chapter 26

276 39 13
                                    

" بله... خلاصه اینکه من اینجام تا آنا سوفیارو ببرم "
من بعد از یک مقدمه چینی بلند از اینکه راه زیادی رو طی کردم و لاب لاب لاب... اینو گفتم و به خانم جوونی که رو به روم پشت یک میز نشسته بود لبخند زدم
اون با تعجب نگام کرد و دهنش باز مونده بود حرفم که تموم شد یه لبخند مصنوعی زد و طوری که انگار هیچی نفهمیده زل زد بهم
" بزارید پروندشو چک کنم "
اون زیر لب گفت و تو کمد کنار میزش رو میگشت
" اسمش چی بود ؟"
" آنا سوفیا "
من تقریبا داد زدم ... خیلی عجله داشتم تا زودتر اونو ببینم
یه استرس عجیبی تو شکمم حس میکردم
اون سرشو آورد بالا و دوباره با تعجب بهم نگاه کرد و بعد به گشتنش ادامه داد
بعد از چند دقیقه اون یک پوشه ی سفید رو در آورد و گذاشت رو میز
صندلیشو جلوتر آورد و شروع به مطالعه ی پرونده کرد.. اون خیلی دقیق بود
" متاسفم شما نمیتونید "
اون بعد از نیم ساعت گفت
من تقریبا کفرم در اومده بود ..
" منظورت چیه نمیشه؟؟؟ بزار ببرمش "
من گفتم و رو صندلیه رو به روی اون نشستم
میخوام همینجا سرشو با گیوتین قطع کنم ... یک ساعته داره اون پرونده ی لعنتیو میخونه... من واسه امتحانای نهاییه مدرسمم اینجور یچیزو دقیق نمیخوندم .. حالا آخرش میگه نمیشه؟ وات د فاک؟
" متاسفم ولی اون باید دوره ی درمانشو طی کنه و متخصص ما سلامتش رو تایید کنه.. تا اونجایی که من میدونم اون دو ماه دوره ی درمانی داره "
اون گفت و دستاشو تو هم قفل کرد
" شما متوجه نیستید.. اون حتی دیوونه نیست "
من گفتم و چشمامو ریز کردم
" دستور دستوره آقا.. اون تا دو ماه دیگه اینجا میمونه "
اون گفت و پوشه ی آنارو گذاشت تو کمد
" ولی شما میتونید به ملاقاتش بیاید "
اون حتما داره شوخی میکنه...
تمسخر آمیز بهش خندیدم و یکم بهش نزدیک تر شدم و آروم گفتم
" ببین من هرچقدر بخوای بهت میدم "
" مثل اینکه متوجه نیستین.. ما نمیتونیم "
اونم بهم نزدیک تر شد و آروم تو صورتم گفت
و بعد از روی صندلیش بلند شد و وایستاد
" از دیدنتون خوشحال شدم "
اون گفت و دستشو دراز کرد سمتم
زیر چشمی بهش نگاه کردم ... اون هرزه.. با عصبانیت از جام بلند شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم
دستی رو صورتم کشیدم.. این اولین باریه که یکی رشوه ی منو رد میکنه.. خودم دوماه دیگه میام اینجا و جلوش رو پرونده ی آنا میشاشم
به سمت یکی از نگهبان ها رفتم
" من برای ملاقات آنا سوفیا اومدم "
اون یه نگاه به سر تا پام انداخت و بعد اشاره کرد که دنبالش برم
ما از اون ساختمون در اومدیم و به سمت یک ساختمون جدید رفتیم
که دور تا دورش با حصار پوشیده شده بود و یک حیاط داشت
از حصار رد شدیم و وارد حیاط شدیم
اونجا پر از آدم بود ... همه یکدست لباس های سفید پوشیده بودن
با چشمم دنبال آنا میگشتم
" تو نیم ساعت وقت داری "
اون گفت و به ساعتش نگاه کرد
بهش چشم غره رفتم و راه افتادم .. اونم پشتم میومد ... حتی نمیدونستم کجا باید پیداش کنم
همه منو یجوره خاص نگاه میکردن ..
" منم آدمما.. از مریخ نیومدم "
به پسری که زل زده بود بهم گفتم و اون همونجور بهم زل زده بود و چیزی نمیگفت ... نگاه اونا.. بی معنا بود.. یعنی هیچ احساسی تو نگاهشون نبود .. اون نگاه ها منو میترسونه
" میشه منو ببری پیش آناسوفیا "
من به نگهبان گفتم و اون چشم غره رفت و جلوی من راه افتاد
پشت سرش حرکت میکردم .. ما از بین سفید پوشا رد شدیم و وارد ساختمون شدیم
اون ساختمون کاشی های آبی داشت و بوی یجور تهوع میداد
دیواراش نمناک بودن ... حالا میفهمم چرا همه اون بیرون تو حیاطن
ما وارد یه راهروی بلند با کلی سلول و در های آهنی تو دیواراش شدیم .. صدای پچ پچ خفیفی از ته راهرو میومد
" سلااام "
من گفتم و اون صدا قطع شد ... بعد از چند ثانیه یکی گفت
" دوگلاس؟"
من شنیدم و بعد آنارو دیدم که از توی یکی از سلول ها اومد بیرون
اون ته راهرو بود ... با دیدنش لبخند بزرگی زدم ..
اون چند لحظه با ناباوری زل زد بهم و بعد
به سمتم دوید و دیدم که پشت سرش یه پسر از سلول بیرون اومد حالا فقط صدای پاهای آنارو میشنیدم و صدای نفس های تند خودم ... چند لحظه بعد اون محکم پرید تو بغلم .
سرمو فرو کردم تو موهاش
و به رو به روم نگاه کردم.. اون پسر دیگه اونجا نبود
باورم نمیشه که انقدر دلم براش تنگ شده بود قلبش تند میزد و تنش میلرزید
" دلم برات تنگ شده بود "
من گفتم و فشارش دادم
شنیدم که ریز خندید و بعد خودش و از من جدا کرد
حالا میتونم بهتر ببینمش
یکم رنگ و روش رفته و لاغر تر شده ... زیر چشماش گود رفته و این باعث شده چشمای آبیش درشت تر به نظر برسه ... ولی هنوزم زیباست
همون لباس سفید بلند و پوشیده بود و یک دمپایی ابری پاش بود
تو چشمش پر از اشک بود ولی لبخند بزرگی رو لبش بود
میشد خوشحالی رو تو اون چشمای آبیش دید
" نمیتونم باور کنم اینجایی "
اون گفت و خندید
دوبار آروم زدم رو گونشو لپشو کشیدم
" من اینجام "
من گفتم و دیدم که چند قطره اشک رو گونه هاش ریخت..
نمیتونم ببینم که چطور گریه میکنه البته میدونم این گریه از روی خوشحالیه
با دستم اشکاشو پاک کردم
" چطور ؟؟ چطوری پیدام کردی؟ "
اون بعد از چند لحظه پرسید ...
" مهم نیست ... ببین آنا. .. من میارمت بیرون .. قول میدم "
من گفتم .. یجورایی نمیتونم بهش بگم که فعلا نمیتونم با خودم ببرمش .. نمیتونم این لحظرو خرابش کنم .. نمیخوام این خوشحالی رو ازش بگیرم
یه نفس عمیق کشیدم و سرمو انداختم پایین
" چیشده ؟ "
آنا پرسید .. زیر چشمی نگاش کردم .. نگاهش پر از شک و اظطراب بود
" اونا نمیزارن تا دوماه دیگه ببرمت.. ولی بهت قول میدم قول میدم هر روز بیام پیشت باشه؟ ما میریم بیرون "
من گفتم و اون سرشو انداخت پایین و بعد یه لبخند مصنوعی زد
" هی به من نگاه کن.. من میبرمت بیرون "
من گفتم و چونشو گرفتم و مجبورش کردم نگام کنه
" من فقط نمیتونم تحمل کنم که دوباره از دستت بدم "
اون زیر لب گفت
حس کردم با این حرفش از داخل داغ شدم .. حرارت از بدنم بیرون میزد
" قرار نیست که از دستم بدی "
من گفتم و دستاشو گرفتم
" وقتت تموم شده "
اون نگهبان هشدار داد
" خیلی خب "
من زیر لب گفتم و از توی جیبم یک پاکت سیگار و یه فندک در آوردم دادم به آنا ... اون یه لبخند زد و ازم تشکر کرد
" تو نمیتونی این کارو بکنی ... ممنوعه "
اون نگهبان گفت
" خفه شو بابا "
من گفتم و یه صد دلاری در آوردم گذاشتم تو جیب یونیفرم سرمه ایش
اونم سرشو تکون داد و روشو برگردوند
" باید بریم "
... به سمت آنا رفتم و محکم بغلش کردم .. بدن کوچیکش تو دستام میلرزید
بعد از چند لحظه از هم جدا شدیم و اون اشکشو پاک کرد
" خداحافظ دوگلاس .. " اون گفت و به زمین نگاه میکرد
" خداحافظ آنا "
من گفتم و اون نگهبان راه افتاد
تا لحظه ی آخر که از راهرو برم به آنا نگاه میکردم که با حسرت نگام میکرد

Who Am I ?Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz