chapter 24

249 39 14
                                    

داستان از نگاه لیلی
" پس تو دنبال خواهر آنا میگردی "
من پرسیدم هنوز از شنیدن داستان دردناک آنا تو شک بودم
دوگلاس سرشو تکون داد و به صندلیش تکیه داد
" و همه ی این اتفاقا بخاطر مادرته و تو نمیخوای حتی ازش شکایت کنی!"
من با تعجب پرسیدم دوگلاس سرشو با شک تکون داد
" نه در واقع میخوام ولی نمیتونم چون هیچ مدرکی ندارم "
ابروهامو تو هم بردم و یه نفس عمیق کشیدم
اون ازم میخواد  کمکش کنم تا زندگی آنارو بهش برگردونه چون میدونم که دوگلاس دوسش داره ولی نمیخواد اعتراف کنه
حتی نمیتونه بفهمه که من چقدر خودمو بخاطرش تغییر دادم نمیتونه ببینه که دوسش دارم
یکم گذشت و هر دوی ما تو فکر فرو رفته بودیم
" من احتمالا باید بخوابم "
من گفتم و از جام بلند شدم تا به سمت اتاق خواب برم
" آره حتما میتونی تو اتاق مهمان بخوابی "
دوگلاس گفت.. اون نمیخواد پیش من بخوابه
فکر کردم اون ازم میخواد بمونم تا بیشتر باهم باشیم .. در واقع امیدوار بودم اینطور باشه
من درکش میکنم اون حتما از اتفاق دیشب پشیمونه
من نمیخوام که معذبش کنم پس حرفی نزدم و به لبخند تحویلش دادم و به سمت اتاق مهمان رفتم
" لیلی!"
اون گفت و من برگشتم سمتش
"  راجع به اون چیز.. " اون گفت و سعی کرد توضیح بده
" میدونم.. مشکلی نیست.. "
من پریدم وسط حرفش میدونم اون چی میخواد بگه ولی من نمیخوام اونارو بشنوم
این یک اشتباه بود .. من نشناختمت .. متاسفم .. و و و و من همشو میدونم ..
" پس.. فکر کنم حداقل یه عذر خواهی بهت بدهکارم "
دوگلاس گفت و یکم قرمز شده بود
" دوگلاس خجالتی...  !!! جالبه "
من  با ادا گفتم و سعی کردم همه چیز رو نرمال نشون بدم طوری که انگار ناراحت نیستم
دوگلاس خندید و دستشو برد تو موهاش و اونارو ریخت تو صورتش استخونای کنار فکش تکون خوردن
" متاسفم من راجع بهت اشتباه فکر کردم "
اون گفت و انگار یه باری از رو دوشش برداشته شده بود نگاهش و از رو من برداشت  ..
اون هنوزم منو یه دختر درسخون اسکل میبینه .. ولی من عوض شدم بخاطر اون... و این شخصیت منه .. منه واقعی چیزی که بهش تبدیل شدم
من پشیمون نیستم یا اونو مقصر نمیدونم من از انتخابم راضیم
یکم بهش نزدیک تر شدم و خم شدم سمتش و دم گوشش گفتم
" متاسف نباش دوگ..این منه واقعیه "
من همینم شاید از نظر خیلی ها یه هرزه ولی باور من اینه که آدم قوی ای بودم.. من قهرمان خودمم
بهش یه چشمک زدم و ازش فاصله گرفتم
.........................
داستان از نگاه آنا
من هوشیار شدم در حالی که هنوز چشمام بسته بود
چند بار تکون خوردم و بعد فهمیدم که ما هنوز تو ماشینیم
چشمامو باز کردم
سرم رو شونه ی یکی بود و یه صدایی مثل خمیازه میشنیدم
فورا از جام پریدم و با دیدن لوگان یه نفس راحت کشیدم
ما خوابمون برده بود .. این تو هنوز تاریکه و بخاطره سطح سیمانیه ماشین خیلی سرده
یه نگاه به لوگان کردم
اون سرش خم بود و دهنش یکم باز بود و ازش صدای خرناس آرومی  بیرون میومد  ..
اون بدجوری کتک خورده و صورتش خونیه
چشمامو بستم و سعی کردم اتفاقات شب گذشترو به یاد بیارم
اون یهو عوض شد وقتی ازش پرسیدم چرا اینجاست و بعد مثل دیوونه ها رفتار میکرد
دستمو دراز کردم و با انگشتام تکونش دادم
اون چند بار زیر لب غر غر کرد و بعد یکدفعه از خواب پرید
" ها ؟ ها ؟ چیه؟ ها؟"
اون با خواب آلودگی و شک گفت تو این حالت یکمی خنده دار شده بود
" همه چیز مرتبه منم.. آنا "
من آروم گفتم تا خیالش راحت بشه
اون چشماشو مالید و چند بار پلک زد 
وقتی یکم آرون تر شد با لحن خاص خودش گفت
" سلام خورشید "
من بخاطر حرفش لبخند زدم .. اون خیلی شبیه دیو ه
" میدونی در واقع من امروز فهمیدم که تو خرناس میکشی "
من گفتم
" نه من هیچوقت خرناس نمیکشم "
اون گفت و هنوز یکم گیج و خواب آلود بود
" چرا لوگان .. من مطمئنم اگه من خرناس میکشیدم  هم اتاقیم تو این17 سال بهم میگفت "
" نه مممن نمیکشمم "
اون با خمیازه گفت  و دستشو رو کبودی سرش کشید  از درد ناله کرد و از بین دندوناش نفس کشید
" درد میکنه ؟"
من با ناراحتی گفتم
یجورایی دلم براش میسوزه
درست مثل دیو که همیشه زخمی بود
" اشکالی نداره این یادم میندازه که من کیم و لیاقتم چیه " اون گفت و دستشو کشید رو سرش
اون نمیتونه همچین چیزی بگه اونا چطور تونستن همچین کاری باهاش بکنن
اخم کردم و گفتم
" نه نه لوگان این لیاقت تو نیست ."
" فقط  برام دل نسوزون باشه؟"
اون خشک و جدی گفت
دستم و گذاشتم رو دستش ولی اون خودشو کشید عقب و به دیوار پشتش تکیه داد
منم ازش دور شدم و خودمو کشیدم عقب
چند ساعت ما بدون هیچ حرفی نشستیم تا بالاخره ماشین یک تکون محکم خورد و از حرکت ایستاد
صدای بسته شدن در و شنیدم و بعد همون صدای پا
در پشت ماشین باز شد و نور خورشید مستقیم خورد تو چشمم
دستمو گرفتم جلوی چشمام و سعی کردم بتونم بیرون و ببینم
" پیاده شییید "
همون مردی که لوگان و کتک زد گفت و اومد تو ماشین و زنجیر پاهامونو باز کرد
دستمو دور مچ پام کشیدم و اون مرد یه نیشخند بهم زد
" پیاده شید "
اون مرد از پشت ماشین پرید بیرون و چند بار دست زد
منو لوگان بهم نگاه کردیم نگرانی تو صورتش موج میزد
شاید الان وقتشه که پشت هم باشیم
منم ته دلم استرس داشتم و حس میکردم هر لحظه ممکنه بالا بیارم
خیلی آروم بعد از پیاده شدن لوگان از پشت ماشین اومدم بیرون
هنوز خوب نتونستم به نور آفتاب عادت کنم
ولی بعد متوجه شدم که ما تو حیاط یک ساختمونیم و دورمون پر بود از آدم هایی که لباس سفید تنشون بود
اونا زل زده بودن به ما و بعضی هاشون زیر گوش هم یه چیزایی میگفتن
ما به دنبال همون مرد از پله ها رد شدیم و وارد ساختمون شدیم
هنوزم سنگینی نگاه بقیرو رو خودم حس میکنم
اونا طوری به ما نگاه میکنن که انگار آدم کشتیم
" ما کجا میریم فلانسکی ؟"
لوگان پرسید و اون مرد جوابی نداد
من به لوگان نگاه کردم و بهش فهموندم که ساکت باشه و اون بهم چشم غره رفت
از یک راهروی بلند گذشتیم و وارد یه جا مثل حمام شدیم
" همینجا بمونید "
فلانسکی گفت و از اتاق بیرون رفت
منو لوگان یکبار دیگه با ترس بهم نگاه کردیم
چند دقیقه بعد یک خانم با یه دست لباس شیک و تمیز وارد اتاق شد لوگان سرشو انداخت پایین تا صورت کبودشو بپوشونه  منم سرمو پایین آوردم چون میترسیدم بهش نگاه کنم
" خوش اومدید .. قبل از همه لازمه یچیزی بگم .. اینجا دیگه مثل خونتون نیست .. فقط کافیه که کار احمقانه ای انجام ندید و دردسر درست نکنید "
اون با صدای ظریف و خش دارش گفت و میتونستم بفهمم که داره به من نگاه میکنه
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ..
اون چشمای روشن و موهای نارنجی داشت و خیلی مسن نمیزد
نه مثل خانم هیلز
چشماشو ریز کرد و ادامه داد
" از دستورات همکارای من اطاعت کنید تا باهاتون خوب رفتار بشه"
اون گفت و یک قدم بهم نزدیک شد و دست به سینه وایستاد
" و منو میتونید خانم صدا کنید .. "
  شنیدم که از اتاق بیرون رفت  سرمو بلند کردم پشت سرش دو مرد قد بلند با لباس سرمه ای وارد شدن
" لباساتون و در بیارید "
یکی از اونا گفت و دستش یک کیسه ی سفید بود
من به لوگان نگاه کردم و با چشام ازش میپرسیدم باید چیکار کنم
اون شونه هاشو بالا داد
" ما وقت نداریم "
یکی دیگه گفت و به من نزدیک شد و دستشو گذاشت رو یقه ی لباسم
اون داره چیکار میکنه .. با ترس بهش نگاه کردم و اون خندید
لباسمو از تنم در آورد و من فورا دستمو گذاشتم رو سینه هام
اون زل زده بود به من و دستمو کنار زد ... بغض گلومو گرفت  اشک تو چشمام جمع شد اون لباسمو پرت کرد یه طرف و دامنم و کشید پایین و بعد شورتمو
حس کوچیک بودن میکردم
آرزو کردم که ای کاش هنوز تو همون مدرسه بودم
اشکام آروم رو گونه هام میریختن و به زمین زل زده بودم اون مرد عقب رفت و یه نگاه به سر تا پام انداخت و بعد به سمت لوگان رفت
سرم پایین بود که پودر سفیدی پاشیده شد سمتم و ریخت رو تنم .. تنم میسوخت دونه های سفیدی که رو تنم بود پوست دستمو قرمز میکرد  ولی حرفی نمیزدم
" برگرد "
اون مردی که اون پودر و میریخت گفت و من آروم برگشتم و دوباره اون پودر به پشتم پاشیده شد
کاش دوگلاس اینجا بود .. کاش باهم فرار میکردیم
اونا با لوگان هم همینکار و کردن و بعد تنمونو با آب شستن و بهمون یه لباس سفید دادن
یک لباس سفید ساده که تا رو پایین زانوهام بود و آستینش به آرنجم میرسید 
همون لباسی که بقیه ی بیمارای اینجا یعنی آدم های روانی میپوشیدن
اون و زود تنم کردم و اشک روی چشمامو پاک کردم
باورم نمیشه که الان اینجام باورم نمیشه خانم هیلز اینکارو باهام کرده
" سلول شماره ی 8 و 9 "
یکی از اون دوتا گفت و هردو از اتاق بیرون رفتن
من به لوگان نگاه کردم که همون لباس و پوشیده بود
" شت اینا که دخترونن "
آه واقعا الان مشکلش همینه ؟؟؟؟  از تعجب اخم کردم
" به چی نگاه میکنی؟"
اون گفت و بعد به خودش نگاه کرد 
" واقعا.؟؟؟ این الان بزرگترین مشکلته ؟"
من با عصبانیت بلند گفتم و منتظر جوابش نموندم از اتاق رفتم بیرون
اونجا به راهروی دراز بود کلی اتاق با در های آهنی مثل سلول داخلش بود و بالای هر کدوم یه عدد نوشته شده بود  هنوز داخل سلول ها خالی بود و کسی تو راهرو نبود سلول شماره ی 9 و پیدا کردم   واردش شدم
اونجا بوی یجور ضد عفونی کننده میداد
اتاق کوچیکی بود و یه تخت بیشتر توش جا نمیشد روی تخت نشستم و شنیدم یکی از پشت محکم زد به در
از جام پریدم و به سمت در نگاه کردم
یه مرد نسبتا مسن پشت در وایستاده بود و به من نگاه میکرد
اون موهای نا منظم و بلند قهوه ای داشت و زبونشو روی لب پایینش میکشید و با حوس زل زده بود به من چند تا از دندوناش افتاده بودن
یکم عقب رفتم و با دستم دنبال یا چیزی میگشتم تا از خودم دفاع کنم
" سلام خانم کوچولوو "
اون با تمسخر گفت و در و باز کرد اومد تو اتاق
پاهامو جمع کردم و خودم عقب کشیدم
اون یکم خم شد روی تخت و لبه ی پیراهن سفیدی که تنش بود و گرفت و اونو کشید بالا
یه لحظه چشمم به اونجاش خورد سریع چشمامو بستم
بدنم از ترس میلرزید و عرق کرده بودم
" از  این کوچولو میترسی ؟"
اون با لحن بچه ها گفت و بلند خندید ..
من باید یکاری بکنم .. اون دستشو کشید رو پام
خم شدم و با یه ضربه ی محکم هلش دادم اون از روی تخت پرت شد و من فرصت فرار پیدا کردم
رفتم  تو سالن و با تمام سرعتم به ته سالن دویدم 
" لوگااان لوگااان "
جیغ زدم و اون مرد هم پشتم میدوید صدای نفس های تند خودمو میشنیدم
" وایسا هرزه کوچولو "
اون گفت و من برگشتم نگاش کنم که افتادم رو زمین
اون خودشو به من رسوند و بالای سرم وایستاد
" لطفا لطفا باهام کاری نداشته باش "
من گفتم و التماسش کردم و با دستام خودمو عقب میکشیدم
اون نیشخند زد و خم شد سمتم
" فاک آنااا "
صدای لوگان و از ته سالن شنیدم که به سمت ما میدوید اون مرد سریع بلند شد  یکم بعد لوگان به ما رسید و نزدیک اون وایستاد
" بهش دست بزن تا دندوناتو خورد کنم "
لوگان نفس زنان گفت و اون مرد بلند خندید و چند لحظه بعد وحشیانه به سمت لوگان حمله کرد
گلوشو گرفت و هردوتاشون پرت شدن رو زمین
از جام بلند شدم تا کمک کنم
لوگان چند تا مشت به صورت اون مرد زد و وقتی که اون گیج شد نشست  رو  شکمش و فقط اونو میزد
" لوگان لوگان بس کن داری میکشیش "
من داد زدم و لباس لوگان و از پشت میکشیدم  ولی لوگان نمیشنید اون دیوانه وار اون مرد و میزد 
تا بالاخره اون مرد از حال رفت
همون موقع چند تا مامور رسیدن و لوگان و از پشت گرفتن  و چند بار با پتک زدن تو کمرش و اونو با خودشون میکشیدن
" کجا میبریدش .. صبر کنین اون تقصیری نداره "
من داد زدم و پشت اونا راه افتادم
یکیشون هولم داد و من محکم رو زمین افتادم
و سرم محکم به سطح سنگی زمین خورد
................................
رای یادتون نره
مرسی از همه ❤




Who Am I ?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora