chapter 6

366 49 4
                                    

روى تخت اتاقم تو خوابگاه دراز کشيده بودم , من نميتونم بخوابم و فردا بايد زودتر پاشم , ولى فکر اون پسره ى لعنتى داره منو ميکشه ... اون يه لحظه خوبه و يه لحظه ى بعد مثل يه غريبه باهام رفتار ميکنه
سرو برگردوندم و به پشتم خوابيدم به سقف بلند خوابگاه خيره شدم
يکى از آرزوهام اينه که شب و زير آسمون پر ستاره بخوابم .. بشينم دونه دونه ستاره هارو بشمارم , چشامو بستم و تو خيالم شروع کردم به شمردن ستاره ها.................
"آناسوفيا.. آناسوفيا"
يکى آروم تکونم ميداد و با صداى آهسته صدام ميکرد, نفهميدم کى خوابم برده بود من چقدر خواب بودم ؟؟؟
چشامو به زور باز کردم و چند بار پلک زدم تا بتونم خوب اون زنى که صدام ميزد و ببينم , اون يکى از خدمتکارا بود اون دوباره تکونم داد و گفت که بلند شم
ساعت چنده؟ من واقعا به خواب احتياج دارم
" چيشده؟؟؟ بزار بخوابم"
غر زدم و خودمو بيشتر تو بالش فرو بردم
" بيدار شو... ما بايد يه جايى بريم همين الان "
اون رو کلمه ى الان تاکيد کرد و دستم و کشيد تا بلند شم, با بى حالى تنمو تکون دادم و و پتورو از رو خودم زدم کنار, وقت ندارم که الان تميزش کنم پس همونجورى با لباس خواب که يک شلوارک و تاپ تورى بود از جام اومدم بيرون و با اون مستخدم از خوابگاه بيرون رفتم
"ما داريم کجا ميريم "
من پرسيدم در حالى که پشت سر اون تو راهروى تاريک مدرسه قدم ميزدم,
"خودت ميفهمى"
اون گفت و پيچيد تو يه راهروى ديگه, راهرو ى مدرسه سرد بود و فقط نور مهتاب روشن نگهش داشته بود, يکم لرزيدم و دستمو رو بازوم کشيدم تا گرم شم
مستخدم جلوى يه اتاق وايستاد و در و برام باز کرد ... من تا الان تو اون اتاق نرفته بودم ... نگاهش کردم و منتظر شدم يه چيزى بگه "برو تو ديگه"
اون گفت و چشماشو گرد کرد , به داخل اتاق نگاه کردم خيلى تاريک بود با شک وارد شدم و اون در و پشت من بست, حالا من يکم ترسيدم , دنبال کليد برق گشتم و بالاخره پيداش کردم برق و روشن کردم و اولين چيزى که به چشمم خورد ديو بود که روى يک صندلى نشسته بود , اون لباس مدرسه تنش نبود و يک پيراهن سفيد مردونه پوشيده بود , من اولين بار بود اونو با اين لباس ميديدم
موهاشو به طرز قشنگى مرتب درست کرده بود و ته ريش صورتشو تراشيده بود ...
"ديو؟؟؟ اينجا چه خبره؟"
اينو با لبخند گفتم, اون واقعا سوپرايزم کرده
ديو ابروهاشو داد بالا و يه نفس عميق کشيد " چه خبره... آره سوال خوبيه"
اون گفت و بهم نزديک تر شد وقتى فاصلمون کمتر شد دستاشو گذاشت رو شونم و خم شد در گوشم گفت " تولدت مبارک "
و بعد لپمو بوسيد, اوه امروز تولدمه؟؟ اصلا حواسم نبود
شگفت زده شده بودم و با اينکه ما نبايد اينجا باشيم من از ته دلم شاد شدم
يه لبخند بزرگ زدم و ديو رو با التماس نگاه کردم... اون بهترين پسريه که تا الان ميشناسم
من تازه متوجه اطرافم شدم ما تو اتاق صندلى هاييم و روى زمين پر از گلبرگ هاى رزه ديو خيلى خوش تيپ شده و من حتى فرصت نداشتم لباسامو عوض کنم , لباس من خيلى لخت بود و من از اين بابت احساس راحتى نميکردم ولى اشکالى نداره اون ديوه
"ديو ... من نميدونم چى بايد بگم.. تو فوق العاده اى ..ممنونم"
ديو شونه هاشو بالا داد و بعد دستاشو به سمتم گرفت و آروم عقب رفت " صبر کن... چشماتو ببند "
لبخندم بزرگ تر شد و کارى رو که گفت انجام دادم چند لحظه بعد ديو دستمو گرفت دستاش خيلى سرد بود اون يچيزى گذاشت تو دستم و گفت چشامو باز کنم
اون يک گردنبند بود که يه پلاک نقره اى ازش آويزون بود و شکل يک سنجاقک بود ... اين اولين کادوى زندگيم بود ...
" من عاشقشم... مرسى " به ديو گفتم و محکم بغلش کردم
انگار انتظار نداشت بغلش کنم يکم صبر کرد و بعد اونم بغلم کرد
"اينو از کجا اوردى؟"
من گفتم و موهامو کنار زدم تا گردنبند و برام ببنده
" از همون خانمى که اوردتت اينجا گرفتم... در ازاى انجام يه کارى"
اون گفت و گردنبندمو برام بست احساس سرما کردم وقتى دستاى سردش به پوستم خورد , ميتونستم بفهمم که موى تنم سيخ شده
آروم به سمت ديوبرگشتم , اون به طرز عجيبى زل زده بود به من
" چيه؟"
با خنده گفتم و اون لبخندشو بيشتر کرد و سرشو نزديک صورتم اورد "هيچى"
سعى کردم نگامو ازش بدزدم و ورتمو برگردوندم ولى اون به زور ميخواست که من نگاش کنم , يه قدم عقب و اون کمرمو گرفت و اينبار منو کاملا چسبوند به خودش , دستام روى سينه هاش بود قلبش به تندى ميزد
آب دهنشو قورت داد و استخوناى فکش تکون خورد , ديگه سردم نبود و به طرز عجيبى تو بغلش آروم بودم ولى اون ميلرزيد
"آنا... من, من خيلى دوست دارم" اون گفت و انگار که يه بارى از رو شونش برداشته شد...
اون گفت که دوسم داره, راستش منم خيلى وقته همچين حسى رو دارم ولى ... هيچوقت نخواستم که باورش کنم
چند بار پلک زدم و به لباش خيره شدم تا يچيزى بگه
" راستش از از همون روز که باهم دوست شديم.. ميدونى کلاس اول خانم دورتى , سر کلاس نقاشى .. تو سرت پايين بود و بعد که به من نگاه کردى , اون نگات ... اومدى کنارم و ازم پرسيدى صورتم چيشده , منم نميدونستم چى بايد جوابتو بدم نميخواستم بگم که از الکس کتک خوردم.. ميترسيدم که مسخرم کنى , ولى بعد تو دستتو کشيدى رو زخمم , گفتى الکس يه عوضيه و نبايد جلوش کم بيارم " به اينجا که رسيد دوتايى خنديديم " بعد رفتيم کلاس دوم اون موقع من خيلى از خانم هيلز کتک ميخوردم و تو دلداريم ميدادى کلاس سوم يبار باهم يواشکى رفتيم تو جنگل ... هااه يادمه کلى بخاطرش کتک خورديم کلاس چهارم گلدون خانم هيلز و شکستيم کلاس پنجم گربه ى يکى از خدمتکارارو دزديديم چون ميخواستى مثل کارتون سيندرلا گربه داشته باشى کلاس ششم دوباره تو جنگل گرفتنمون کلاس هفتم لباس خانم مارگارت و رنگى کرديم کلاس هشتم کلاسامون و جدا کردن کلاس نهم دوهفته بخاطره جين باهام قهر بودى کلاس دهم جين از مدرسه انتقالى گرفت کلاس يادهم...... شت کلاس يازدهم هنوز بينمون اتفاقى نيوفتاد!!!"
اون گفت و باهم خنديديم...
بعد چند لحظه سکوت ديو سرشو چسبوند به پيشونيم چشماشو بست و نفس کشيد ميتونستم صداى نفسهاى تندشو بشنوم بعد چند ثايه بالاخره من حرف زدم " دوست دارم ديو.... "
من گفتمو اون تو چشام نگاه کرد " اين اتفاق امساله ماست"
من گفتمو با جسارت آروم لبشو بوسيدم... بوسه اى هرچند کوتاه ولى شيرين و پر از عشق... ديو کمرمو گرفت و منو بيشتر به خودش چسبوند
"دوست دارم"
ما با هم گفتيم, کمى عقب رفتم نميخوام زود پيش برم
من واقعا خوابم مياد ولى نميخوام برم
" ما بايد بريم ديگه "
ديو گفت و من غر زدم اون لبخند زد و محکم لبمو بوسيد
با اين کارش دقيقا رامم کرد.
..............
لطفا راى بديد....
مرسى ازتون

Who Am I ?حيث تعيش القصص. اكتشف الآن