پارت هفدهم

269 87 3
                                    


نگاه لوهان اینبار روی امگا افتاد و وادارش کرد تا به سمت بکهیون برگرده.روی زمین کنارش نشست و به چشم های روشنش خیره شد.
بکهیون دست به آستینش انداخت و در اثر اضطراب زیادی که داشت، بی حال و نزدیک به بیهوشی، زمزمه کرد...
:ول...ولش کن

+یکم سرگرمش کن، تو که مشکلی باهاش نداری پس...
صدای آروم و گرفتهٔ سهون در گوشش پیچید.
-موضوع این نیست...من..یعنی ما..دلیلی نداره تا به هم نزدیک‌تر بشیم...
نفس کلافه‌ای کشید و از پنجره به یونگ پو که در صف بستنی قیفی ایستاده بود، خیره شد.
+من نمیخوام امشب برامون مشکلی پیش بیاد! همین حالاشم حواسم نبود و کیک و خیلی زود خریدم! مجبورم از الان برم هتل تا تو یخچال بذارمش...اینکارو بکن سهون، من به سختی دارم ازت درخواست میکنم!
پس از مکث چند لحظه‌ای، در آخر پسر پشت خط اعلام کرد...
-مشکلی نیست...یکم معطل کن برای رفتن به هتل تا من بتونم باهاش ارتباط بگیرم!
جلوی لبخند ذوق زدش رو‌ نگرفت و با لحنی سر خوش جواب داد...
+ممنونم سهون! جبران میکنم، حالا دیگه میتونم با خیال راحت کارمو بک....
سهون وسط حرف مرد پرید و شتاب زده پرسید :
-تو شمارش و داری؟!
چانیول نفس عمیقی کشید و متقابلا با تعجب پرسید :
+تو...شمارش و نداری؟
صدای خش خش نفس کلافهٔ سهون در گوشی پیچید و چانیول بی وقفه با دیدن نزدیک شدن پسرش اعلام کرد.
+می‌فرستم برات...و بعد باید با هم صحبت کنیم!!
-فعلا...
گوشی رو بدون اینکه منتظر حرف اضافه ای از سمت مرد باشه قطع کرد.چانیول به صفحه خاموش خیره شد و از رفتار گرفتهٔ سهون اخم‌هاش در هم رفت، شماره لوهان که از پرونده مشارکت تعمیرات کارخونه گرفته بود رو به سرعت برای پسر ارسال کرد.
در ماشین باز شد و چانیول با لبخندی نرم به سمت یونگ پو برگشت و بستنی رو ازش گرفت...
+پسرم...
- خسته شدم پدر!! عااهه خیلی طول کشید...
یک دستی سر پسر رو نوازش کرد و لیسی به بستنی زد...
+بخور تا آب نشه عزیزم!
یونگ پو قبل از اینکه پدرش دستور بده، خوردن رو شروع کرد و چانیول برای بیشتر تلف کردن وقت، ماشین رو بدون حرکت باقی گذاشت.
پسر کوچک ده ساله با لذت از گوشه کنار نون بستنی لیس میزد و نگاهش رو به خیابون پر تردد دوخته بود.
همون طور که هر دو سخت مشغول خوردن بودن، به طور ناگهانی یونگ پو پرسید :
-تو ماشین آهنگ نداریم؟؟
حواس چانیول به پسر جلب شد..
+میتونم یه فلش برات پر کنم عزیزم اما حالا ندارم!
-میتونم خودم آهنگ ‌هایی که دوست دارم و تو فلش بریزم و بهتون بدم؟؟
لبخند نرمی روی لب‌های درشتش نشست...
+البته که میتونی پسرم! میخوای برات فلش بخرم؟
یونگ پو زیرکانه گردنش رو کج کرد و کمی نزدیک‌تر به مرد شد..
-میشه الان برای یونگ پو از رستوران غذا بخرید؟؟ من خیلی گشنمه!
چانیول در آخرین حرکت تمام بستنی رو بلعید و بعد از خالی شدن دهنش هم زمان با استارت ماشین گفت :
+امروز خبری از پیتزا و سوخاری نیست، میریم غذای سنتی کره‌ای بخوریم، باشه؟!
به عادت همیشگی، دست‌هاش رو به هم کوبید و پر از شوق درخواست کرد...
-میشه غذای چینی بخوریم؟؟؟ من دوست دارم چومین بخوریم پدر!!!
چانیول نیم نگاهی به پسرش انداخت و با چرخوندن فرمون ماشین، جواب داد...
+پس میریم که یه چومین خوشمزه بخوریم! جای مادرت خالیه اینطور نیست؟؟
یونگ پو آخرین لیسش رو به بستنی زد و به سرعت اون رو به تقلید از پدرش، در یک حرکت وارد دهنش کرد.
با برداشتن یک برگ دستمال کاغذی برای پاک کردن دستش، رو به خیابون گفت :
-تو صفحه اینستاگرامش از نمایشگاه نقاشی که رفته عکس گذاشته...
+تو دلت براش تنگ شده؟
-اون دوستم داره، این و میدونم اما نمیفهمم چرا همیشه اجازه میده با شما باشم و خودش میره...
چانیول بدون اینکه تغییری به لحن صداش بده، زیرکانه پرسید :
+ دوست نداری پیش من تنها بمونی؟؟
پسر بدون انداختن نگاهی به پدرش، تکیه به پشتی صندلی زد و گفت :
-من بودن کنار شما رو بیشتر دوست دارم، با اینکه میدونم شما پدر واقعیم نیستین!
+چرا مادرت اجازه میده پیش کسی که پدر واقعیت نیست باشی؟؟
یونگ پو با حالتی خنثی، همون طور که از شیشه خیره به خیابون شلوغ بود، جواب داد:
-یکبار شنیدم که بهتون گفت چرا باید اعتماد کنه و من و پیشتون بذاره، شما هم گفتین خون مشترک جلوی اتفاقات بد و میگیره!!
با گفتن آخرین جمله به نیم رخ پدرش خیره شد. چانیول با لبخند کجی که به سرعت روی صورتش جا خوش کرد، در سکوت به رانندگیش ادامه داد. در هر حال، اون قصد اینکه همه حقیقت رو به زبون بیاره نداشت!

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora