chapter 13

299 39 21
                                    

دیوید عزیزم

.....امروز سیزدهمین روزیه که بدون تو میگذره

صبح امروز یکی از بدترین روزای عمرم بود ...چون با صدای پیانو از خواب بیدار شدم

و البته امروز تولدته و خودت نیستی... به هرحال تولدت مبارک

زندگیم شده همین ... صبح بیدار میشم ... میرم کلاس .... شب میخوابم...و دوباره و دوباره این تکرار میشه

ساختمان بزرگسالان فرق زیادی با ساختمان قبلی ما نداره شاید تنها تفاوتش اینه که جای یکی اونجا خیلی خالیه....

کاش اینجا بودی دیو...دلم خیلی برات تنگ شده بیشتر از اونی که فکرش و بکنی

همه جای این مدرسه ی لعنتی تورو یاد من میاره .... حتی چند وقته که دیگه جنگل نرفتم

میدونی دیو.... اینجا دیگه کسی بهم نمیگه شیربرنج ...جامعه ی پزشکا خیلی با فرهنگ تر از اون چیزیه که فکرشو میکردیم.... جامعه ی رزمندگان چطوره؟


" انا..."

من از نوشتن دست برداشتم و به جولیا که صدام میکرد نگاه کردم

" کلاسمون داره دیرمیشه...خودت میدونی که اقای پاول اصلا دوست نداره دیر برسیم"

کاغذ تو دستمو تا کردم و گذاشتم کنار دوازده نامه ای که هیچوقت به دیو نرسید

از جام بلند شدم و رو پوش سفیدم و پوشیدم

جولیا هم اتاقیه جدیدمه ما دیگه تو اون خوابگاه سی نفره زندگی نمیکنیم

باهم از اتاق بیرون اومدیم و به سمت کلاس پرستاریمون رفتیم ...کلاس پرستاری و البته اررون

وقتی به کلاس رسیدیم هنوز اررون نیومده بود

من طبق معمول رو صندلی اول گوشه ی کلاس نشستم و جولیا هم کنارم نشست

" خوبی؟ "

جولیا پرسید و من بالاخره اولین کلمه ی روزموگفتم

" خوبم..."

دروغ گفتم خوب نیستم .... امروز به طرز عجیبی دلم برای دیو تنگ شده و خب امروز تولدشه؟؟

معمولا تولد ها خاطرات خوبین

" صبح به خیر همگی"

اررون وارد شد و اینو گفت

" صبح به خیر استاد"

تقریبا همه اینو گفتن و از صدای بچه ها میشد فهمید که هنوزم خوابشون میاد

منو اررون از روز گروه بندی دیگه همو ندیدیم فقط تو کلاس و اونم به عنوان یک شاگرد و استاد

اررون شروع کرد به درس دادن و در تمام طول کلاس من فقط میفهمیدم که لبش بالا و پایین میره ولی انگار نمیشنیدم که چی میگه

Who Am I ?Where stories live. Discover now