدمان اونجا درست مثل اتاق خانم هيلز اصيل و سلطنتى بود جرات به خرج دادم و وارد اتاق شدم "سلام...سلااام؟؟؟" کسى جواب نداد و من مطمئن شدم که تنهام و از اين بابت خوشحال شدم
اونجا خيلى هم بزرگ نبود رفتم کنار تخت و چشمم به قاب عکس روى عسلى کنار تخت افتاد گرفتمش و بهش نگاه کردم اون خانم هيلز بود و يک پسر بچه ى 5،6  ساله هم کنارش وايستاده بود
" من از اون عکس متنفرم.." سرمو بلند کردم و يک پسر جوون و تو چارچوب در ديدم اون..اون همون پسر تو عکس بود.
فورا از جام بلند شدم و عکس و گذاشتم سرجاش
" از اين اتاق هم متنفرم " اون اينو گفت و وارد اتاق شد و بعد ابروهاشو داد بالا و بهم نگاه کرد
" خانم .. خانم هيلز منو فرستاده.."
"اوه آره خانم هيلز " در و بست و به ديوار تکيه داد و اشاره کرد که رو تخت بشينم
احساس راحتى نميکردم با بسته شدن در, رو تخت نشستم  چند دقيقه در سکوت گذشت , اصلا راحت نبودم.. تا بالاخره اون سکوت بينمون رو شکست
" ميدونى چيه ... اسمت چى بود؟" 
"آنا.. آناسوفيا" سريع جواب دادم
" آنا . خب آنا تو ميدونى چرا الان اينجايى؟"
منو به اسم کوچيک صدام زد, من دقيق نميدونستم چرا اينجام ولى هرچى که هست خوب نيست سرمو به نشونه نه تکون دادم اون بهم نزديک تر شد و جلوم رو تخت خم شد ما درست صورتامون جلوى هم بود و من ميتونستم نفساشو حس کنم وقتى به صورتم ميخورد منتظر جواب من بود , ته دلم ميدونستم چرا اينجام ولى ميترسيدم به زبون بيارمش
" اون تورو فرستاد تا با من بخوابى. و ميدونى چرا اينکارو کرد ؟" شکه شده بودم حالا يکم ترسيدم و دارم ميلرزم اون خيلى شمرده و آروم حرف ميزنه و رک و خنسردانه ميگه" با من  بخوابى"
".چون من دارم ميميرم" تو نگاهش پر از غم بود
ديگه کاملا گيج شدم اون پسر درست رو به روم وايستاده و اين حرفارو ميزنه
از جلوم بلند شد و دستى به موهاش کشيد
" تو کى هستى؟"
من گفتم. حس ميکنم اون نميخواد به من آسيبى بزنه
" برو بيرون "
جورى رفتار کرد انگار اصلا نشنيد چى گفتم اون درست مثل خانم هيلز رفتار ميکنه و يه صداى تو من ميگه که ميدونم چرا
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون
" صبر کن..." بهم اشاره کرد و ادامه داد  دستشو سمت موهاى طلاييش برد و بهم ريختش " موهاتو بهم بريز , دکمه ى بالاى لباستم باز کن , اون لباسم از تو دامنت در بيار شبيه عقب مونده ها شدى آنا."
مثل احمقا بهش زل زده بودم
" اينجورى نگام نکن, کارى که ميگم و بکن" به خودم اومدم و کارى که گفت و کردم
اون تقريبا داشت درو ميبست که من گفتم
"  صبر کن... " اون دوباره در و باز کرد و با چشماى آبيش نگام کرد
" ممنونم"
حس کردم بايد ازش تشکر ميکردم اون ميتونست هرکارى باهام بکنه ولى نکرد ديدم که يه لبخند زيبا رو لبش مشخص شد
سرشو تکون داد و قبل اينکه درو ببنده گفت
"  اگه خانم هيلز ديدتت بهش بگو با من خوابيدى "
و قبل اينکه بتونم چيزى بگم درو بست
يچيزى راجع به  اون فرق ميکرد .. تو نگاهش غم بود ولى زيبا ترين لبخند و داشت ...
------------------------------------------------------------+
" منظورت چيه؟؟"
ديو گفت و رو يکى از نيمکت هاى توى جنگل نشست

کنارش نشستم و برگشتم سمتش
"ببين, ديشب خانم هيلز منو فرستاد به اتاق يک قريبه و حدس بزن اون کى بود؟"
ديو با تعجب به من نگاه ميکرد نذاشتم حرف بزنه و سريع جواب خودم و دادم
" پسرش... "
با هيجان گفتم
" تو ديشب رفتى پيش پسر خانم هيلز و به من نگفتى؟"
انتظار داشتم چيز ديگه اى بشنوم مثلا بگه وواوو يا همچين چيزى
ازش دلخور شدم حالت صورت اونم همين و ميگفت
" متاسفم من ميخواستم بهت بگم ولى ميدونستم که فقط نگرانيت بيشتر ميشه " سرشو تکون داد و بعد چند ثانيه با شک و صداى بريده اى پرسيد
" شما ها باهم....."
انگار خجالت ميکشيد بگه
" ما چى؟"
" سکس داشتين؟"
سريع پرسيد و نگاهشو  ازم گرفت
حس کردم سرخ شدم
ولى بايد اونو مطمئن ميکردم
" نه .. اون اون پسر خيلى خوبى بود "
ديو  به زمين نگاه کرد و نفس کشيد انگار خيالش راحت  شده بود
هردوتامون ساکت نشسته بوديم ولى اين سکوت بدى نبود
من داشتم به پسر خانم هيلز فکر ميکردم حتى اسمشم نپرسيدم
اون مرموز بود و مثل خانم هيلز خونسرد ولى خونسرد بودنشون باهم فرق داشت , خونسردى اون به آدم احساس امنيت ميده..
يه حسى بهم ميگه من دوباره اونو ميبينم , يعنى اميدوارم

.......................................................
منتظر نظراتونم
راى يادتون نره

Who Am I ?Where stories live. Discover now