chapter 8

387 44 7
                                    

با جواب ارون براى چند لحظه تو کلاس همهمه شد, من درباره ى اين موضوع مطمئن بودم نميدونم چرا و از کجا ولى يه حسى تو درونم مطمئن بود که اون پسر خانم هيلزه, من فقط ميخواستم اونم حرفمو تائيد کنه
"سکوت لطفا.... ديگه سوال بسه ميتونيد بريد بيرون "
ارون گفت و سرشو انداخت پايين حتما خودشم ميدونه مادرش چه شيطانيه براى همين خجالت ميکشه اعتراف کنه که پسرشه....
نميخوام باهاش روبه رو بشم اون حتما از منم عصبانيه از جام بلند شدم و بين جمعيت ده نفره ى که الان ساکت شدن به طرف در حرکت کردم
" آناسوفيا تو بمون "
ارون در حالى که سرش هنوز پايين بود گفت و دستشو مشت کرد
سعى کردم خودم و شجاع نشون بدم, من واقعا از اون نميترسم و نميخوام به نگاه هاى دلسوزانه ى بچه ها دقت کنم
رفتم جلوى ميزش وايستادم و دستامو تو هم قلاب کردم
"بله؟'"
منتظر نشدم که اون چيزى بگه... من کار بدى نکردم
اون منتظر شد تا همه ى بچه ها از کلاس بيرون رفتن , با بسته شدن در نگاهشو به سمت من کج کرد
" تو چته آنا؟"
اون به ارومى گفت لحن حرف زدنش کاملا خونسردانه بود
اون با ارامشى که تو صداش بود منو غافلگيرم کرد فکر کردم ميخواد سرم داد بزنه
ولى اون خيلى اروم بود..... يکدفعه يک احساس بدى تو شکمم حس کردم... يچيزى مثل عذاب وجدان.....
براى چند لحظه تو چشمام نگاه کرد با نگاش بهم ميگفت از تو انتظار نداشتم... لعنت به من
سرمو انداختم پايين نميتونم ديگه تو چشماش نگاه کنم
اون با نگاش به اندازه ى کافى تنبيهم کرده
اون ديگه چيزى نگفت کتابشو بست و نفسشو بيرون داد,
به طرف در رفت سرمو بلند کردم تا ببينمش
اون نزديک در وايستاد يه لحظه برگشت تا يچيزى بگه ولى جلوى خودشو گرفت و از اتاق بيرون رفت
..............................
بعد از کلاس تصميم گرفتم برم جنگل به يکم سکوت و آرامش احتياج دارم, در کلاس و بستم و به سمت حياط حرکت کردم,
" کجا ميرى؟"
يه صدا از پشت سرم گفت و من فورا شناختمش به سمت ديو برگشتم و سعى کردم لبخند بزنم
" ميرم جنگل... کلاس کسل کننده اى داشتم"
چشم غره رفتم و به سمت ته راهرو حرکت کردم
ديو پشت سرم شروع کرد به راه اومدن
" مثل اينکه يکى اينجا حالش خوب نيست"
الان نه ديو......
به سمت ديو برگشتم شونه هاشو گرفتم تو دستام با اينکارم سعى ميکنم اروم باشم و داد نزنم
" ببين ديو.... الان اصلا وقت خوبى نيست"
ديو سرشو تکون داد
" باشه... بيا اينجا"
ديو گفت و منو کشيد تو بغلش
احساس گناه ميکنم, اين درست نيست... حس ميکنم اين لياقت من نيست..... خودمو از بغل ديو کشيدم بيرون و بهش يه لبخند مصنوعى زدم, نزاشتم چيزى بگه لپشو بوسيدم و از اونجا رفتم, ،

نزديک نيم ساعت بود که همون جاى هميشگى رو چمن خيس دراز کشيده بودم, من خيلى فکر کردم, راستش شک دارم که واقعا عاشق ديو باشم... اون واقعا مهربون ترين پسريه که من ميشناسم و من از با اون بودن لذت ميبرم ولى با اون بودن... مثل يک دوست, نميدونم شايدم اينجورى فکر ميکنم چون عذاب وجدان راجع به اررون داره من و ميکشه, حرف از اون شد من بايد هرجور شده از دلش دربيارم,
صداى خانم هيلز از بلند گو پخش شد
" همه در سالن اجتماعات جمع شن"

اون اصلا از اين مهمونى خوشحال نيست منم خيلى واسم اهميت نداره ولى از اينکه اون مجبوره بر خلاف ميلش اين مهمونى رو برگزار کنه خوشحالم, از جام بلند شدم و دامن لباس فرمم و تکوندم
.....................
" يک دو سه يک دو سه...."
وقتى وارد سالن اجتماعات شدم خانمى رو ديدم که دستش رو شونه ى يکى از دانش اموزان پسر بود و با اون ميرقصيد و ميشمرد,
در و به ارومى بستم اتاق شلوغى بود چند نفر ادم غريبه هم بودن که من تا الان نديده بودمشون به نظر نميرسيد که مال مدرسه ى ما باشن روى نيمکت پيش بقيه ى دخترا نشستم و به حرکات اون زن خيره شدم چند دقيقه بعد خانم هيلز با کت و دامن صورتى کم رنگش از در اومد تو و به سمت اون غريبه ها رفت و بهشون دست داد من نميشنيدم چى ميگن ولى مطمئنم خانم هيلز داره خودشيرينى ميکنه,
" بسيار خب حالا ميخوام دوتادوتا بياين و به ما ملحق بشين"
اون خانم گفت و لبخند زد, به نظر نميرسه اون مثل خانم هيلز باشه
روبه روى نيمکت دخترا نيمکت پسرا بود ميتونستم تو نگاه دخترا حس کنم که واسه رقصيدن با يکى از اون پسرا لحظه شمارى ميکنن
" ميشه لطفا"
سرمو به سمت صدا برگردوندم , ديو ديدم که رو کمرش خم شده و دستشو به سمتم دراز کرده....
" دارى ازم ميخواى که باهات برقصم"
من گفتم در حالى که اخم کردم ولى از خوشحالى لبخندى رو لبمه که ميتونم حسش کنم
" نميشه؟"
ديو گفت و بيشتر اصرار کرد...... من اصلا نميدونم چجورى برقصم ولى ازين موقعيت ها کم پيش مياد
دستشو گرفتم و با سر بهم احترام گذاشتيم ديو منو وسط سالن برد و بين بقيه ى دخترا و پسرا شروع به رقصيدن کرديم
ديو دستشو گذاشت پشت کمرم و تو چشام نگاه کرد ناخودآگاه بهش لبخند زدم و دستم و گذلشتم رو شونش
ما اروم پاهامونو به همون ترتيبى که ياد گرفتيم ميگذاشتيم و تکون ميخورديم
اين اولين باريه که ما تو يه جمع بدون استرس داريم ميرقصيم اين حس عاليه....
با اينکه من زياد بلد نيستم برقصم حتى چند بار رو پاهاى ديو لگد کردم ولى اون خوب کنترل همه چيو تو دستش داره
انگشتاشو بيشتر تو کمرم فرو برد و منو به خودش نزديکتر کرد که باعث شد سينه هامون بهم بخوره
نيشخندى زدم و سعى کردم خودمو ازش جدا کنم
"ديو...."
ديو سرشو برگردوند ولى محکم منو تو دستاش گرفته بود
"ديو....." اينبار بلند تر گفتم ديو دستاشو شل کرد و من يکم ازش دور شدم
بعد از چند دقيقه ديو خم شد ر در گوشم گفت
" دوست دارم آناسوفيا..."
لعنت به من .. نميتونم بيشتر ادامه بدم ... من از احساسم مطمئن نيستم , نميتونم بهش دروغ بگم , ولى نميتونم دلشم بشکنم
خدايا... من بايد با اين حس لعنتيم چيکار کنم .. سرمو گذاشتم رو شونش در حالى که اروم باهم تکون ميخورديم

بغض گلومو گرفته ديو لياقت همچين حسى رو از طرف من نداره
اهنگ تموم شد و ما از همديگه جدا شديم ديو دستمو بوسيد و تو چشام نگاه کرد چشماش برق ميزد
اون چشماى مشکى و درشتى داشت
به سمت نيمکت رفتم و سرجام نشستم ... سنگينى يک نگاهو رو خودم حس ميکردم به سمت در سالن نگاه کردم اررون به در تکيه داده بود تا من نگاش کردم نگاشو از روم برداشت
اون همه ى اين مدت داشت به من نگاه ميکرد؟

........................................

ببخشييد دير شد
خب امتحان دارمممم.
چپتر بعدى رو زودتر ميذارم

Who Am I ?Where stories live. Discover now