chapter 21

275 39 12
                                    

" تازه متوجه شده بودم که چقدر دوسش دارم "
یه صدایی از پشت سرم گفت . به سمت صدا برگشتم .. دوگلاس با چشمای پف کرده و قرمز . موهای ژولیده و لباش که پف کرده بود درست پشت سرم وایستاده بود
من انقدر تو افکارم غرق شده بودم که متوجه حظورش نشدم
اون خیلی آشفتست و من براش احساس دلسوزی میکنم .. میدونم رابطه ی منو و اون خیلی خوب نیست ولی من نمیتونم حس ترحمم و نسبت به اون توصیف کنم
بدون اینکه چیزی بگم از جام بلند شدم و رفتم جلو بغلش کردم
اون یکم بخاطر این حرکت ناگهانیه من جا خورد ولی بعد از چند لحظه اونم بغلم کرد و سرش و تو موهام فرو برد
من در برابر اون خیلی کوچیک و ریزم و وقتی اون بغلم میکنه باعث میشه حس آرامش داشته باشم
که البته این حس قشنگیه
یه اشک از چشمم افتاد .. نمیخوام گریه کنم ولی نمیتونم جلوی احساسمو بگیرم
این اشکای لعنتی فقط میان و نمیشه کاریشون کرد
بعد از چند لحظه من به هق هق افتادم و دوگلاس منو بیشتر به خودش چسبوند
" هههههششش آنا... آآآنا گریه نکن لطفا... "
دوگلاس آروم و بریده گفت و این مظلومیت باعث شد من بخوام بیشتر گریه کنم
" بیا از اینجا بریم "
دوگلاس گفت و منو از خودش جدا کرد
اشکامو پاک کردم و از اتاق خارج شدیم
"میرم برات یچیزی بگیرم بخوری "
اون گفت و من روی صندلی سالن انتظار نشستم
بعد از چند دقیقه دوگلاس با دوتا قهوه برگشت و یکی از اونارو به من داد
هوا تقریبا سرد بود ، آستینای سویشرتمو کشیدم پایین تر تا نوک انگشتامو بپوشونم
" سردته ؟؟"
دوگلاس پرسید و به من خیره شد
نمیدونم چرا نمیتونم بهش جواب بدم من فقط همینجوری زل زدم به چشمای سبز یشمیش
" بیا اینجا.. دستتو بده به من "
دوگلاس نیشخند زد و کنارم رو صندلی نشست . هردوتا دستمو گرفت تو دستاش و آوردشون جلوی دهنش
"هااااااه هااااااه"
دوگلاس پشت هم اینکارو میکرد
و این کار باعث شد پروانه تو شکمم پرواز کنن
میتونم حس کنم که سرخ شدم حرارت و تو کل وجودم حس میکنم
" ممنونم.. "
من بعد از اینکه دوگلاس دستامو ول کرد گفتم و خودمو بغل کردم
دوگلاس سرشو تکون داد و به کفشاش خیره شد
" چرا اینکارو میکنی؟"
من پرسیدم . منظورم به مهربون بودنش با من بود ... درسته که ما همیشه با هم دعوا میکنیم ولی هم دوگلاس و هم آررون همیشه با من خوب بودن .. این نمیتونه از روی دلسوزی باشه
اونا بخاطره یه دلیلی این کارارو میکنن
" چیکار میکنم ؟"
" همین.. کارات .. همین که با من خوبی "
من جواب دادم و دوگلاس یه نیشخند زد
" نمیدونم آنا... بهتره اینو از اررون بپرسی.. هروقت که بیدار شد .. راستش اون خیلی بهت اهمیت میداد.. و منم فکر نکنم واقعا هیچوقت ازت متنفر بوده باشم "
حق با اونه
" چرا اومدی اینجا ؟؟ "
من پرسیدم
این درست مثل اولین باری شده که با اررون حرف زدم اون روی چمن ها دراز کشیده بود و سیگار میکشید منم فقط سوال میپرسیدم
" بخاطره اینکه .. اررون رو ببینم که البته میدونستم سرطان گرفته و.. یجورایی دلم میخودد اینجارو روی سر مادرم خراب کنم"
اون تیکه ی دوم حرفش و با طعنه گفت و شونه هاشو انداخت بالا
" اوکی.. حالا چجوری میخوای اینکارو کنی ؟ "
من با خنده پرسیدم
" خب منو اررون یه نقشه هایی داشتیم "
اون گفت و میتونستم بفهمم که داره نهایت سعیشو میکنه تا گریه نکنه
چند بار پلک زد تا اشک تو چشماش از بین بره
دستمو گذاشتم رو دستشو اون لبخند زد
" نظرت چیه ببرمت بیرون ؟"
اون پرسید و من ابرومو خم کردم
" دوگلاس من هنوز کلاس دارم .. و در ضمن اگه کسی بفهمه چی؟"
" کلاسات که فعلا بخاطره اررون عقب افتاده کلاس بعدیت ساعت چنده ؟ "
" 9 فکر کنم "
" خوبه با این حساب ما تقریبا... 6 سالت و نیم وقت داریم "
دوگلاس گفت و به ساعتش نگاه کرد
" باشه ..."
من گفتم و رو لب دوگلاس لبخند پیروزی نشست
" بیا بریم "
..........................
داستان از نگاه دوگلاس
دیگه نمیتونستم بیشتر از این اون ساختمون و تحمل کنم از پله های اظطراری بیمارستان بیرون رفتیم تا کسی متوجه ما نشه
فقط احتیاج داشتم از اینجا برم بیرون
هوا سرده و سوز داره و رطوبت رو میشه تو هر نفس احساس کرد
سوار ماشین شدیم و آنا کلاه سویشرتشو گذاشت رو سرش تا کسی نبینتش
کمی بعد ما تو جاده ی جنگلی بودیم که تهش به نیو یورک میرسید
من خودمو مدیون آنا میدونم
اون به بیرون نگاه میکرد و دستش رو لباش بود
موهاش به طرز فوق العاده ای رو شونه هاش ریخته بود و پوست سفیدش مثل الماس میدرخشید
اون خیلی خوشگله ..
چشممو از روی آنا برداشتم و به جاده نگاه کردم
" فاک.. "
من گفتم و زدم به فرمون چون بنزینم داشت تموم میشد و ما وسط جاده بودیم
" چیشده ؟"
آنا پرسید و با اظطراب بهم نگاا کرد
ماشین به کنار جاده منحرف کردم و همونجا پارکش کردم
" بنزینم تموم شد "
" چی؟؟؟؟؟"
" آره میدونم .. الان زنگ میزنم به یکی که بیاد کمک "
من گفتم دست تو جیب کتم کردم تا خیال آنا راحت بشه
ولی گوشیم تو جیبم نبود تو جیب شلوارمم گشتم ولی نبود
حتما تو اتاق اررون جا گذاشتم
چشمامو روی هم فشار دادم نمیخوام به صورت آنا نگاه کنم
" اوه نه .. نگو که نیاوردیش " آنا با دلهره و شک گفت
با التماس بهش نگاه کردم
" لعنت بهت دوگ... "
آنا گفت و با عصبانیت از ماشین پیاده شد و بهش تکیه داد
یجورایی گند زدم .. ولی ناراحت نیستم
از ماشین پیاده شدم و رفتم کنارش وایستادم
" متاسفم آنا من "
دستشو آورد بالا و گذاشت رو دهنم
" حرف نزن.. "
با حرص نفسشو داد بیرون
باد خنکی به صورتمون خورد و من تازه متوجه سرد بودن هوا شدم ما نمیتونیم تو این سرما بخوابیم
آنا یکم لرزید و خودشو جمع کرد
" بیا بریم تو ماشین اینجا خیلی سرده "
" فکر میکنی ماشینت گرمه؟ نه مرسی ترجیح میدم برم تو جنگل "
آنا گفت و به سمت جنگل رفت
" آنا صبر کن منم میام "
من گفتم و فورا از صندوق عقب کوله ی کوه نوردیمو برداشتم و در ماشین و قفل کردم
ساعت 3 صبحه و هوا سوز خاصی داره من پشت سر آنا راه افتادم اهمیتی نمیدم کجا میره .. هرجا اون بره منم میرم
ما نزدیک به یه ربع بدون هیچ حرفی راه رفتیم تا بالاخره آنا خسته شد و کنار یه درخت نشست
" اینجوری فایده نداره "
اون گفت و سرش و با دستاش گرفت
" الان برات آتیش درست میکنم تا گرم بشی "
سریع چوب های خشک و کو چیکی جمع کردم و شکل یک هرم چیدمشون از تو کیفم یکم نفت در آوردم و ریختم روش و بعد با فندکم آتیشش زدم یکم که آتیشش بیشتر شد چوب های بزرگتر و اضافه کردم
کنار آتیشی که درست کرده بودم نشستم و دستم و نزدیکش بردم تا گرم بشه
دستام از سرما خشک و بی حس شده بود
" واااو "
آنا اومد کنارم نشست و ابروهاشو داد بالا
" فکر نمیکردم از این کارا هم بلد باشی "
سرمو تکون دادم و با افتخار به آتیش زل زدم
" تو حتی منو نمیشناسی .. چطور دربارم قضاوت میکنی ؟"
من به شوخی گفتم
" حالا هرچی "
آنا گفت و دستاشو بهم مالید و بردشون نزدیک آتیش
" خب... تو واقعا چه آدمی هستی دوگلاس پاول "
آنا پرسید و خودشو جمع کرد
" من ؟ من حاصل سکس یه هرزم... "
من گفتم و نیشخند زدم .. هیچوقت به مادرم افتخار نکردم
آنا برای چند دقیقه ساکت موند و بعد پرسید
" اررون اون برادر واقعیه تو نیست درسته ؟ "
سرمو تکون دادم و لبامو بهم فشار دادم این درسته ما برادرای ناتنیه همیم
" هوا داره سرد میشه میخوای بریم تو ماشین بخوابیم؟ "
من گفتم و آنا سرشو تکون داد باهم به سمت ماشین رفتیم من جلوتر راه میرفتم و آنا پشتم اروم حرکت میکرد
" چرا انقدر از مادرت متنفری؟"
آنا پرسید و من حس کردم سرخ شدم
" من نمیخوام بگم خانم هیلز آدم خوبیه ولی اون برای تو همه کار میکنه... درسته؟ "
" تو نمیتونی تصور کنی که اون چه کار های وحشتناکی انجام داد آناسوفیا.. "
من گفتم و به راه رفتنم ادامه دادم ما تقریبا نزدیک جاده ی اصلی ایم
" این موضوع یه ربطی با منم داره ... درسته"
آنا وسط راه وایستاد و من با این حرفش خشکم زد
سعی کردم حرف بزنم ولی نمیدونستم باید چی بگم
" من میدونم دوگلاس .. اومدن اررون و تو به این مدرسه و موندتون اینجا اینکه انقدر به من توجه میکنین .. تنفر خانم هیلز به من ... تبعید دیو ... اینا بی دلیل نیستن "
من باید اروم باشم .. اون بالاخره باید همه چی رو میفهمید
برگشتم و تو چشمای آنا نگاه کردم اون ترسیده و چشمای آبیش تو تاریکیه این جنگل میدرخشن
" آنا... من نمیدونم تو آمادگیه اینو داری یا نه ... ولی ..."
داستان از نگاه آنا
دوگلاس همه چیز و برام تعریف کرد ... و این حس تنفر تو من بیشتر و بیشتر شد
من گیج شده بودم تحمل شنیدن اینهمه حرف های نگفته برام زیاد بود
من یه خواهر دارم ... من خانواده داشتم و میتونستم مثل هزاران هزار بچه ی دیگه به زندگیم ادامه بدم
خدایا من از اون زن هرزه متنفرم ...
دوگلاس گفت که اونو به عربستان فرستادن و اررون یه سرنخ هایی ازش پیدا کرده بود
حالا من میدونم من یه اسم خانوادگی دارم
من دیگه بی هویت نیستم
میتونم این درد و تو تمام وجودم حس کنم این حس تنفره که خونم و به جوش آورده
قلبم و به درد آورده .. حس میکنم سرم داره میترکه
هر لحظه میخوام از درون بترکم .. میخوام داد بزنم
برگشتم و به دوگلاس نگاه کردم اون روی صندلی سمت راننده دراز کشیده بود و خوابش برده موهاش ریختن رو صورتش و لباش یکم بازن
من میتونم همین الان فرار کنم... میتونم برای همیشه آزاد باشم و برم دنبال خواهرم بگردم
ولی نه... من هیچ جا رو نمیشناسم و دوگلاس گفت عربستان یه کشور دیگست و خیلی از اینجا دوره
سرمو چسبوندم به پنجره و حس کردم یه قطره اشک افتاد رو دستم
من خسته شدم
از اینکه اینهمه سال دنبال آرامش بودم و حالا میفهمم که قبلا این ارامش رو داشتم یکی این زندگی و از من دزدیده
دوباره تنفرم به خانم هیلز برگشت
تو این افکار آشفتم گم شده بودم که کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد
.........
صدای رد شدن ماشین هارو میشنیدم نور آفتاب مستقیم تو چشام بود
من هنوز گیجم و سرم سنگین شده
آروم پلک زدم و چشامو باز کردم بخاطر روشنی روز نمیتونستم خوب چشامو باز کنم
سرمو به سمت دوگلاس برگردوندم اون هنوز خوابه خواستم از ماشین پیاده شم که سنگینی رو دستم حس کردم
دوگلاس دستمو گرفته بود و انگشتامون تو هم قفل بود
وات د فاک؟؟؟
آروم سعی کردم دستم و از تو دستش بکشم بیرون که اون تکون خورد و زیر لبش غر غر کرد
آروم انگشتام و آزاد کردم و دستمو آوردم بیرون در ماشین و باز کردم تا پیاده شم
" کجا داری میری؟"
دوگلاس با صدای بم و گرفته گفت
" ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم فقط میخواستم یکم هوا بخورم "
دوگلاس دستشو کشید رو صورتش همونطوری که همیشه اررون این کار و میکرد
" باشه "
هردو پیاده شدیم و دوگلاس کنار جاده وایستاد تا از یکی کمک بگیره
بعد از گذشتن یک ساعت یک ماشین وایستاد و دوگلاس ازش بنزین گرفت و به اون مرد پول داد
هر دوتای ما سوار ماشین شدیم
دوگلاس بخاری ماشین و روشن کرد و دور زد و تو جاده به سمت مدرسه حرکت کرد
یجورایی از اینکه بازم دارم به اونجا میرم ناراحتم
دوگلاس یه سیگار در آورد و اونو روشنش کرد
" میتونم منم بکشم؟ "
فکر میکنم این بهترین راه واسه خاموش کردن عصبانیتمه
دوگلاس با تعجب نگام کرد و دود و از دهنش داد بیرون
" چیه؟"
من با کلافگی و عصبانیت باهم گفتم
" هیچی.."
دوگلاس گفت و تسلیم شد
یه سیگار در آورد داد بهم و برام روشنش کرد
یه پک محکم به سیگارم زدم و دودشو بیرون دادم
و به تنه ی سیگار نگاه کردم که چطور پودر میشد و میسوخت
من خودم و دیدم که چطور از درون ذوب میشدم


...................
رای و نظر یادتون نره.....
مرسی که دنبال میکنید
همین چند نفری که هستید و استقبال میکنید برام کافیه
مرسی ... ❤❤❤❤❤
اوه و البته عکس اررون...

Who Am I ?Where stories live. Discover now