پارت سی‌ام

468 84 12
                                    

{چهار‌ماه‌بعد}

:پارک یونگ‌پو بهت اخطار میدم همین حالا در این اتاق و باز میکنی!

_هیونگ من نمیخوام اون و بپوشم!

:نمیخوای بپوشیش؟؟

_نه!

:باشه...میرم به کار خودم برسم تو هم برای خرید با پدرت حرف بزن!

بکهیون کمی از در فاصله گرفت و منتظر شد تا پسر بتا گولش بخوره و در رو باز کنه. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که سر پسر کوچیک از لای در بیرون زد و بکهیون به سرعت سمت در باز شده حمله کرد.

_هیونگ....هیونگ....گردنم و ول کن خواهش میکنم!

بکهیون همون‌طور که پشت گردن پسر رو گرفته بود و سمت تختش می‌کشید با حالت حرصی گفت :

: جرعت میکنی رو حرفم حرف بزنی آره؟؟ چرا حرف گوش نمیدی یونگ‌پو هان؟؟؟

پسر بچه با غفلت بکهیون از زیر دستش فرار کرد و به سمت دیگه‌ای رفت. مستقیم بهش خیره شد و مظلومانه گفت :

_من نمی‌خوام کت و شلوار سفید بپوشم از اون رنگا خوشم‌نمیاد!

بکهیون دست به کمر یک قدم به سمت پسر رفت.

:میخوام با هم ست کنیم، چرا متوجه نمیشی که این مراسم لعنتی خیلی مهمه؟؟

۰۰خدای من ارباب بکهیون! فحش ندین!

مادام با لهجه‌ی دست و پا شکستش وسط بحثشون پرید و به سمت امگا و بتا قدم برداشت. به سمت یونگ‌پو رفت و شونه‌هاش رو بغل کرد.
بکهیون با یک تایِ ابروی بالا رفته گفت :

:مادام! شما این بچه رو لوس میکنید اون باید به حرفم گوش بده! لطفاً دخالت نکنید.

۰۰ارباب بکهیون...اذیتش نکنید!

یونگ‌پو مظلومانه به زن چسبید و به امگای حرصی خیره شد.

_من میخوام مشکی بپوشم...

بکهیون عصبی به سمت در رفت و همزمان فریاد زد...

:هر چی که میخوای بپوش بتای لجباز! من دیگه بهت کاری ندارم.

امگا به سرعت از پیش نگاهشون خارج شد و یونگ‌پو با نگرانی از زن پرسید :

_هیونگ باهام قهر کرده؟!

۰۰چیزی نیست استرس داره.

_اون برای همه چیز عصبی میشه...

۰۰شما نگرانش نباشید اون خیلی وقته که اینجوریه!


قدم‌‌های محکم و بلندش رو یکی یکی از روی پله برداشت و به سالن طبقه‌ی دوم رسید. پر هیجان در اتاق ریاست رو باز کرد و با دیدن قامتِ کشیده‌ی زنی با چهره‌ی آشنا به سرعت عقب گرد تا برگرده که مخاطب قرار گرفت و به ناچار برگشت...

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionМесто, где живут истории. Откройте их для себя