پارت چهاردهم

317 98 7
                                    

های گایز
رسا هستم
متاسفانه بابت پیش آمد یک اتفاقی من امکان اینک جواب نظرات رو به طور کامل بدم ندارم، و یه مدت طولانی در دسترس نیستم،پس پیشاپیش عذر میخوام از همتون

-فقط منم که بوی امگا حس میکنم؟؟
سهون که همچنان مبهوت از حضور لوهان در اتاق چانیول بود، همراه با اخمی غلیظ، سری تکون داد و اعلا کرد.
-من نمیفهمم!
چانیول نگاه مستقیمش رو به جونگ کوک دوخت.
+من تحت تاثیر رایحه بکهیونم!
جونگ کوک مشکوکانه‌ نگاهش رو به نیم رخ جدی لوهان‌، داد و منتظر برای عکس العمل آلفا بود.
لوهان ‌برخلاف انتظار پسر مو صورتی که منتظر شکه شدنش بود، نیم نگاهی سمتش انداخت و زمزمه کرد...
_صبح همراه یه امگا بودم، احتمالا رایحه ‌اون روم‌مونده!
قبل از اونکه جونگ کوک جوابی به توجیح لوهان بکنه، سهون با اخم های در هم کشیده، پرسید
-یه امگا؟؟
لوهان به سمت منبع پرسشی که درست در کنار گوشش ایستاده بود، برگشت. نگاه عمیقی به چشم‌های وحشی سهون انداخت. قصد داشت پیش چشم اون بتای جوان کم بیاره؟! هرگز!
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید :
_این لحن حق به جانب رو چطور برداشت کنم آقای اوه؟؟
سهون جا خورد . نه از پاسخ قاطعی که لوهان در قالب یک سوال، بهش تقدیم کرد، بلکه از خودش که باعث این تنش شده بود.
یک قدم به عقب کشید و نگاه از لوهان گرفت.
اون حق نداشت برای یه کراش که میدونست شاید برای خودش چیزی بیشتر از یک توجه ساده باشه، به اون آلفای چینی ابراز پرخاشگری کنه.
سهون مستقیم به چانیول خیره شد و لب زد..
-متاسفم جناب شیو...قصد دخالت نداشتم!
با شنیدن صدای {خوبه} زیر لبی لوهان، جونگ کوک به وضوح جمع شدن انگشت‌های سهون رو دید و با حالت نگاه بدی به لوهان خیره شد.
مرد چینی همراه با طعنه‌ای آشکار ، ابرویی برای چانیول بالا انداخت و همون طور که قدم‌هاش رو برای خروج از اتاق برداشت، بی توجه به اینکه آیا اصلا چانیول، قصد گفتن ماجرای پیش آمده، به همکاران و دوست‌‌هاش رو داره یا که نه، اعلام کرد...
_من خیلی زود برمیگردم به اون کارخونه آقای پارک، در حالی که نمیذارم به خواسته قلبیت برسی!
بلافاصله با بسته شدن در، سهون نفس عمیق و راحتش رو بیرون فرستاد، اما درست در یک لحظه به سمت چانیول که با سر پایین افتاده سکوت کرده بود، برگشت و پرسید :
_اون گفت میاد کارخونه؟؟ چانیول اینجا چه خبره؟!
چانیول در عوض اینکه به سوال سهون که با لحن هیجان زده ای پرسیده بود ، پاسخ بده، به سرعت از جا بلند و به سمت در حرکت کرد. سهون با نگاهی متعجب و جونگ کوک متفکر، به اجبار پشت سرش قدم برداشتن.
چانیول با قدم‌های بلند خودش رو به اتاق خوابش رسوند. در رو باز و وارد شد، بی توجه به لوهانی که در کنار تخت، بکهیون رو در آغوش داشت و برای لباس پوشیدن بهش کمک می‌کرد، نزدیک تر ایستاد و همراه با اخمی ظریف، پرسید :
+بکهیون! چیکار می‌کنی؟
لوهان بی اونکه توجهی به چانیول داشته باشه، از پیش روی بکهیون کنار رفت و با برداشتن ورقه قرص کنار کشوی بغل تخت، منتظر کنار امگا ایستاد.
یک قدم نزدیک‌تر شد...
+ با توام بکهیون!!
امگا سرش رو بلند نکرد و در عوض قرص رو از دست لوهان گرفت، بدون اینکه فرصتی بده و لحظه‌ای صبر کنه، به سرعت با آب کنار تخت، سرکوبگر رو قورت داد.
لوهان راضی و با اخم ظریفی که روی پیشونیش نشسته بود، دست بکهیون رو گرفت و برای بلند شدن، کمکش کرد.
کمر و حفرهٔ هنوز خیسش، تیر میکشید اما اون فقط دنبال یه راه برای خلاص شدن بود، این درد و حس عذابی که به علت هم خوابی با چانیول، تو وجودش نفوذ کرده بود، بیشتر از درد سرکوب شدن هیتش براش دردسرساز بود.
میخواست عاقل باشه و درست رفتار کنه پس وقتی به کنار چانیولی ک با اخم های درهم نگاهش میکرد، رسید، لبخند نرمی زد و به ناچار پیش چشم همه، زمزمه کرد...
:بابت اینکه دیشب کمکم کردی ممنونم... لطفت جبران میشه ارباب!
از کنار مرد عصبی عبور کرد و قبل از اونکه از در بیرون بره صدای چانیول،‌وادارش کرد تا لحظه‌ای در جاش متوقف بشه.
+اینطوری تمومش میکنی؟
برگشت و به پشت امگا خیره شد.
ده سال پیش من بد کردم، من گند زدم اما حداقل الان منم ببین! الانی که توش من عوضی نبودم! دیگه با تو عوضی نبودم! چرا خوب بودنم و نمیبینی؟؟
سکوت سنگین و داغ التماس کلمات چانیول، راه نفس کشیدن رو‌برای بکهیون بست.پلک هاش رو روی هم فشار داد و دستش رو به دستگیره گرفت. زمزمه کرد :
: این اتفاق تحسین برانگیزی نیست، من حالا فقط وقتی از خواب با درد بیدار شدم، با کس دیگه ای اشتباه گرفته نشدم!!
قبل از اونکه اجازه و فرصت صحبت به دیگران بده، از در خارج شد و نگاه چانیول پشت در بسته نشست.
با وجود درد بد کمر و بدنش، به سرعت از پله ها پایین رفت، بغض بزرگی راه گلوش رو‌بسته بود و جز خودش، هیچکس از حالی که دیشب به بکهیون دست داده بود، با خبر نبود.‌
لحظه ای فکر میکرد که چطور می‌تونه همه چیز رو درست کنه و در لحظه ای بعد متنفر میشد از همون همه چیزی که میدونست تهش فقط به بودن و شروع کردن رابطش در کنار چانیول میرسه.
بدون خداحافظی از مادام و یونگ پویی که صدای صحبتش با پدرش رو مدتی پیش در راهرو شنیده بود، اینکه اون پسر بچه با محبت زیاد دوست داشت در کنار بکهیون زمان ناهارش رو‌ بگذرونه و حالا امگا با اینطور ناگهانی رفتن، خودش به درخواستی که یونگ پو امید به قبول شدنش داشت، جواب رد میداد.
لوهان پشت سرش میدویید و در آخر بدون گفتن حتی یک کلمه، فقط در ماشین رو باز و بکهیون روی صندلی جا گرفت.
از پنجره به بیرون خیره شد.
بکهیون میخواست بشنوه، نه چیزهای تکراری و ابراز پشیمونی، میخواست ببینه کارهایی که چانیول برای بخشیده شدن میکرد.
سرش رو پشتی بالشت ماشین تکیه زد، درست چند سال پیش بود؟؟ نه سال؟ ده سال؟

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionOnde histórias criam vida. Descubra agora