پارت دوازدهم

302 101 30
                                    

-ارباب؟؟
+مادام!
از آخرین پله پایین رفت و مستقیم قدم‌هاش رو به سمت زنی که سینی به دست در مسیر پله ایستاده بود، برداشت.
به سرعت پرسید :
-ارباب چانیول! جناب بکهیون....
نفس عمیق کلافه‌ای کشید و با دست اشاره‌ای به سینی کرد...
+برای بکهیونه؟
-بله!
سینی رو به آرومی از دست زن بیرون کشید و به سمت پله‌ها برگشت
+من براش میبرم!
لحظه‌ای در جا ایستاد...
+ییشینگ برگشته؟؟
صدای زن رو از پشت سر شنید
-بله ارباب...دیشب بعد از شما برگشت!
یک پله بالاتر رفت
+بهش ‌بگو تا چند دقیقه تو اتاق کارم باشه!
-بله چشم!
قدم‌های بلند و سریعش رو به سمت بالای پله ها برداشت و خودش رو به اتاق رسوند .
لحظه‌ای پشت در مکث کرد
نفس عمیقی کشید
باید خودش رو برای هر چیزی حاضر میکرد، اینکه با بدخلقی بچه گانه ای رو به رو بشه و ناسزا بشنوه، و حتی احتمال بحث و درگیری هم براشون وجود داشت، در هر صورت، چانیول باید عاقلانه اجازه میداد تا بکهیون به اون چیزی که میخواد برسه!
به آرامی دستگیره در رو فشرد و وارد اتاق شد، نگاهش رو جست و جو گرانه به سرتاسر فضا چرخوند.
از پرده‌های بلند و کشیده شده، تا تختی که یک جسم با موهای طلاییِ روشن ،تکیه زده به پشتیش، بیدار و هشیار نشسته بود.
نزدیک تخت شد و سینی حاوی غذا رو درست کنار بکهیون قرار داد.
+صبح بخیر بکهیون!
رایحهٔ هیت و سکس هنوز در فضای اتاق حاکم بود، هنوز هم آلفا عطش تندش رو کنترل میکرد.
به نرمی زمزمه کرد...
:صبح بخیر...ارباب چانیول!
هر دو، آلفا و امگا خیره به هم جواب دادن و برای چانیول این رویِ آرام و جدی بکهیون، که انگار امید یک صلح موقت رو‌بهش میداد، با رفتار تندی که دیشب ازش دید، در تناقض و عجیب بود.
+مادام برات صبحانه حاضر کرده...
سری به نشانه تایید تکون داد و سینی رو روی پاهایی که در زیر پتو، بدون هیچ پوششی قرار داشتن، گذاشت.
یک‌حس غریب و غمگینی تمام وجود امگا رو در بر گرفته بود، با وجود اینکه آلفا رو پس از سکس دیشب، در کنار خودش حاضر میدید، اما باور کردنش براش سخت و غیر قابل قبول بود.
شاید در یک جایی، پشت ضمیر ناخودآگاهش، هنوز منتظر برای این بود که از خواب بیدار بشه و ببینه تنها و با تختی سرد ،هیتش رو گذرونده.
شاید هنوز این خوب شدن و همراهی چانیول براش قابل لمس نبود، نمیتونست پیش روی اون افکار درهمی که مدام، آلفا رو مقصر جلوه میدادن بایسته، مقاومت کنه و فریاد اینکه چقدر دوستش داره و محتاج این حالت بینشونه رو ابراز کنه!
+دستشویی رفتی؟
سرش رو بلند کرد و نگاه از سینی صبحانه گرفت.
: اره...میتونم از حموم استفاده کنم؟
آلفا، لحظه‌ای مکث کرد و مشکوک سرش رو به پیش برد
+حالت خوبه؟؟
مستقیم به چشم‌های قهوه‌ای رنگش خیره شد...
:خوبم!
به ‌تکرار، کمی بیشتر به بکهیون نزدیک شد...
+منظورم جسمی نیست!
:خوبم!
محکم پاسخ داد.
قصد اینکه ابراز کنه در افکار درهمش غوطه ور و جسمش از این حجم جدال موجود بین مغز و دلش خسته شده رو نداشت.
+خوبه... صبحانت و بخور...من باید با ییشینگ صحبت کنم!
چرا توضیح داد؟! شبیه گزارش کار نبود؟ شاید چون قصد نداشت حالا که امگا انقدر آرام و در حالت عادی به سر میبره، اون رو تحریک به عصبانیت و حتی بدتر از اون، حس ناراحتی براش به وجود بیاره.
توضیح داد تا امگا بدونه اینبار قرار نیست که تنها گذاشته بشه!
:من دنبال تلفنم گشتم اما بین لباسام پیداش نکردم...
از روی تخت بلند شد و کشوی پایه کوتاه کنارش رو باز کرد.
تلفنی که دیشب برای مزاحمت ایجاد نکردن، در کشو محفوظ نگه داشته بود رو بیرون کشید و به سمت امگا گرفت...
+گذاشتم تا زنگ نخوره و بخوابی!
بدون اینکه نگاهی به صورت مرد بزرگتر بندازه، از کف دست چانیول، تلفنش رو برداشت.
آلفا،دست در جیبش فرو برد و ایستاد...
+میرم تا...راحت باشی و حتما دوش بگیر!‌
:اوهوم...
کاش میشد فریاد بکشه و بگه که میتونه باهاش بجنگه اما سکوت نکنه!
کاش میشد که فقط بگه، امگای عزیزم باید مدام حرف بزنی و صدات رو‌ تو‌ گوش آلفا بپیچونی.
رو از پسر جوان که مشغول کار با گوشیش بود گرفت و به سمت در برگشت، درست قبل از اینکه خارج بشه، صدای بکهیون رو از پشت سر شنید...
:الو..لوهان؟
نمیتونست بیشتر از اون معطل کنه و منتظر بمونه، پس خارج شد و صدای بسته شدن در رو به گوش پسر در اتاق رسوند.
به عقب برگشت و با یونگ پویی که وسط راهرو ایستاده بود،رو به رو شد.
ابروهاش در هم گره خوردن ، به آرومی قدم‌هاش رو به سمت پسر برداشت.
+یونگ پو! صبح بخیر پسرم!
-صبح بخیر پدر...خوبین؟
دست به دور شونه‌های پسرش انداخت و به صورتش خیره شد.
+خوبم عزیزم...زود بیدار شدی... صبحانه خوردی؟
-بله... صبح زود...شما چی؟
+هنوز نه!
لبخند پهنی زد و مشتاقانه دست مرد رو فشرد.
-میتونم باهاتون بیام!
دستی به موهای نرم و صاف پسرش کشید.
+عزیزم، میخوام با آقای ییشینگ صحبت کنم پس میتونیم ناهار و بیرون با هم بخوریم؟؟
پسر کوچک همون طور که مشتاقانه سر تکون میداد، پرسید :
-اگه حال آقای بکهیون خوب شده میتونیم با هم بریم؟؟
مکثی کرد
+فکر نمیکنم اون باهامون بیاد پسرم!
-میتونم ازش درخواست کنم اون گفت هروقت چیزی خواستم بهش بگم!
+اون بهت این و گفت؟
-بله...من تو اون یک هفته ای که پیشمون بودن هرروز بهشون سر زدم! ما دوستای خوبی شدیم! اون شمارش رو هم بهم داد!
متعجب تر از قبل، به عقب برگشت و نگاهی به در بسته انداخت.
به تکرار سمت پسرش برگشت.
+اگه اینطوره...به اونم میگیم که بیاد...اگه بتونه!
-بازم نمیتونه راه بره؟
+اون وارد هیت شده!
-اوه...
پسر کوچک به سرعت دستش رو جلوی لب‌هاش قرار داد.
چانیول عقب کشید و همراه با اخمی ظریف به پسرش خیره شد.
+دلیل این شکه شدنت چیه؟!
-ما سال قبل تو مدرسه با هیت و رات آشنا شدیم! من تا حالا ندیده بودم از نزدیک امگایی رو که وارد هیت بشه!
+چیز خوبی یاد گرفتین؟
-خیلی خوب بود...معلم گفت ما بتاها باید شجاعت به خرج بدیم و از امگاها و آلفاها مراقبت کنیم! مثلا اگه دیدیم کسی وارد این حال شده، بهش کمک کنیم به مردم دیگه آسیب نزنه!
ابرویی بالا انداخت و کمی به سمت پسر خم شد...
+دیگه چه چیز مهمی یاد گرفتی؟؟
پسر با کمی مکث و نگاهی که به اطراف انداخت، در آخر جواب داد...
-یاد گرفتیم ازشون سواستفاده نکنیم! چون اونا بیشتر از هر وقتی نیازمند میشن، بدونیم و مراقب باشیم! اذیتشون نکنیم!
جمله‌ای پررنگ تر از بقیه، در ذهنش نمایان شد.

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionOnde histórias criam vida. Descubra agora