chapter 9

315 44 8
                                    

اررون بعد از چند دقيقه از اونجا رفت, دعا ميکنم ثانيه ها زودتر بگذره و من از اين اتاق لعنتى برم بيرون
چه بلايى داره سر من مياد؟
سرمو بين دستام گرفتم, من چه مرگمه؟؟؟
احساس ميکنم خيلى گرممه و من احتياج به هوا دارم از جام بلند شدم ميدونم نبايد ديو و اينجا تنهاش بزارم ولى ديگه نميتونم اينجا بمونم , از اتاق اومدم بيرون اميدوارم کسى متوجه نبودنم نشه .... اونجا خيلى شلوغ بود, پس احتمالا کسى منو نديد
به در بلند سالن اجتماعات تکيه دادم, نميدونم چرا ولى شروع به گريه کردم....
اين چند روز اخير همه چيز خيلى پيچيده شده بود و تحمل اينهمه اتفاق واسم زياد بود.... بايد يجورى خودمو تخليه ميکردم
همونجا پشت در نشستم و صورتمو با دستام پوشوندم
" اينجا جاى خوبى براى گريه نيست ميدونى"
سرمو بلندکردم, اررون روب روم وايستاده بود
از جام بلند شدم و رو به روش وايستادم, صورت اون بى تفاوت بود.....
اشکمو با پشت دستم پاک کردم
" ببخشيد"
من گفتم و سعى کردم دوباره گريه نکنم و يک قدم رفتم کنار تا .بتونه رد شه
اررون يه نگاه به سر تا پام انداخت ميتوستم بوى سيگار و حس کنم اون هميشه همين بورو ميده

بايد يکارى بکنم اين يک فرصت خوبه ... يکم با ناخونام ور رفتم و قبل اينکه بتونه وارد اتاق بشه پرسيدم
" اررون؟؟؟ ميشه... ميشه باهم يکم حرف بزنيم"

برگشت سمت من و دست به سينه ايستاد و منتظر شد تا حرف بزنم
صورتش جديه اين يکم کار و برام سخت ميکنه
" اينجا نه...."
من گفتم و به در اشاره کردم, هرلحظه ممکنه يکى وارد بشه
" اره منم همين نظر و دارم " اون گفت و قبل اينکه بتونم کارى بکنم بازومو گرفت و در باز کرد
اررون وارد شد و منو با خودش کشيد داخل سالن
من شک شده بودم با ورود ما همه ى نگاه ها به سمت ما برگشت
ارون بازوى منو محکم گرفته بود, من سعى کردم که بازومو از دست پر قدرتش بيرون بکشم, حتما تا الان کبود شده
ولى فايده اى نداشت
اررون خم شد و در حالى سعى ميکرد جلوى تلاش من براى بيرون کشيدن بازوم از دستش و بگيره گفت
" همه دارن به ما نگاه ميکنن "
با اين حرفش من دست از تکون خوردن برداشتم و به دور و برم نگاه کردم
حق با اون بود جمعيت زيادى به ما خيره شده بودن
جمعيت زيادى از جمله ديو....
ديو متعجب به ما نگاه ميکرد البته بيشتر به اررون
" بازومو بگير و با من راه بيا"
اررون گفت, چشمم به خانم هيلز افتاد نيشخندى رو لبش بود و کنار دو تا مرد مسن ايستاده بود
بازوى اررون و گرفتم, نميتونم کار ديگه اى بکنم.
سنگينى نگاه همرو رو خودم حس ميکنم, نميخوام به اين فکر کنم که ديو داره به من نگاه ميکنه و از اون مهم تر اون اررون و نميشناسه
سعى کردم نگرانيمو بپوشونم, لپمو از داخل دهنم گاز گرفتم
اررون به انتهاى سالن جايى که خانم هيلز وايستاده بود حرکت کرد و منم باهاش قدم ميزدم
نزديک خانم هيلز شديم خانم هيلز لبخندش بزرگتر شد
با رسيدن ما به اررون اشاره کرد
" معرفى ميکنم پسر بزرگم اررون..."
خانم هيلز به اون دوتا مرد گفت و اررون به اونا دست داد
" ايشون آقاى فربز و اقاى بنسون هستن... قراره تو اداره ى مدرسه کمکمون کنن , "
اون جورى حرف ميزد انگار من اصلا اونجا نيستم
, چند دقيقه گذشت و من همونجورى اونجا وايستاده بودم
" اوووووه , بالاخره اومدى.... "
خانم هيلز گفت و به من نگاه کرد " به دور و برم نگاه کردم . با منه؟
خانم هيلز منو زد کنار و دست پسرى رو که پشتم وايستاده بود گرفت و کشيد سمت خودش , اون پسر لبخند زد و بدون اينکه حتى به من نگاه کنه رد شد و به اررون سلام کرد ,
اون قد بلند بود و موهاى قهوه اى روشن داشت و صورت پنج ضلعى و استخونى که روش يکم ته ريش داشت , يک کت و شلوار مشکى پوشيده بود و يک گيلاس شراب تو دستش بود
" اينم پسر کوچيک منه .... دوگلاس "
دوگلاس؟ اين يه اسم فرانسويه؟
"بيا بريم "
اررون اروم به من گفت و منو از اونجا دور کرد
من مطمئنم اون از دوگلاس 7،8 سال بزرگتره
چرا اصلا شبيه هم نيستن ؟
" نگفته بودى که يه برادر دارى "
من گفتم
" اره... دوگلاس بيشتر وقتا پيش مامان بزرگمونه "
سرمو تکون دادم اينم يکى ديگه از چيزايى که از اررون نميدونستم
حس ميکنم اون خواست منو از دوگلاس دور کنه از فکر خودم لبخند رو لبم نشست ... و ديدم دوگلاس داره به سمت ما مياد
اررون مچ دستمو محکم فشار داد , و من لبخندم بزرگتر شد,
" هى برو ... ديگه زدى تو کار دانش اموزا؟"
دوگلاس گفت و با تمسخر به من نگاه کرد , لبخند از رو لبم رفت
اون خيلى با اررون فرق داره
" هممم اره ميبينم که توام تنهايى "
اررون گفت و منو يکم برد پشت خودش
" اره... ميدونى ديگه خسته شدم از بودن با دختراى بزرگتر از سن خودم " دوگلاس گفت و به شراب قرمز تو دستش نگاه ميکرد بعد به من نگاه کرد و چشمک زد
" بفرما... حدس ميزنم کلى دختر هم سن خودت اينجاست "
اررون گفت و به جمعيت اشاره کرد
دوگلاس يکم اخم کرد ولى لبخند رو لبش بود. و بعد انگشت اشارشو به سمت اررون تکون داد و رفت
انگار ميونه ى اونا خيلى خوب نيست
"تمامى دانش اموزا براى دريافت لباساشون به خوابگاه برن "
يکى تو بلندگو اعلام. کرد,
"من بايد برم"
من گفتم و اررون سرشو تکون داد
به سمت در خروجى رفتم
بين جمعيتى که از در بيرون ميرفت دنبال ديو گشتم
"هى.. تو ديو و نديدى؟"
از جوديث که از کنارم رد ميشد پرسيدم
" خيلى وقته که رفته"
"اون رفت؟؟؟ "
"اره...راستى بين تو و اقاى پاول چيزيه".
جوديث طعنه اميز گفت و من بدون اينکه جوابشو بدم پرسيدم
" نميدونى ديو کجا رفت؟"
"نه"
با عجله به سمت در رفتم .
حدس ميزنم بدونم اون کجاست
..............................
نظتونو راجع به اررون و ديو بگيد شما کدوم و دوست داريد
شايدم دوگلاس......

Who Am I ?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora