پارت بیست و هشتم

238 83 0
                                    

علی رغم دردی که به کمرش رسیده بود، لبخند میزد و در آخر با بوسه‌ی نرمی روی لب‌های چانیول تمام ‌احساس بدش رو دور کرد. اونا ده سال هم و از داشتن آرامش محروم کرده بودن پس حالا این درست نبود که ادامش بدن.


+مثل غریبه ها نباش اینجا خونه‌ی خودته.

_ خونه‌ی منه اما یه امگا که باهات جفت شده توش زندگی میکنه؟؟‌

چانیول نزدیکتر شد و محتاطانه زیر گوش مولان گفت :

+خودت بهتر میدونی که ما واقعا به هم تعلق نداریم‌مولان! نمیتونی نسبت به امگام جبهه بگیری!

مولان بدون اینکه نگاهش رو از بکهیونه تکیه زده به عصا بگیره،مثل خود آلفا جواب داد :

_امگات؟؟ برای دو روز در کنار هم برگشتن زیادی امیدوار نشدی!

می‌ترسید! از خشم زن مقابلش میترسید، احساسی که ده سال ریشه کرده تو وجود زن و قصد از بین رفتن نداره، برای خراب کردن آرامشِ تازه به وجود اومده‌ی بین خودش و بکهیون خطرناک بود. خیلی خطرناک.

عقب کشید و با فاصله‌ای کم به زن خیره شد.

+پیوند آلفام برای امیدوار بودن بهم دروغ نمیگه...

مولان با پوزخندی به لب نزدیک شد و روی صورت مرد گفت :

_پسرم و با خودم می‌برم!

چانیول ابرویی بالا انداخت.

+ببری؟؟ کجا؟

_جالبه که نمی‌پرسی چرا، میگی کجا؟

+من نمی‌پرسم چون تو مادرشی!

_چرا انقدر ادای آدمای خوب و مسئولیت پذیر رو دربیاری ارباب پارک؟؟؟

صدای فریاد مولان اخم‌های بکهیون رو در هم برد و پلک‌‌های چانیول به ناچار بسته شدن...

+تو چرا فکر میکنی من ادا درمیارم مولان؟

_شاید چون شوهرم و کشتی!

ناباورانه به زن خیره شد. این حجمِ زیاد بی پروایی، از مولان بعید بود.

+مولان!

_تو حتی انکارش نمیکنی، حتی یکبار هم انکارش نکردی تا به شک بیوفتم و بخوام باورت کنم!

درمانده و با التماس اسمش رو صدا زد.

+مولان...

_حتی اگه تو افتادن یونگ‌پو بی تقصیر بودی میتونستم قبولش کنم اما تو بکهیونم رها کردی! امگات و....برادر شوهر من و!

:مولان!

صدای بکهیون با اخطار بلند شد. زن زیاده روی کرده بود تو فریاد زدن حقایق خانوادگی اون هم درست در سالن خونه که خدمتکارها از هر طرف فالگوش و منتظر بودن.

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ