پارت بیستم

252 75 12
                                    


:خانم کلر شما رو از اونجایی پیدا کرده که، طراحی منظره پشت بام هتلم رو بر عهده گرفتین، اینطور نیست؟؟
مرد کمی به سمت بکهیون خم شد و ردیف یک دست دندون‌هاش رو به رخش کشید...
_درسته آقای بیون، فکر میکنم این ساختمون از حالا...برای شما باشه!!



سوار ماشین شد و در رو پشت سرش محکم بست. نفس های عمیقی کشید و با برداشتن تلفن به سرعت شماره هایدی روی خط بود...

_الو؟
: هایدی این عالی بود
صدای سرحال و آلوده به خنده‌ی هایدی در گوش پسر پیچید
_خوشت اومد مدیر بیون؟
سرش رو به پشتی صندلی تکیه زد و گفت :

: خیلی قشنگ بود، حیاط پر گل و دکور با سلیقه، واقعا بعید به نظر میومد که خونه برای یه آلفای مجرد باشه!
_همه که مثل تو شلخته نیستن بکهیون!
: چند وقته ازم دور بودی زبونت دراز شده هایدی شی!
_از دوری شما افسرده شدم بکهیون شی!
: بهت نمیاد این حرفا، زود برگرد.
_من که گفتم دیشب برگردم تو اجازه ندادی!‌
همون طور که از آینه جلویی ماشین دستی به موهاش میکشید و مرتبشون می‌کرد، جواب داد :
: الانم میگم نه! بهتره خوش بگذرونی...
به تکرار عقب کشید و در ادامه حرفش، جدی گفت :
:بعد از گذشت سه روز می‌خوام تو هتل ببینمت هایدی، اجازه پذیرش مهمون های خارجی رو دادم باید بررسیشون کنی.
پشت خط و قبل از اینکه صدای هایدی در گوشی بپیچه، صدای دومی دختر رو وادار کرد تا سریعا با دوستش خداحافظی کنه.
_بکهیون...بعدا باهات تماس میگیرم، زود میام، فعلا
قبل از اونکه بکهیون فرصت خداحافظی داشته باشه، تماس پشت خط به سرعت قطع شد و ابروهای امگا در هم کشیده شد.

گوشی رو جلوی صورتش گرفت و غر زد...
: گوشی رو قطع کرد؟؟ عاااه اون داره از مهربونیم سواستفاده می‌کنه.
چند لحظه‌ای مکث کرد و در آخر قبل از اونکه گوشی رو خاموش کنه،اعلان پیام بالای صفحه روشن و توجه بکهیون به متنی جلب شد که در کمال ادب براش فرستاده بودن.

یک پیغامِ آشنایی از سمت یونگ تهیونگ!

^مدیر بیون، یونگ تهیونگ هستم، از اونجایی که هر دو پر مشغله هستیم من قراداد فروش خونه رو براتون ایمیل میکنم تا معامله انجام بشه، به زودی شما رو در هتل خواهم دید ^

نیشخند عمیقی روی لب‌های امگا نشست و با روشن کردن ماشین، به سرعت از جلوی در خونه ای که به زودی با اختیار برای خودش میشد، دوری شد.





: این یه قیمت مناسب برای شماست.
پیرمرد پرده رو کنار زد و به دوخت و وصلش خیره شد.
_بیشتر از این نمیتونم آقای بیون!
بکهیون با حوله طوسی رنگی که روی دوشش انداخته بود، چند قدم به سمت مرد برداشت و کلافه غرید...

:من یه وکیلم آقای محترم و باید بگم کار و حرفم مستقیم روی موضوعات کلاه‌برداری تجاری متمرکزه و از سرمایه و ثروتم کاملا مشخصه که چقدر کارم خوب بوده، بهتر نیست به جای سو استفاده از عجله من برای فروش وسایل خونم، قیمت مناسبی و پیشنهاد بدی؟؟

نفسش رو رها و نگاهش و به مرد دوخت.
ابرویی بالا انداخت و با لبخند کجی روی لب به عقب برگشت.
: نمیتونیم به توافق برسیم پس زودت...
مرد خریدار به سرعت وسط حرفش پرید و گفت :
_مشکلی نیست مشکلی نیست، به پیشنهاد شما انجامش میدم.

لبخند رضایت روی صورت پسر نشست و به سرعت از مرد دور شد تا هر چه زودتر چمدونش رو جمع کنه. پیرمرد خیلی زود کوتاه اومد، رایحه خشم امگا و لحن جدیش انگار مرد رو وادار کرد تا تحت تاثیرش هر چیزی که میگه رو قبول کنه.

خونه جدید به امگا خوش آمد می‌گفت.



^دوازده سال^

دست‌های ضعیف پدرش رو گرفت و بوسه‌ی گرمی رو تقدیم پوست چروکش کرد.
بیماری ناگهانی تمام کاخ آرزوهای دختر بیست ساله رو در هم ریخت. میتونست آزادانه در باغ عمارت نو ساز برقصه و شادمانی کنه ،اما سرنوشت قصد اینکه اون رو به حال خودش تنها بذاره نداشت. جرقه‌ای کوچیک، تغییراتی بزرگ رو براش رقم زد.


خونه بدون صدای برخورد پای پدرش با زمین، سرد و غیر قابل تحمل میشد، این حالت مریض و رنجور تمام آجر به آجر خونه رو درگیر و آشفته می‌کرد.

برای دختر سخت بود، خیلی سخت، اون عادت داشت در آرامش و به دور از همهمه درسش و بخونه، معدل بالا بگیره و با هوش زیادش فخر بفروشه، اما حالا حتی از چند دقیقه بعد خودش با خبر نبود.
پدرش دیگه نمی‌تونست به کارش ادامه بده و با سر بالا و پر افتخار چرخ شرکت کوچک ساخت قطعاتش رو‌بچرخونه.

باید به جمله های کلیشه ای و شعارگونه ایمان میاورد و اینبار دست به کار می‌شد. ساختن یه راه جدید برای خانواده‌ی سه نفره‌ای که شامل خودش، پدر فلجش، و پسر عموی یتیمش بود، باید از حالا تبدیل به هدفش می‌شد.
همراه با لبخندی نرم، از جا بلند شد و با برداشتن کوله پشتی سبک و پارچه‌ایش به سمت در ورودی کوچک خونه حرکت کرد.
قبل از اونکه از در خارج بشه بلند گفت :

_از دستم ناراحت نباش پدر، برای خراب نشدن زحمتات اینکارو می‌کنم.

بیرون زد و نور مستقیم آفتاب رو به صورت رنگ پریدش هدیه کرد. عینک دودی سفید رنگ روی چشم‌هاش قرار گرفت و قدم ‌هاش به سمت ماشین پارک شده‌ی گوشه خیابون برداشته شدن. میتونست با سند مالکیتی که داره از شر چهار چرخ آهنی خلاص بشه اما هنوز برای این چنین تصمیمات ناگهانی زود بود.

پشت فرمون جا گرفت و با برداشتن رژ لب صورتی رنگی، حالت پوسته شدهٔ لب‌هاش رو زیر نرمی مخلوط صورتی رنگ رژ، پنهان کرد.
نمیتونست پیش پدرش نشون بده که چقدر برای رفتن به اون خونه دو دله.
به کوله‌ی کوچک افتاده روی صندلیِ کناری خیره شد و به تکرار سطح اختلافش با خانواده‌ی نسبتا مرفحش عمیقاً تو‌ذوقش خورد.

پدرش همیشه بابت ساده پوشی و تفکراتش سرزنشش می‌کرد و دختر می‌دونست از حالا اگر که راه انتخابیش نتیجه مطلوبش رو داشته باشه، باید دست از این نوع پوشش اختیاری برداره.
موهای کوتاه و چتریش رو‌ بدون اینکه جمع کنه پشت گوشش زد و ماشین رو روشن کرد.



برخلاف تمام داستان‌ها که دختر بیچاره و فقیر وارد قصری با دیوارهای بلند میشد و شاهزاده‌ی پولدار اون رو از باتلاق مشکلات نجات میداد، دختر داستان ما با موهای مشکی رنگ و کوتاهش، کوله‌ای که پر بود از برگه‌های اسکناسِ تا شده، پا به خونه‌ای مدرن و سرامیکی گذاشت که پشت دیوار ‌های نیمه بلندش، هیچ شاهزاده‌ای چشم انتظار نیمه‌ی گم شدش نبود. هیچ اثری از یک اسب سفید و تاج سلطنتی هم نبود.

از در سالن وارد شد و مستقیم ردیف پله‌های بلندی رو پیش روش دید. نگاه جست و جو گرش به اطراف خیره شد و قبل از اونکه بتونه کاملا موقعیت سالن رو محک بزنه، صدای قدم‌هایی روی کاشی‌های قهوه‌ای رنگ، توجهش رو جلب کرد.
با دیدن چهره آشنای مرد مسنی که از سمت چپ نزدیکش میشد، تعظیمی کرد و محترمانه نگاهش رو بهش دوخت.
مرد در نزدیکترین فاصله بهش ایستاد و با حالتی غمگین زمزمه کرد...
+مولان!
دختره بیست ساله اما مستقیم و بدون حتی ذره‌ای مکث، کوله‌ی در دستش رو سمت مرد گرفت و گفت :
_اینبار به من یه شانس دوباره بدین تا هر چی که از دست دادیم و برگردونم!

آقای پارک نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم به دو پسر جوانی که کنار دیوار پیانو بزرگ سالن ایستاده بودن انداخت و توجه دختر رو هم به اون قسمت جلب کرد.

نگاه دختر بدون اینکه روی پسر بلند قد تری که با اخمی جدی نظاره گر صحنه بود بی‌افته، به سمت پسر کوتاه‌تری جلب شد که میتونست حدس بزنه اون همون فرزند بتای خانواده پارکه. { پارک یونگ پو }

آقای پارک قصد نشون دادن پسر کوچکش به هرکس رو‌نداشت و حالا مولان بی پروا وارد جمع خانوادگی شده بود.

بی توجه رد نگاهش رو از دو پسر جوان گرفت و یک قدم نزدیکتر به آقای پارک ایستاد...

_قبولش کنید!




نگاهی از آینه رو به روش به ورقه‌های نقره‌ای رنگی انداخت که به موهاش چسبیده بودن در آخر مشکی براقی رو تقدیم تارهای طلایی رنگش میکردن.
بکهیون تصمیم نداشت تا مثل یک امگای مطیع رفتار کنه و با حس رضایت کامل خودش رو اسیر مهربونی‌های چانیول کنه.
الهه‌ی فرانسوی فقط قصد داشت تا اینبار طبق حس استقلال و خود راییش اما بدون از بچه بازی‌های کمی که داشت، به هدفش برسه و چانیول رو در اختیار بگیره.

این غیر طبیعی بود که در طی سه روز تغییر کلی در خودش به وجود بیاره، دور از ذهن و مسخره به نظر می‌رسید، پس فقط با توجه به حس و کششی که بین امگای ‌درونش و آلفای چانیول وجود داشت، رفتار می‌کرد.
همراه با موسیقی نسبتا ریتم تند و شادی که در فضای سالن به گوشش می‌رسید، انگشت‌هاش رو همراه با حرکت سرش تکون میداد.
سالن مجللی که بکهیون خودش رو به دست آرتیست‌های تازه کار جوان می‌سپرد و با پرداخت هزینه زیادی به مدل دلخواهش می‌رسید.
اینکه تصمیم گرفت تا رنگ تیره مشکی رو به رسم ده سال پیش برای خودش انتخاب کنه، فقط به این انگیزه‌ بود که در صورت رو به رویی با چانیول بهش بفهمونه، میخواد که یک قسمت از بکهیون گذشته رو نشونش بده.

صدای زنگ موبایلش درست زمانی که از آینه در حال عکس گرفتن بود، تو ذوقش زد و شماره نقش بسته‌ی روی اسکرین اخم‌هاش رو کمی در هم کشید.

: الو؟
صدای آشنای مرد از پشت تلفن در گوش بکهیون پخش شد.
_مدیر بیون؟
:مین هو شی...
_ببخشید می‌دونم نباید مزاحم استراحتتون میشدم اما مشکل جدی پیش اومده
اشاره‌ای به دختر کنار دستش کرد تا موقتا دست از باز کردن ورقه‌های رنگ برداره.
: چیشده؟
_شما اجازه پذیرش مهمانان خارجی رئیس پارک رو دادین یادتونه ؟
با شنیدن اسم چانیول، پلک‌هاش روی هم قرار گرفتن...
: یادمه


_ مهمانان ایشون از چین اومدن و پسر معاون اول همراهشونه، رئیس پارک برای امشب ترتیب مهمونی کوچکی رو در سالن پذیرایی هتل دادن و من حالا دیدم که اسم شما در لیست دعوتی مهمانانه.
بکهیون سرش رو به صندلی پشتش کوبید و نفس کلافه‌ای کشید. با لحن صدای کنترل شده‌ای گفت :
: باید چیکار کنیم مین هو؟؟
مرد پشت خط محتاطانه زمزمه کرد...
_ باید امشب حاضر بشید مدیر بیون!

بکهیون اشاره‌ای به دختر کنار دستش کرد.

: باشه مین هو، خودم رو میرسونم!

بعد از گذاشتن گوشیش روی میز آرایش پیش روش، رو به دختر اعلام کرد...

: باید برم، تا هر جا که انجام دادین کافیه!

دختر مردد به پیش اومد و نگاهی به ورقه‌های رنگ انداخت .
_ اینطوری فقط جلوی موهاتون رنگ‌ میشه.
نفس کلافه‌ای کشید و دستش رو روی هوا تکون داد.
: مهم نیست بعدا انجامش میدم.


^ برای داشتن و در‌ چنگ عشقم تو را اسیر کردن، من همیشه مشتاق و حریص تر از ثانیه‌های قبلم می‌شوم.
تو مرا می‌بینی با چَشم بدهکاری و سر خم می‌کنی و من چَشم در راه و گوش به انتظار آن لحظه‌ی شیرینم که تو را زانو به زمین ‌زده از هیجان بوسه‌های ناگهانی‌ام ببینم.
تو تسلیم و رام و برده و به من وصل خواهی شد حتی اگر که قدرت از آنت باشد.
من تو را نمی‌بوسم از آن خاطر که برایم منع شده و ممنوعه‌ای، که تو را خواهم فشرد در آغوش کوچکم برای یکی شدن آن چه که نباید! آن چه که منع و ممنوع‌ است برای تو و من.
تویی که رام‌شدن برایم، برایت به سختی استخوان شکستن و من رام‌کردنت، برایم به آسانی باریدن قطره‌های باران است. ^

صدای گوینده رادیو از بلندگوی ماشین در گوش امگا پیچید.

_متنی که حالا شنونده‌ی کلمات فریبندش بودین، ترجمه شده از نویسنده‌ی خارجیه، به نظرتون زیبا اومد، اینطور نیست؟؟

امگا همون طور که از پنجره به قطره‌های بارون خیره بود، پلکی زد و دستش رو برای کم کردن صدای رادیو به پیش برد.
مدت‌ها از پشت فرمون نشستنش می‌گذشت و هنوز با پیچیدگی درد مفصل‌های پاش درگیر بود. متفکر به ترافیک پیش روش خیره شد و ضربه‌های آرومی با سر انگشت اشاره به گوشه‌ی لبش می‌زد.

با وجود اینکه هنوز به هتل نرسیده بود، خسته و درمونده به نظر میرسید و دلیلش چه چیزی غیر از رو به رویی با آلفا پارک چانیول؟؟

به تکرار سمت خیابون نگاهی انداخت و با دیدن نیروهای پلیسی که برای رفع درگیری خیابونی مسیر رو بسته بودن، نگاه و بعد از به سمت ساعت ماشین برگشت.


کلافه و به عادت همیشگی سرش رو به بالشت صندلی پشتش تکیه زد. می‌تونست حدس بزنه که درگیری و دعوا از روی مستی بوده و شاید هم دلیل دیگه‌ای داشت، چون کی هنوز ساعتِ شب به زمان شام نرسیده، در حدی مشروب میخورد که وحشیانه به جون مردم بی‌افته و بی دلیل کتک کاری کنه؟!
چرا به دلیل درگیری فکر میکرد؟! بیون بکهیون در حال حاضر حتی نمیتونست به پلی لیست ماشینش پناه ببره و کمی، فقط کمی ذهنش رو آزاد تر کنه.

نیم نگاهی به موهای کم پشتش انداخت و دو تکه‌ی تیره شده‌ی پیش روش، حتی بیشتر از قبل تو ذوقش زد.این هم تبدیل به یکی از هزاران دلیلی میشد که قانعش می‌کرد تا دیگه به توصیه‌های هیجان‌زده‌ی هایدی گوش نده، شاید هم فقط نباید احمقانه عمل می‌کرد و رنگ طلایی و فرانسوی موهاش رو از بین می‌برد.

تو تماس تصویری که دیشب با مادرش برقرار کرد،باز هم موضوع برگشتنش به فرانسه مطرح شد، اما کدوم امگایی تحمل دوری از آلفاش رو داشت تا بکهیون دومیش باشه؟؟ فقط بیشتر باعث بروز کلافگی بین خودش و خانوادش می‌شد، خانواده‌ای که خیلی وقت بود در کنارشون حتی اتفاق ساده‌ای مثل شام و ناهار خانوادگی رو‌رقم نزده بودن.

میتونست از شیشه‌ی جلویی ماشین ببینه که مسیر ترافیک کمی خلوت تر شده، بکهیون حرص می‌خورد که باند کناریش خلوت تر شده و به عبور کردنشون حسادت می‌کرد، این حس تا جایی ادامه داشت و نیشخند بچه‌گانه‌ای به لب‌های بکهیون آورد که حرکت ماشین‌های باند کناری متوقف شد.

بکهیون همچنان که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، با پایین رفتن شیشه‌ی ماشین کناری، قبل از اونکه به رو به رو برگرده، چهره‌ی آشنا و لبخند پهنی که اون صورت به لب داشت، متعجب و وادارش کرد تا بیشتر و برای مطمعن شدن از هویت راننده مسیر نگاهش رو تغییر نده.
مرد جوانی که پشت فرمون نشسته بود، شیشه رو پایین داده و دستش رو به احترام بلند کرد، بکهیون به ناچار شیشه‌ی ماشین خودش رو هم پایین آورد و بی اختیار زمزمه کرد...

:یونگ تهیونگ شی؟
صداس سرحال مرد و چشمکی که سمت امگا روانه کرد، باعث شد تا بکهیون هم لبخندی بزنه.
_هتل میرین مدیر بیون؟
:بله...

همچنان متعجب و گیج زمزمه کرد اما تعجبش زمانی بیشتر شد که شیشه‌ی پشتی ماشین هم پایین اومد و چهره آشنای بعدی که خمار و با گونه های سرخ،به در تکیه داده بود، پیش چشمش ظاهر شد...

: جونگ کوک؟؟
تهیونگ با لبخندی مردانه نگاهی به عقب انداخت و به تکرار سمت بکهیون برگشت...

_این امگای بازیگوش پارتنر منه اما حالا مسته و فکر می‌کنه من رانندشم، اگه بهتون سلام نمیده بی ادبیش رو ببخشید!!

بکهیون با حالت شکه‌ای که از لب‌های نیمه باز و چشم‌های خیره شدش به جونگ کوک مشخص بود، به سمت تهیونگ برگشت و گفت :
: ما هم و میشناسیم، نمیدونستم جفت شماست!
تهیونگ به تکرار خندید و جواب داد :

_ جفت نه مدیر بیون، اون پارتنرمه!


صدای فریاد جونگ کوک و حمله‌‌ی ناگهانیش به سمت تهیونگ و کشیدن موهاش باعث شد تا بکهیون حتی نتونه سوال بعدیش رو‌بپرسه و اینبار به حالت بیچاره‌ی تهیونگ، سرخوش بخنده.

_یاااا جونگ کوک...ولم کن....

جونگ کوک اما مصرانه موهای آلفای پشت فرمون رو گرفته و ولش نمی‌کرد.
بکهیون با باز شدن مسیر پیش روش نیشخندی به وضع تهیونگ زد و با دو تک بوقی که فشرد، پاش رو روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.

های گایز
حالتون چطوره، میدونم تعداد صفحات این پارت کم بود اونم برای اینه که دارم برای ادامه داستان فکر میکنم سناریو جدید میچینم که این رویارویی کاپل ویکوک هم از بین نظرات بچه ها تو واتپد گرفتم و با این حساب قراره تعداد پارت بیشتری داشته باشیم.
امیدوارم مثل همیشه لذت ببرین و خوش بگذره.

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionDove le storie prendono vita. Scoprilo ora