chapter 19

238 38 8
                                    

داستان از نگاه آناسوفیا
" من افتضاحم.... من داغون ترین آدمه این شهرم ... "
من مست بودم  نمیدونستم دارم چی میگم
دوگلاس و پیچوندم و سوار اتوبوسی شدم که حتی نمیدونستم کجا میرفت
سرمو به شونه ی یک پیرمرد تکیه داده بودم اون کمکم کرده بود که سوار شم و بهم یه قرص داد نمیدونم چی بود حتی اینم نپرسیدم
" تو داغون نیستی دخترم..."
اون پیر مرد گفت و و من نیشخند زدم
من دارم چه غلطی میکنم
مهم نیست.. من نمیخوام به اون خوکدونی که ازش اومدم برگردم
اگه پیش دوگلاس برم اون فردا منو برمیگردونه
همون لحظه یه پسر سیاه پوست وارد اتوبوس شد اونم مست بود احتمالا از همون کلابی که من توش بودم اومده
یه شلواره رنگ و رو رفته ی کهنه پاش بود و تلو تلو میخورد
" درست میگی اون بدتر از منه "
من گفتم و خندیدم
..................
و اون پیرمرد منو آورد اینجا
" باشه ... خانم؟؟؟ ببخشید فامیلیتونو یادم رفت"
اون مامور پلیس گفت و زل زد به من
من گم شدم ... احساس پوچی میکنم .. پشیمونم واز این شرایطی که توشم متنفرم
" چونکه بهتون نگفتم... ما... من فامیلی ندارم "
اون مرد با تعجب به من نگاه کرد حتما فکر میکنه من هنوزم مستم
سرمو انداختم پایین و با ناخونام ور رفتم ....
" باشههه هیچ دوستی ندارید؟"
" اوه البته ... اررون اررون پاول "
احساس شرم کردم ... این خیلی مسخرست معمولا دختر بچه های دو سه ساله گم میشن و پیش پلیس میرن
"باشه... چند لحظه صبر کنید "
اون گفت و از اتاق بیرون رفت
سرمو گذاشتم رو میز جلوم ... هر لحظه ممکنه که بزنم زیر گریه
...................
" خانم خانم... "
اون مامور پلیس زد رو شونم
من خوابم برده بود و الان سردرد عجیبی دارم
سرمو بلند کردم و چند بار پلک زدم تا درست جلو چشمامو ببینم
اون اررون بود که با اخم تو چارچوب در وایستاده بود و پشت سرش  دوگلاس
هردوی اونا با دیدنه من سر تکون دادن و من بعد از تشکر از مامور پلیس از اونجا رفتم بیرون
هر سه تای ما ساکت بودیم و سوار ماشین شدیم
اینبار آررون پشت فرمون نشست
و به محض نشستن تو ماشین  با عصبانیت تقریبا کنترل شده ای گفت
" شما دوتا معلومه چه مرگتونه؟"
و به فرمون نگاه میکرد
منو دوگلاس باهم سعی کردیم توضیح بدیم
" این لعنتی ..."
" این دختره دیوونست..."
و بعد اررون داد زد
" خفه شییییین "
یه لحظه ساکت شد و نفسو داد بیرون و اینبار ارووم گفت
" فقط خفه... شین ... این موضوع همینجا تموم میشه .. نمیخوام یک کلمه از اتفاقات دیشب بشنوم ... "
اررون سوییچ ماشین و چرخوند و اونو روشن کرد
" و البته مری هیلز نباید چیزی بفهمه... هیچی"
ما سرمونو تکون دادیم و دوگلاس از آینه ی بغل لبخونی کرد
" فاک یو "
اون پسره ی حیوون... میکشمش
منم جوابشو با همون حالت دادم
" فاک یو!!!"
من در تمام طول راه ساکت بودم و فکر میکردم
من نمیخوام برگردم به مدرسه ...
نمیخوام این آزادیو از دست بدم

حالا چند هفته از اون روزا میگذره من دوباره به مدرسه برگشتم ولی انگار فقط بدنم برگشته
روح من هنوزم همونجاست...
یعنی روزی نیست که به نیویورک فکر نکنم
من نامه های زیادی از نیویورک برای دیو نوشتم ... نامه هایی که هیچوقت پست نشدن
دوگلاس.... خب اون چند روزیه که اینجا نمیاد ..  حتی من زیاد اررون رو هم نمیبینم فقط بهم گفت که برای یه کاری باید بره مسافرت
همه چی دوباره به روال عادیه خودش برگشته

Who Am I ?Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora