chapter 16

331 43 10
                                    

داستان از نگاه انا سوفیا

ما کل مسیر رو به موسیقی گوش دادن گذروندیم و هر چند وقت يکبار مکالمه هاى کوتاهى بين اررون و دوگلاس بوجود ميومد که من ازش سر در نمياوردم ولى اين چيزا براى من مهم نبود  من چشممو به دنیای جدیدی که واردش شده بودم دوختم ما وارد یک بزرگراه شدیم و من کم کم داشت قضيه ى ديو رو يادم ميرفت

طولی نکشید که از یک جاده ی جنگلی خلوت به شهر شلوغ وپرجمعیتی رسيديم

از رو صندلیم تکون خوردم وخودمو به پنجره نزدیک تر کردم تا بتونم بهتر اون بيرون و ببينم
" هاها به نيويورک خوش اومدى "
اررون گفت و بعد به دوگلاس نگاه کرد
يهو يه حس عجيبى تو شکمم بوجود اومد., من خيلى هيجان زدم و ميخوام هرچى زودتر برم اون بيرون, 
سرمو از پنجره بردم بيرون اينجا خيلى شلوغ و پر سر و صداست ولى به نظرم اين قشنگ ترين موسيقيه که شنيدم...  صداى بوق ماشين ها و حرف هاى مردم که تو هم گم شدن... برج هاى بلندى که براى ديدن انتهاشون بايد سرتو بلند کنى و به اسمون نگاه کنى,  ترافيک و مردمى که با عجله اين طرف و اون طرف ميرن....  اينجا به نظرم قشنگترين جاى دنياست
سرعت ماشين بيشتر شد و دوگلاس از چندتا ماشين سبقت گرفت
" بيا تو بلوندى اينجورى ابرومونو ميبرى "
اون گفت و من بهش چشم غره رفتم, فقط بلده ضد حال بزنه.پسره ى قد  بى شخصيت , با بى ميلى سرمو اوردم تو ماشين و به صندليم تکيه دادم
" بى شعور"
من زير لب گفتم ولى ميتونم بفهمم که اون متوجه حرفم شد
دوگلاس دستشو دراز کرد و يک دکمرو فشار داد و ماشين يکم لرزيد ولى بعد سقف ماشين جمع شد و باد شديدى به صورتم خورد
"انقدر زود قضاوت نکن کله شق"
دوگلاس گفت و به رانندگيش ادامه داد
من بخاطر حرفى که زدم پشيمون نيستم ولى ميتونم قرمز شدن صورتمو حس کنم ... مخصوصا وقتى که اررون هم اينجا نشسته
باد موهامو تو هوا ميکشيد و اين يه حس فوق العادرو تو من بوجود مى اورد
ناخود اگاه لبخند بزرگى رو لبم نشست و اين کلمات و به زبون اوردم
" من آزادم.."
صدام خيلى اروم بود حتى خودمم به زور ميشنيدم....
من ميخوام آزاديمو اثبات کنم ميخوام اينو همه ببينن ... ميخوام انقدر بلند داد بزنم تا صدام به گوش ديو برسه
ميخوام شکست و تو چشماى خانم هيلز ببينم ...
دلم ميخواد حسش کنم....  ميخوام از خوشحالى جيغ بزنم
چند بار هوا رو تو ريه هام بردم
جرعت به خرج دادم و از جام بلند شدم کاملا رو پام وايستادم
بخاطر باد تندى که ميزد يکم لرزيدم ولى بعد جاى پاهامو محکم تر کردم و دستامو کاملا تو هوا ازاد کردم
تو اين لحظه  برام مهم نيست دوگلاس چى ميخواد بگه يا مردم .راجع بهم چه فکرى ميکنن,  فقط ميخوام يه خاطره ى خوب بسازم
باد مستقيم ميخورد تو صورتم و موهامو از جلوى چشمم ميزد کنار  به سختى ميتونستم چشمامو باز نگه دارم 
يه نفس عميق کشيدم و بعد از چند ثانيه از ته دلم تا جايى که ميتونستم داد زدم
" من ازاااااااااادمممممممممم "
......................
داستان از نگاه دوگلاس
اين دختره ى لعنتيه شهر نديده فکر ميکنه داره چه غلطى ميکنه ؟
صداى انا که حالا با صداى باد و شلوغى شهر قاطى شده بود تو گوشم پيچيد
لعنتى اون کلاس منو مياره پايين....  به اطرافم نگاه کردم , همه با تعجب بهمون نگاه ميکردن , سعى کردم لبخند بزنم
به اررون نگاه کردم... اون اين چيزا اصلا براش مهم نيست,  بدون هيچ عکس العملى به رو به روش خيره شده بود و سيگارش هنوز گوشه ى لبش بود تا جايى که يادمه اون هميشه خونسرد بود
سرمو تکون دادم,  من چجورى ميخوام اين موجوده فضايى رو تحمل کنم؟.منظورم به اناست اون هنوز داره جيغ ميکشه با اون صداى زير و نازکش
يه بخش از وجودم داره از اين لحظه,  از اين صدا,  از اين باد و سرعت لذت ميبره,  يتونم لبخند و رو لبم حسش کنم
من خوشحالم که اون خوشحاله ... اين بايد براش خيلى سخت بوده باشه که تو اون خوک دونى زندگى کنه
اون لان آزاده.... 
اوه لعنت بهت دوگ دارى چى ميگى؟؟؟
تو يک لحظه تصميم گرفتم پامو گذاشتم رو پدال ترمز و يکم فشارش دادم,  براى يک ثانيه ماشين سرعتش کم شد و همون يک ثانيه کافى بود تا انا بيوفته رو صندليش و خفه خون بگيره
سريع لبخند و از رو صورتم محو کردم...  ما براى اين کارا بيرون نيومديم
" هى فکر ميکنى دارى چيکار ميکنى؟ "
انا گفت و موهاشو از رو صورتش زد کنار
اون بايد ياد بگيره درست رفتار کنه
جوابشو ندادم و به جاش سرعتمو بيشتر کردم , من نميخوام الان با اون بحث کنم
ما نزديک اون کلابى  که اررون اونجا کار داشت شديم,  اون قراره با يکى راجع به بلا صحبت کنه... ما يه سرنخ هايى ازش پيدا کرديم ولى نميتونيم خيلى اميدوار باشيم
جلوى کلاب  ترمز زدم اررون کمربندشو باز کرد ميتونم نگرانى رو تو صورتش ببينم...  سرمو براش تکون دادم,  ما از پسش بر ميايم مطمئنم
اررون در ماشين و باز کرد و پياده شد
" صبر کن اينجا کجاست؟ اررون کجا ميرى "
سوفيا گفت ولى تو اين لحظه کسى به اون توجه نميکنه
در ماشين و باز کردم و خواستم پياده شم تا با اررون برم تو اون کلاب که جلومو گرفت
"نه خودم ميرم...  نيازى نيست که تو بياى "
چشمامو ريز کردم
" دارى باهام شوخى ميکنى؟ امکان نداره بزارم تنها برى "
" نه دوگ...  تو بهتره انارو ببرى بيرون "
اررون گفت و هردوى ما به اناسوفيا نگاه کرديم,  اون کاملا گيج شده بود و با تعجب به ما نگاه ميکرد
البته که انا نبايد راجع به بلا چيزى بدونه....  ما فقط قراره نقشه ى فرار و بهش بگيم
من نميخوام اررون و تنها بزارم ميدونم اگه اون بلا رو تو اون کلاب در حالى که داره لخت پيش يکى ميرقصه ببينه داغون ميشه.... اون عاشق بلاتريکسه
بلاتريکس همون عشوه گرى که تو بچگى ازش متنفر بودم...  هه فکر نميکردم کارم به اينجاها بکشه حالا من بايد اون دختر کوچولوى بلوند چشم ابى رو با خودم ببرم بيرون...  با ماشين من...  همون پسر بچه ى مغرور و تنهايى که تو بچگيش تو پر قو بزرگ شد
چقدر زمان زود ميگذره
کر کردن بسته.... انا ممکنه شک کنه به علاوه من چاره ى ديگه اى ندارم
" باشه"
من با بى ميلى گفتم و دوباره سوار ماشين شدم
" چى؟ صبر کن اررون تو نميتونى منو با دوگلاس تنها بزارى "
انا با نارضايتى گفت
" هى اروم باش دختر کوچولو منم خيلى ذوق زده نيستم که  کنار يکى مثل توام معمولا اونايى که با من ميان در حد الکسيس تگزاسن در ضمن تو بايد خدارو شکر کنى که با ماشين من دارى ميرى بيرون "
من گفتم و به اررون علامت دادم که بره,  اررون يکم نزديک ماشين شد و به انا سوفيا گفت
" من زود کارمو تمومش ميکنم... باهم دوست باشين بچه ها "
" چشم بابايى "
من با حالت بچه گونه گفتم و انا نفسشو با حرص بيرون داد
اررون از ماشين دور شد و وارد اون کلاب شد...  من اصلا خوشحال نيستم که با اين ديوونه تنهام
" asshole "
من گفتم و دنده عقب گرفتم تا مسيرم و تغير بدم
....................
داستان از نگاه انا سوفيا

Who Am I ?Where stories live. Discover now