chapter 22

360 32 7
                                    

داستان از نگاه آنا
امروز خیلی طولانی بود همه چیز کند میگذشت میتونستم تک تک ثانیه هایی که میگذررو حس کنم
من به مدرسه برگشتم ، به همه ی کلاس هام رسیدم ولی انگار من اونجا نبودم .. نمیتونم یه لحظه به حرفای دوگلاس فکر نکنم
من یه خانواده داشتم میتونستم واقعا زندگی کنم
و الان دیگه ندارمشون .. خدایا حس تنفر تمام وجودمو گرفته
اما من نمیتونم حتی یک کلمه حرف بزنم
و خواهرم .. اون هنوز زندست .. این امیدوار کنندست من باید بهش کمک کنم باید اونو پیداش کنم
یه دردی رو تو شکمم حس کردم ، من نمیتونم ..
من گیج شدم .. ترسیدم.. و دوهزار برابر از قبل سوال تو سرمه
حس میکنم مغزم میخواد بترکه .. نمیتونم این فکرارو از سرم بیرون کنم
نشستم رو تختم و بی اراده به ملافه ی تختم چنگ زدم
میخوام از شر این احساس بد خلاص بشم میخوام همه ی درد تو وجودم تموم بشه
دیگه تحمل از دست دادن کسی  رو ندارم 
احتیاج دارم یچیزیو خورد کنم ..
شاید یه گلدون
از جام بلند شدم در حالی که پاهام شل شدن و تقریبا دارن میلرزن
به سمت میزم رفتم و گلدون روی اونو برداشتم
این به نظر خیلی گرون میاد.. هیچ اهمیتی نداره
اونو به دیوار کوبیدم ... فکر کردم با اینکار آروم میشم ولی فقط دلم میخواست چیزای بیشتری رو بشکنم
بی اختیار اشکام رو گونم میریخت و هرچی دمه دستم بود و میشکوندم
تا به جایی رسیدم که دیگه چیزی برای شکستن نبود
درد وحشتناکی رو تو سرم احساس کردم
دستم و گذاشتم رو شقیقه هام
من باید فکر کنم ..
" از مغزم برو بیرون ... "
تقریبا داد زدم .. نمیخوام دیگه به چیزی فکر کنم
سعی کردم نفس بکشم .. دیو همیشه اینو میگفت چند تا نفس عمیق کشیدم
اوه دیو من اونو کاملا فراموش کردم .. من باید براش نامه بنویسم
از سرجام بلند شدم و دنبال یک کاغذ و خودکار گشتم ، این اتاق لعنتی انقدر بهم ریختست که هیچی توش پیدا نمیشه
بالاخره یک کاغذ و خودکار پیدا کردم و شرو ع کردم به نوشتن
" دیوید من ... "
نه این برای شروع خوب نیست . کاغذ و مچاله کردم و پرتش کردم رو زمین
" دوست خوبم دیوید "
نه این مسخرست اون حتی منو مثل یه دوست نمیبینه
" عشق من دیوید "
من دارم چه گهی مینویسم
" دیوید دوستداشتنی "
وات د فوک؟؟
کاغذ هارو پشت هم مچاله میکردم و پرتشون میکردن
من دارم چیکار میکنم انقدر بهم ریختم که نمیتونم حتی یه نامه ی کوفتی بنویسم
خودکار و کاغذ تو دستم و پرت کردم و زانوهامو بغل کردم
اهمیتی نداره چون این نامه ها هیچوقت بهش نمیرسه
....................
داستان از نگاه دوگلاس
من اونو بغل کردم و انگشتامو تو پهلوهاش فرو کردم
من خیلی وقته با کسی نبودم
" اوه عزیزم یواش تر داری دردم میاری "
اون گفت و به بوسیدنم ادامه داد
سخت نفس میکشیدم و بوسه هامون نا منظم بود .. الان فقط میخوام به فاکش بدم
در آپارتمانمو بستم و اون یه لحظه از بوسیدنم دست کشید و به خونم نگاه کرد
" واااو ... خیلی قشنگه "
اون گفت و به پیانوی رویالم اشاره کرد
سرمو تکون دادم و صورتش و بوسیدم
با چشمای مشکیش زل زد بهم و چند بار پلک زد
لباشو نزدیک لبام کرد و دستشو برد اون پایین
" میخوام حس.. حست کنم "
اون گفت و با دستش از روی شلوارم گرفتش ... حس کردم منقبض شده و کم کم داره میاد بالا
لب پایینمو گاز گرفت و دونه دونه دکمه هامو باز میکرد
تصمیم گرفتم ببرمش تو اتاقم ..
در حالی که همو میبوسیدیم بردمش سمت اتاقم پاهاشو از زیر گرفتم و بغلش کردم
لباسمو در آورد و پرتش کرد رو تختم
اون کاملا منو کنترل میکرد .. اون خوب بلده باید چیکار کنه
سرمو برد سمت گردنش و بی اراده اونو میبوسیدم
لبامو روی پوست نرم گردنش کشیدم با زبونم اونو مکیدم
بردمش رو تخت و خوابوندمش
" تو هنوز لباس تنته "
من بین بوسه هامون گفتم یه لحظه بوسمون قطع شد و اون تاپ مشکیشو در آورد و انداخت رو زمین
فاک اون سینه های بزرگی داره و زیر این سوتین طوری همه چی معلومه سوتینشو در آورد و لبخند شیطنت آمیزی زد
قبل اینکه چیزی بگه رفتم سمتش و لباشو بوسیدم
یکی از سینه هاشو با دستم گرفتم و فشارش دادم و اون یکیو گذاشتم تو دهنم
اون آه کشید و خودشو آورد بالا
روی سینه هاشو بوسیدم و اومدم پایین تر روی شکمش آروم آروم میبوسیدمش و اون میلرزید میتونستم حس کنم که مو به تنش سیخ شده
حالا من اونو کنترل میکنم
" فااک دوگلاس "
اون گفت و من انگشتم و بردم تو شورتش و اون لرزید
همه همینن وقتی به اون پایین میرسی دیگه حتی نفس کشیدنشونم تحت کنترلته
اون خودشو خیس کرده .. این خیلی سکسیه  انگشتم و تکون دادم
" صبر کن... من نمیخوام اینجوری بیام "
اون عملا داره میگه منو به فاک بده
خندیدم و شلوارشو در آوردم
اومدم بالا تر و اونم زیپ شلوارمو باز کرد و اونو از تو شورتم در آورد
بدون مکث رفتم روش و پاهاشو باز کردم تعادلمو با دستام نگه داشتم و با دقت بهش نگاه کردم
اون بین اون همه دختر با لباس شب تو کلاب به اون بزرگی خوشگل تر بود.. نمیدونم چرا انقدر برام آشناست حس میکنم قبلا دیدمش یه جایی 
از تو کشوی کنار تختم کاندوم در آوردم
" نه..  لازم نیست.. من حامله نمیشم ؟"
" واقعا... چه باحال " من با تعجب پرسیدم تا الان با کسی بدون کاندوم سکس نداشتم
من گفتم و اون خودشو چسبوند بهم
" تو خیلی مشتاقی "
من گفتم و سرشو گذاشتم توش
اون آه کشید و من خودمو آروم فرو کردم توش
میتونستم حرارت بدنشو حس کنم و لرزیدنشو وقتی سرعتم و بیشتر کردم
اون چشماشو بسته بود و لباشو محکم گاز میگرفت
من به سختی نفس میکشیدم و کم کم یه چیزی رو تو شکمم حس کردم ..
" من نزدیکم "
من گفتم و محکم تر فشارش دادم
اون ناله میکشید و این منو بیشتر تحریک میکرد
بعد از چند لحظه هردوتامون در حالی که میلرزیدیم و باهم اومدیم
خودمو انداختم کنارش رو تخت
تند نفس میکشیدم و عرق کرده بودم
" تو یک لعنتیه سوپر هاتی "
اون از تعریفم خندید و برگشت سمتم و به پهلو دراز کشید
" چطور بود؟"
" اون ... حس بهتری نسبت به قبل داشت .. میدونی بدون کاندوم.."
من گفتم و اون با سر تایید کرد
چند دقیقه در سکوت گذشت
" اسمت چیه ؟"
من پرسیدم و اون چشماش گرد شد
" چرا ازم میپرسی؟"
" همینجوری.. راستش خیلی قیافت آشناست "
" تو واقعا منو یادت نمیاد مگه نه؟"
من با تعجب بهش نگاه کردم...
" پس ما همدیگرو میشناسیم.. "
اون سرشو تکون داد و  زبونشو کشید رو لباش
" اوه شت من واقعا کند ذهنم... به طرز عجیبی برام آشنایی ولی نمیتونم به یاد بیارمت "
من گفتم دستمو کشیدم تو موهام
" این خیلی مهم نیست دوگلاس.. من برگشتم تا زندگیتو زیر و رو کنم "
اون گفت و برگشت رو به سینش دراز کشید و تقریبا نصف تنشو انداخت رو من و با انگشتش رو سینم دایره میکشید
" ما همسایه بودیم.. تو لندن.. وقتی پیش مامان بزرگ جونت بودی.. یادت اومد؟"
من اخم کردم و بیشتر فکر کردم به صورتش زل زدم اون موهای مشکی و چشمای تیره ای داشت
" لیلی؟ "
من با تعجب پرسیدم و اون دست زد
اون خیلی تغیر کرده .. از یک بچه اسکل تبدیل شده به این؟
من حتی اونو زیاد نمیشناختم
" چطور چطور پیدام کردی؟"
" از پدرم جدا شدم .. نمیدونم اونو یادته یا نه ؟ جورج؟ "
اون گفت و من با سر رد کردم .. البته که یادم نیست چرا باید یادم باشه
" حالا هرچی.. اومدم به نیویورک فعلا پیش یکی از دوستای بابامم ولی باید به زودی یه خونه بگیرم.. با یکی از دوستام اومدم به کلاب که تورو دیدم .. از قبل خیلی جذاب تر شدی "
اون گفت و من یکم خودم و جمع و جور کردم .. راستش حس خوبی ندارم که اونو به فاک دادم .. اون دختر معصوم و پاکی بود نمیدونم چرا اینجوری شد
" میتونم شب و اینجا بمونم ؟"
اون پرسید و با اینکه فردا کلی کار دارم ولی فکر نکنم یه شب ضرری برسونه
" اوکی..  "
من گفتم و میخواستم بگم که میتونه تو اتاق مهمان بخوابه که یادم اومد چند لحظه پیش به فاک دادمش
لبخند زدم و گفتم
" من باید برم بشاشم "
" باشه "
اون گفت و برگشت به پشتش خوابید ..
نمیدونم چرا واسه اولین بار تو عمرم خجالت کشیدم از اینکه یه دخترو  لخت  دیدم

Who Am I ?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora