پارت پنجم

381 123 13
                                    

:عاااه هیونگ نکن!
‌-بذار ببینم...تکون نخور
‌معترض سرش رو به پیش کشید
‌جدی سرش رو برگردوند و به مرد بزرگتر خیره شد
‌:نکن اذیتم میکنه!
‌تسلیم شد و دستش رو عقب کشید
‌-باشه باشه...
‌از پشت مرد جوان تر بلند شد و به سمت چمدان بزرگش حرکت کرد
‌امگای جوان روی تخت به کمر افتاد و صدای نفس عمیقش رو به گوش آلفا رسوند رسوند
‌همون طور که نیم نگاهش رو از روی شکم به مردی که روی چمدونش خم شده، انداخته بود، اعلام کرد
‌:این تخت و امتحان کردی هیونگ؟ جدید ترین مدلش رو سه هفتهٔ پیش سفارش دادم
‌عاااه...واقعا خوبه!
‌-میخوای هتل و نگه داری؟
‌نگاهش رو به سقف نقاشی شده و نورهای مخفی انداخت
‌آرام و با لحنی جدی اعلام کرد
‌:نگهش میدارم...در هر حال...فکر نمیکنم دلم بخواد که دیگه وکالت و ادامه بدم
‌لوهان همون طور که پشت به بکهیون پیراهن از تن بیرون کشیده بود تا به سمت حمام بره، اعلام کرد
‌-برات سخته اما...خوبه....فقط برای تو و هایدی خرید کردم...میتونی از تو چمدون برشون داری تا من از حمام بیام
‌امگا به سرعت همراه با رایحهٔ سرخوشی، از جا بلند شد و به سمت چمدان بزرگ باز شده رفت و روی زمین نشست
‌لوهان قبل از اونکه به طور کامل وارد فضای مستر اتاق بشه، نیشخندی زد و زمزمه کرد
‌-تو همینطور ارباب پارک و دیوانه کردی دونسنگ اما روشت برای انتقام گرفتن ازش، زیادی جذاب و سرگرم کنندس!
‌:بذار ارباب پارک روشهای جدید بیون بکهیون رو ببینه! این به شدت برام تحسین برانگیزه!
‌-تحسین برانگیز برای خودت؟
‌:همین که برای خودم خوب باشم، کافیه! من نیازی به تایید بقیه ندارم هیونگ!
‌-تو میتونی هرکاری که میخوای بکنی...هیچ کس...هیچ کس اجازه وحتی جرعت سد شدن در راه تو رو نداره!
‌بی اونکه به سمت مرد برگرده پوزخندی زد و بعد از شنیدن صدای بسته شدن درب حمام، همون طور که خیره به وسایل گرون قیمت و باشکوه در چمدان بود، اعلام کرد
‌:شیو لوهان...فکر کردی من کارهای تو رو فراموش میکنم؟!


‌^چهارسالقبل^

‌-بکهیون!
‌به سرعت برگشت
‌: بله لوهان؟؟
‌یک قدم محکم به سمت پسر جوان تر برداشت
‌-این مسخره بازی و همینجا تمومش میکنی!
‌سرش رو با کلافگی تکون داد و نزدیک تر ایستاد
‌آلفا دست به کمر زد و تار موهای روی پیشانی ریختش رو با تکون دادن گردنش کنار کشید
‌-بیون بکهیون...من کار درست و انجام دادم! من نخواستم تو پا به آتیشی بذاری که خودم حتی نمیتونم جلوی سوختن تنم و بگیرم!
‌مشت محکمی به شانهٔ سمت راست مرد زد و فریاد کشید
‌:خودت میای برای بحث... خودت اعتراض میکنی برای وضعی که براش اسمی نداریم!
‌خودت میخوای تکلیفمو روشن کنم...خودت میخوای بگم...تو خودت،تو خودت خواستی مثل یه پناهگاه باشی...تو خودت بهم گفتی
‌گفتی پشتمی،مثل یه برادر؟ یه همراه؟اسمت چیه؟؟ کجا بودی وقتی من جنگیدم باهاش؟
‌من با خودم جنگیدم!
‌مرد سرش رو به راست برگردوند و دستی لای موهای لختش کشید
‌سعی میکرد در منطقی ترین حالت، بتونه دونسنگش رو آروم کنه
‌چطور به این پسر در هیت فرورفته میفهموند  که همه همکاریش با رئیس پارک برای نزدیک تر شدن و جمع کردن بهتر حواسشه؟!
‌میدونست نباید مدارک شخصی بکهیون رو برای پارک میفرستاد یا حتی این موضوع که میدونست ارباب پارک همیشه به دنبال بکهیون،مخفیانه میگرده و به روی امگا نیاورده بود، رو ازش پنهان میکرد اما هیچ چاره ای برای بهتر کردن اوضاع نداشت جز صبوری کردن
‌با نشستن پسر امگا روی زمین و پخش شدن لحن دردمند ِ همراه با ضعفش، توجهش به سرعت سمت پسر جلب شد
‌:شیولوهان؟؟ من یه احمق نیستم! تو اگه واقعا وجود و آرامش من برات مهم بود... هرگز... هرگز پا به اون کارخونه کوفتی نمیذاشتی...من بهت گفتم اون مرتیکه سو استفادهگر میخواست چه بلایی سرم بیاره... تو دیدی من تو یه جمع کثیف...بیهوش افتادم و عطر و خیسی مشروب تمام بدنمو به گه کشید و باز هم باهاش همکاری کردی؟؟؟
‌به درک که اون دستگاهها خراب میشن....تو واقعا طرف کی هیونگ هان؟؟...من لعنتی حتی وسط حرفم بیاختیار هیونگ صدات میزنم!!همه حق دارن اما من نه؟؟ارباب پارک حق داره...رئیس پارک حق داره....حق من چیه؟؟ هربار تجاوز؟ هر بار خفت؟!
‌به سختی سرش رو بلند کرد و صورت قرمز و خیس از عرق شدش رو به رخ مردی که حالا به وضوح نگران شده بود کشید
‌:هییی...ونگ....نمیشه...نمیتونم تحمل کنم.... این...این یه هیت دردناکه!
‌روی زمین کنار پسر نشست
‌-داری وضع منم خراب میکنی امگای لعنتی.... میرم تا وسیلههات رو برات بفرستن...این هتل کوفتیت...همه جور وسیله سکس داره!!   ^


‌٫مدیر بیون؟ حاضر شدید؟
‌در آینه نگاهی به پیراهن آبی رنگش انداخت
‌چشمکی زد و رو به خودش گفت
‌:یه فرصت جدید...یه راه جدید...یه موقعیت عالی...و حالا نوبت توا که چیکار کنی الهه فرانسوی؟!...درسته!... بستن دست و پای پارک چانیول به هر روشی!
‌چند ضربه به در دستشویی زده شد
‌٫مدیر بیون؟؟ میشه کمتر با آینه صحبت کن...
‌قبل از اونکه حتی حرف دختر پشت در ایستاده به پایان برسه، بیون بکهیون آراسته و خوش بو میون درگاه در ایستاده بود
‌:من حاضرم!


‌در راهرو سومین طبقه که اتاق و محل اقامت و استراحت مالک هتل بیون بکهیون بود، با نگاه و بررسی دقیق مشغول رصد کردن لیست مهمانهای خارجی هفتهٔ آینده بود و نام آقای مارسند به وضوح در تمام روزهای هفته میدرخشید
‌برگه به دست راست و عصا در دست چپ، سمت انتهای راهرو و مکان قرارگیری آسانسور حرکت کرد
‌٫اقای مارسند حتی تا سه روز بعد از روز قرارشون با شرکت پارک هم اتاق مجهز طبقه چهارم رو رزرو کردن، به همراه پسر و نامزد جدیدشون در لابی منتظر شمان!
‌نیم نگاهی به دختر انداخت و همون طور که دکمه آسانسور توسط هایدی فشرده شد، اعلام کرد
‌:قصد داره من رو وکیل خودش در کره اعلام کنه... در عوض مشارکتی که قراره با نظر من انجام بده، ازش هیچ حق وکالتی نگرفتم
‌سری تکون داد و پرسید
‌٫قصد دارید تا کارخونه عروسک سازی همراهیشون کنید؟
‌یک پاش رو بلند و اعلام کرد
‌:میبینی که...هیچی نمیتونه جلوم و بگیره جز مرگ که حتی بعد از مرگم روحم حتما در اطراف اون خانواده نفرین شدهٔ پارک چانیول پرسه خواهد زد
‌با باز شدن درب آسانسور به وضوح نفس راحتی از خالی بودنش کشید
‌:لوهان هیونگ کجاست؟
‌دختر به سرعت گزارش داد
‌٫بعد از دوش گرفتن یه استراحت کوتاه داشتن و غروب گفتن میرن تا یکسری به آرامگاه خانوادگیشون بزنن!
‌سری تکون داد و به ساعت مچی سورمهای رنگ در دستش نگاهی انداخت
‌:ساعت هشت شبه...دیگه باید برمیگشت
‌با اعلام رسیدن به لابی، منتظر ایستاد و بلافاصله بعد از باز شدن در، برگه رو تخت سینه دختر قرار داد و اعلام کرد
‌:تو نیا...ترتیب یه شام ترکیبی فرانسوی و ایرانی رو در قسمت وی آی پی هتل بده... تاکید کن نوازنده چند آهنگ بی کلام خوب فرانسوی تمرین کنه تا من آقای مارسند و خانوادش رو بیارم اونجا!
‌به سرعت از در فاصله گرفت و قدم هاش رو به سمت جایی که بر روی مبلهاش، حضور جمع خانواده سه نفرهای با موهای رنگ روشن به وضوح مشخص بود، برداشت
‌به فرانسوی و با لهجهای غلیظ، سرخوش و پر انرژی از پشت سر مرد رپ و خطاب کرد
‌:Bienvenue....Bienvenue...Monsieur, j'aurais dû vous accueillir...
‌:خوش آمدین...خوش آمدین...من باید براتون مراسم استقبال میگرفتم آقا!
‌مرد بلند قدِ مو طلایی ایستاد
‌خوشحال بود که به بهانهٔ درد زانوش، نیازی نیست تا وجود عصا در کنارش روبرای مردی که در دوران دبیرستان سالبالاییش، بود، توجیه کنه
‌یک تعظیم ناشیانه به روی امگا تقدیم کرد و گفت
‌-Au lieu de cela, vous pouvez me pousser fort
‌-در عوض میتونی من رو محکم در آغوش بگیری!
‌خندههای سرخوشانه دو مرد در فضا پخش شد و بکهیون ضمن در آغوش گرفتن مرد، چند ضربهٔ نرم به پشتش کوبید
‌بعد از رفع دلتنگیِ کافی برای دوست دوران دبیرستانش، به سمت پسر جوان و بانوی زیبای کنارش برگشت و با اندکی تعظیم و احترام، اعلام کرد
‌:Je suis heureux de vous voir à côté de M. Morsand
‌:خوشحالم شما رو در کنار آقای مارسند میبینم!
‌در واقع امگای زیرک با چند جمله فرانسوی صحبت کردن با مهمانهای خارجیش، قصد ابراز میزان نزدیکی و صمیمیتش رو داشت و با دیدن صورتهای درخشان سه مهمان فرانسوی فهمید که به طور کامل تونسته نیت خودش رو درست به ثمر بنشونه!
‌با دست اشاره ای به مبلهای راحتی کرد و هر چهار فرد حاضر در سالن روی نرمی پوشش اونها، آرام گرفتن
‌لبخند درخشانش رو به سمت مرد فرستاد و اعلام کرد
‌:از صمیم قلب خوشحالم کردی آریسه!
‌به سمت بانوی جوان برگشت
‌:پیوندتون رو تبریک میگم خانم مارسند... حالا دیگه عضوی از خانواده مارسند هستین و برای من به شدت قابل احترام!
‌به تکرار سمت مرد فرانسوی برگشت و پرسید
‌:خیلی زود تونستی به خوشحالی حقیقی زندگیت برسی!
‌مرد بزرگتر ابرویی بالا انداخت به پشتی مبل تکیه زد و اعلام کرد
‌-چرا انگشتری تو دستت نمیبینم آقای مدیر؟ هیچ مردی هنوز نتونسته تو رو در دام خودش بندازه
‌نیشخندی زد و با سر اشاره ای به جمع کرد
‌:شاید درست نباشه پیش پسر....
‌دستش رو در هوا تکون داد و بیخیال اعلام کرد
‌-اون بیشتر از چیزی که باید میدونه....همسر اولم یه همجنسگرا بود در هر صورت همین مشکل باعث جدایی شد
‌امگا سرخوشانه خندید و شوخی کرد
‌:موسیو مارسند...یه طوری صحبت نکن که بانوی جوان فکر کنن شما حسرت میخورین!
‌متقابلا خندید و ضمن اینکه نگاهی به نامزدش میانداخت گفت
‌-ما رو هیچچیزی نمیتونه از هم جدا کنه... ما جفت شدیم!
‌دستهاش رو به هم کوبید
‌لبخند عریض و درخشانی زد
‌اعلام کرد
‌:این واقعا عالیه....حقیقیتا باید به فکر خونه مستقل برای پسرت باشی!!
‌صدای خنده های پر شور دو مرد زمانی قطع شد که هایدی نزدیکشون شد، تعظیمی نثار چهار فرد حاضر در سالن کرد و به سمت بکهیون گفت
‌٫همه چیز حاضره مدیر بیون! بفرمایید


‌:خواهش میکنم اگر چیزی باب میلتون نبود بهم بگید، من اینجا چند سرآشپز ماهر خارجی دارم که در اسرع وقت براتون همه چیز رو فراهم میکنن!
‌این رسم درست مهمان نوازی بود که همگی غبطش رو میخوردن
‌و چرا؟!
‌چه کسی میتونه مثل بیون بکهیون، یک امگای بدون جفت و تنها اینطور حرفهای عمل کنه و هتلش رو با کمترین هزینه به بهترین جایگاه برسونه؟!
‌میز بزرگی درست در وسط سالن پذیرایی هتل که سراسر پر از غذاهای فرانسوی مطبوع و غذاهای کرهای خوشمزه بود، پذیرای مهمانهای فرانسوی شد
‌با جای گرفتن در پشت میز و شنیده شدن جملهٔ سخاوتمندانهٔ بکهیون، آقای مارسند سری تکون داد و با چشمهای درخشان اعلام کرد
‌-این پذیرایی حتی من رو معذب نمیکنه که در کشور دیگهای هستم! آقای بیون! به حقیقت اینکه از نزدیک این توانمندی شما رو دیدم برام بسیار خوشاینده!
‌به نشانه ادب سری تکون داد و به هایدی اشاره کرد
‌دختر نزدیک شد و با لهجه نصفه نیمهٔ فرانسوی اعلام کرد
‌٫پنیر نرم، فشرده و کپکی برای پیش غذا و دسر به همراه کرهٔ اصل فرانسوی و نوشیدنی سبک اما دلچسب فرانسه و سوفله شکلات!!! کُک او وَن... غذای ترکیبی گوشت قرمز و قارچ....سالاد نیسو آز که ترکیبی از تن ماهی زیتون و کاهو و لوبیا سبزه، و به دستور جناب بیون اختصاصی برای خانم مارسند آماده شده به همراه رَتَتوی معروف و دلچسب...مرغ باسکایی و کیش لورین...در آخر و برای اینکه جناب بیون ظرافت هوششون رو اثبات کنن، استیک تار تار و سوفله پنیر مخصوص آقای مارسند و خودشون!! غذاهای کرهای ما هم که پیشنهاد میکنم حتما امتحان کنید، اولین و مهم ترین اونها کیمچی کلم تند....خرچنگ با سس سویا....گوشت کبابی نرم و آماده گاو...و گوپچانگ و هائه مول پاجون!!
‌بکهیون صندلیش روکمی به عقب هدایت کرد
‌به عصاش تکیه زد
‌با برداشتن لیوان پایه بلند سرو شراب فرانسه، ایستاد و اعلام کرد
‌: Profitez de la nourriture, M. Morsand...Nous avons beaucoup de travail à faire et à réaliser!!!
‌:از غذا لذت ببرید موسیو مارسند...ما کار زیادی برای انجام دادن و به دست آوردن داریم!!


‌:لعنت بهش این کفش...
‌-به حمام احتیاج داری
‌بی توجه به دختر آلفا، پیراهنش رو از بیرون کشید
‌پشت به دختر کرد و همون طور که خم میشد تا پیراهن روی زمین افتاده رو برداره و به سمت کمد روانش کنه، اعلام کرد
‌:میتونی لباس عوض کنی هایدی!
‌-نه...باید برگردم خونه...تو میخوای اینجا بمونی؟
‌به سمت کمد رفت و پیراهن آبی رنگ رو در رگال مرتب کرد
‌به هر حال بیون بکهیون معتقد بود که با وجود یکبار به تن کردن لباسی، صرفا نیازی به شستنش نیست
‌:فعلا چارهای ندارم!
‌دختر کت بلند صورتی رنگ رو در دستش گرفت و کنار تخت ایستاد
‌-گفتم تو همون عمارت بمون!
‌بیتوجه برگشت و ضمن برداشتن روبدوشامبر پرسید
‌:لوهان هیونگ برگشت؟!
‌-اره اما سریعا برای خواب حاضر شد...شام هم نخورد
‌بی تفاوت به سمت مستر اتاق حرکت کرد
‌:همیشه همینطوره...موقع برگشت مواظب خودت باش و...
‌سرش رو از در بیرون کرد و رو به دختر چشمک زد
‌: هیتم نزدیکه...نمیخوام پارک چانیول فکر کنه که تنهام... گرفتی؟
‌دختر سری تکون داد و حین بیرون رفتن از در اتاق اعلام کرد
‌-چند تا تیکه لباس که بوی یه آلفا رو بده و یکم... کام ریخته شدت روی تخت! به هر حال که...تو با اسباب بازی ترتیب خودت و میدی!
‌با بسته شدن در، وارد مستر شد و مستقیم به سمت وان حرکت کرد
‌درست قبل از اینکه بهش برسه با کلافگی سرش رو تکون داد و مسیر رفته رو به سمت اتاق برگشت
‌در اصلی رو قفل کرد و با برداشتن تبلت و دیلدوی کوچیکی که توی یه جعبه زیر کمدش قرار بود، به تکرار سمت حمام برگشت
‌حوله رو روی میله ٔ طلایی رنگ حمام آویزون کرد
‌وارد سایت محبوبش شد و با سرچ کردن اسم کاپل گی موردعلاقش و قرار دادن تبلت روی تکیه گاه جلویی وان، لباسهاش رو از تن بیرون کشید و به نرمی وارد وان شد
‌اب رو باز کرد
‌تا دانلود شدن فیلم پورنش، میتونست خودش رو آماده کنه
‌سرکوبگرها فقط برای این بودن که عطشش رو کنترل کنن، نه اینکه به طور کامل، جلوی خیس شدن سوراخش و بگیرن!
‌امگا بیون بکهیون...باید به وضعیت جنسیش رسیدگی میکرد تا زمانی که آلفا پارکچانیول رو از پا بندازه و با خیال راحت بتونه با پارتنرهای مختلف خوش بگذرونه!
‌درست زمانی که آب تا حد کافی وان رو پر کرد، بکهیون با انداختن یک دینامیت صابون به داخلش، رنگ آب رو به چیزی که میخواست تغییر داد، آبی ملایم...
‌دیلدو رو برداشت و با روغن همیشه آماده ٔ روی سکو چربش کرد
‌سوراخی که دو هفته رنگ بازی به خودش ندیده رو همراه با روغن چرب شد
‌یک دستش رو به دیوار گرفت و با کمی باز کردن پاهاش، دیلدو رو به نرمی وارد بدنش کرد
‌چشمهاش از سردی جنس صیغلی دیلدو بسته شد
‌:عاااههههه خیلی خوبه...
‌دیلدو تا جایی نزدیک به پروستاتش قرار گرفت
‌امگا به آرومی برگشت و وارد آب شد
‌نشست و حین اینکه فیلم دانلود شده رو پلی میکرد، دستش رو به سمت عضو کمی تحریک شدش برد و نفس عمیقی کشید
‌فیلم شروع شد و بکهیون بازی با بدنش رو بدون داشتن آلفا و همراهی، از سر گرفت!!


‌-امروز خیلی خوب بود پدر!
‌لبخندی زد و منتظر برای سبز شدن چراغ راهنمایی موند
‌+واقعا اینطوره؟
‌پسر کوچک با ذوق سری تکون داد و کمی خودش رو به پیش کشید
‌-بودن و وقت گذروندن کنار شما رو به هرچیزی ترجیح میدم چون همیشه برام چیزهای خوب و خاطرههای زیبا رقم میزنید!
‌لبخند رضایت بخش روی لبش پررنگ تر شد
‌به سمت پسر برگشت و پرسید
‌+خوشحالم که تونستم به خوبی ازت مراقبت کنم!
‌ماشین رو حرکت داد و به حرفهای پسر گوش سپرد
‌به تایید سر تکون داد و صریح و صادقانه اعلام کرد
‌-از خودتون مطمعن باشید...شما اونقدری خوب هستین که نمیدونم اگر پدر واقعی خودم هم بود آیا میتونست همین قدر عالی باشه؟!
‌مستقیم و جدی به چشمهای پسر زل زد
‌+پدرت...یک مرد قدرتمند بود یونگپو...اون تونست تا آخرین لحظه برای عشقش سرسختی نشون بده و من....
‌چهرش رو در هم کشید و شرمنده لب زد
‌+من متاسفم که هرگز نتونستم ازش مراقبت کنم...من....جدا متاسفم...کاش میتونستم براش جبران کنم و یا حتی اون رو در کنار خودم و مادرت نگه دارم!
‌-مادرم هیچوقت بهتون توهین نکرده اما... هرگز هم نگفته که بهتون حس خوبی داره... من این رفتارش رو درک نمیکنم، اما چون شما بهم گفتین که این یه موضوع بین خودتونه، سعی کردم کنجکاوی نکنم... مادر گفت...با اینکه شما اون طور که باید عمل نکردین و گناه نا بخشودنی انجام دادین...باز هم باید برای من...بزرگ و محترم باشین!
‌پلک بر هم زد و مسخ شده به پسر خیره شد
‌+مادرت...واقعا زن و همراه قدرتمندیه!!
‌پسر کوچک لبخندی زد و سر تکون داد
‌-بله و چون شما بهم گفتین که رفتنش رو درک کنم من توی این یک هفته که عمارت رو ترک کرده تونستم قوی باشم و گریه نکنم!
‌دستی به موهای نرم و یکدست پسر کشید
‌حالت چهره پسر در هم رفت و ناگهان اعلام کرد
‌-حتی اقای بیون هم رفت...فکر میکردم شما نمیذارین با وجود دعواهای بینتون اون از پیشتون بره!
‌لبخند تلخی زد و از شیشه به پیش رو خیره شد
‌+گاها ما باید بذاریم که برن یونگ پو!...باید اجازه رفتن بدیم و حتی کاری کنیم تا اونها دلیلی برای رها کردن داشته باشن! من و اون امگا...دلایل زیادی برای در کنار هم نبودن داریم و شاید که فقط یک دلیل برای موندن و نرفتنمون وجود داره و اون دلیل....اون حس یکطرفه، به نظر ابدا برای مقاومت کردن و نرفتن کافی نیست!
‌با اینکه چیز زیاد و واضحی از صحبتهای آلفا نفهمید اما سری تکون داد و گفت
‌-من فکر میکنم آقای بیون بیشتر دلخورن تا متنفر
‌+فکر میکنی قلبی که پر از کینه شده میتونه باز هم گرم و آرامش بخش برای من بتپه؟
‌پسر هم متقابلا به پیش رو چشم دوخت
‌سرش رو به پشتی ماشین تکیه داد
‌در سکوت به ادامه حرف پدرش گوش کرد
‌+نفرت به عشق تبدیل شده مقاوم تر از عشق به تنفر تبدیل شدست و مرز باریکی بین عشق و تنفر قرار داره...فکر میکنی من باید جسارت به خرج بدم و بی پروا برای اون امگای سرکش عمل کنم؟!
‌-من فکر میکنم شما فقط باید اون رو بندازین روکولتون و بدزدینش!
‌+هی یونگ پو! بهتره با حیا باشی!
‌صدای خندههای شیطانی پسر در فضای ماشین پخش شد
‌-فقط اون رو برگردونید خونه پدر! با هرروشی اما با جواب مثبت خودش!

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ