chapter 14

281 43 10
                                    

داستان از نگاه دوگلاس


من نمیخوام خود خواهی کنم.... ولی رفتن دیو به نفع هر سه تامون بود.. من اررون و البته انا

شاید این برای انا خیلی سخت باشه .. ولی مطمئنم زمان همه چیز رو درست میکنه

یعنی امیدوارم... چون اگه قرار باشه انا تا اخر عمرش بخاطره از دست دادن دیوید عذاب بکشه

مجبور میشم اولین جا بعد از فرارمون به ارتش ببرمش

.... بس کنید من که دیگه انقدرم بی رحم نیستم

مطمئنم هرکس دیگه ای هم به جای من بود همین کارو میکرد

به هر حال من احتیاج داشتم خودمو تخلیه کنم ... اوه نه با سکس

احتیاج داشتم تا یکم تنها باشم وپیانو بزنم ... این کار همیشه ارومم میکرد

هیچوقت اولین باری که پشت پیانو نشستم و یادم نمیره

اون موقع 5 ساله بودم

من و اررون به خونه ی جدیدی رفته بودیم که مادرمون با صاحبش ازدواج کرده بود

این از خوش شانسی مادرم بود که با همچین مرد پولداری ازدواج کرد ... ما قبل از اون هیچی نداشتیم تا جایی که من یادمه اررون صبح تا شب و کار میکرد و مادرم شب ها برای کار به بیرون میرفت و من و اررون و تنها میذاشت

چیز زیادی از اون موقع یادم نیست... ولی اینو میدونم اررون تو اون دوران خیلی صدمه دید ... ما زیاد باهم در این باره صحبت نمیکنیم

بگذریم

با ازدواج مادرم همه چیز تغیر کرد ... مادرم دیگه کار نمیکرد و من زیاد نا پدریمو نمیدیدم

اون مرد دوتا دختر داشت یک دختر 9 ساله و یک 1 ساله

بلا و اناسوفیا

همسرش سر زایمان دختر کوچیکش یعنی اناسوفیا مرد

همون موقع بود که مادرم صاحب یک مدرسه شد وچند سال بعد شوهر دومش یعنی اقای راب هم به طرز مشکوکی مرد

اون دوران بهترین دوران زندگیه من بود و من هیچ چیزی کم نداشتم

مادرم عاشق من بود و من بهترین خونه و زندگیه دنیا رو داشتم

من پادشاه خونه بودم

بعد از مرگ نا پدریم و تاسیس این مدرسه مادرم اناسوفیا رو به اینجا اورد

اون میگفت این به نفع اناسوفیاست .. البته ما اینو تا چند وقت پیش نمیدونستیم ... اون موقع فکر میکردیم انا سوفیا وبلا به فرانسه رفتن تا پیش عمشون باشن

متاسفانه هنوزم نمیدونیم بلا کجاست

اررون میگه بلا مرده ولی من اینطور فکر نمیکنم

Who Am I ?Where stories live. Discover now