+من...من... نفهمیدم...عصبیم کردی... عصبیم کردی لعنتی دیونم کردی!!!
امگا میفهمید که تا حدی مستی از سر مرد پریده و رخ دادن اتفاقات رو متوجه میشه. به سختی از جاش بلند شد و شلوارش رو بالا کشید، روی تخت نشست و مبهوت به چانیول خیره شد.پس از گذشت دقایقی که آلفا و امگا در سکوت و خیره شدن به هرجایی جز خودشون، اکتفا کردن، در آخر این بکهیون بود که با حالتی به هم ریخته، سکوت رو شکست...
:چطور تونستی؟...جلوی چشمام...پیش خودم...
چانیول نگاهش رو از زمین نگرفت و جوابی نداد. با وجود حالت گنگی که در سرش وجود داشت، میتونست حرفای بکهیون رو بفهمه، میدونست که چه گندی زده و جوابی برای توجیهش نداشت.:حرف بزن!... دلیلش و بهم بگو...چرا...چرا من و کشوندی اینجا؟؟ میخواستی بهم نشون بدی که انتخابت چیه؟؟ یه امگای ماده؟
صدای بلند فریاد بکهیون بی اختیار چانیول رو وادار کرد تا چیزی که در فکرش میگذره رو به زبون بیاره.
+تو چرا برات مهمه؟!
سکوت ناگهانی امگا باعث شد تا آلفا بالاخره سرش رو بلند و نگاهش رو به چشمهای روشنش بندازه.
+چرا برات مهمه؟
:نمیفهمم...
+تو چرا برات مهمه که من با کی باشم؟؟بکهیون نگاه تیرهای به چانیول انداخت و در آخر به پشتی تخت تکیه زد و به آینه پیش روش خیره شد.
:من...
وسط حرف امگا پرید، درمانده و کلافه گفت :+حق نداری کلیشهای و پیش پا افتاده جواب بدی! حق نداری...حق نداری بگی برات مهم نیست...نمیتونی...نباید برات بی اهمیت با..
.
اینبار بکهیون حرف آلفا رو قطع کرد و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه، گفت ::بی اهمیت نیست! برام مهمه که نذارم بدون من خوشحال باشی!
سکوت سنگینی که هر دو مرد جوان رو وادار کرد تا ادامه دادن بحث رو تموم کنن، باعث شد تا هر دو در فکر فرو برن و از فقط در کنار هم نفس کشیدن استفاده کنن.
+نباید برمیگشتم!
لحن غمگین صدای چانیول، بکهیون رو مجبور کرد تا نگاهی بهش بندازه.
:چارهای نداشتی...+اگه برنمیگشتم هرگز به فکر کینت نمیافتادی، فراموشم کرده بودی... حماقت کردم مثل همیشه...باید...باید برم!
به سرعت سرش رو سمت مرد برگردوند. متعجب به حالت جدی چهرش خیره نگاه کرد، چانیول دست به دیوار گرفت و بلند شد، به سمت در قدم برداشت و بدون گفتن هیچ حرفی، اتاق رو ترک کرد.
نگاه شکهی بکهیون به جای خالیِ چانیول گره خورد و صدای زمزمهی غمگین آلفا، در تمام قسمتهای مغزش پخش میشد.
:بره؟....کجا بره؟ اجازش و نداره...به سرعت از جا بلند شد و لباسهاش رو درآورد، باید دوش میگرفت تا خستگی و سنگینیِ اتفاقات امشب از بدنش پاک بشه. میتونست بدون نیاز به کسی آروم بگیره و زندگی کنه، بدون حضور لوهان، چانیول...چانیول...چانیول....
ESTÁS LEYENDO
𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek Virsion
Romance◈𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ #Revenir 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Angst , Smut , Omegaverse امگا آلفا پس چرا من رایحهٔ سکس و حس نمیکنم؟! تو من ما میدونیم نتیجهٔ عشقی که به تنفر تبدیل شده چیه؟؟ چند سالم بود؟ من و شبیه کی دیدی؟! چه شباهتی ب...