پارت نوزدهم

258 87 4
                                    

حس رسیدن دو‌مرد و شنیدن صدای متعجبشون، بکهیون میدونست که از حالا و فردا، باید منتظر شایعه های عجیب اما تا حدودی واقعی باشه!!

 

نمیدونست چند دقیقه و لحظه از درگیر شدن لب‌هاش با لب‌های آلفاش گذشته اما کم شدن اکسیژن باعث شد تا به شدت مرد رو هل بده و ازش فاصله بگیره.

چانیول درحالی که دست‌هاش روی هوا معلق مونده بود، به تکرار، با حالت مضطربی که از چهرش فریاد میزد، نزدیک شد..

 
+ببک..بکهیون...

امگا با بغضی که حتی پیدا شدن سر و کلش از نا کجا معلوم نبود، پلکی زد و سرش رو پایین انداخت‌.

چانیول یک قدم برای نزدیکتر شدن برداشت...

 
+بکهیون...

 
پسر جوان تر کلافه سرش رو بلند کرد و با حالت کنترل شده ای، فریاد کشید...

:چرا ترسیدی ارباب؟؟ از من چی میخوای؟

 
دست‌هاش رو با حالت عصبی روی گوش‌هاش گذاشت و ادامه داد...

 

:صدام نزن..نزن..نزن...فقط دور شو برو...

کلمه آخر رو فریاد کشید...

: برو...

سرش رو بلند کرد و نگاه خیسش رو‌به مرد مبهوت پیش روش بخشید..

:چرا فقط ازم دور نمیشی؟؟... چرا من نمیتونم درست به زندگیم ادامه بدم؟؟ بچه باشم یا مدیر یه هتل ارثی کوفتی...چرا دست از سرم برنمی‌داری ارباب؟؟

چانیول در سکوت به تنش و قفسه سینه بکهیون که به شدت بالا و پایین میشد، خیره نگاه کرد، نتونست چیزی بگه، نمی‌خواست که بگه.

بکهیون به گریه افتاده بود و قطره های گرم اشک راهی به سمت صورت سفیدش پیدا کردن، سرش رو پایین انداخت و با حالتی درمانده زمزمه کرد...

 

: اون بچت نیست...من این و میدونم... فهمیدم، اما از من ترسیدی، از اینکه حقیقت و بدونم ترسیدی چرا؟؟

سرش رو بلند کرد :

: چرا ترسیدی ارباب؟

چانیول به سختی آب دهنش رو قورت داد و پلک زد.

 

+ این که اون..اون پسر من نیست و میدونی که به جونم وصله باعث نمیشه تا بخوای از طریقش انتقامت و کامل کنی؟؟

در سکوت سنگینی که ناگهان و با به پایان رسیدن جمله چانیول، بینشون به وجود اومد، آلفا رایحه خشم و دلخوری شدید امگا رو به وضوح حس کرد و با حالتی متعجب به صورت شوکه شده و در هم بکهیون نگاه انداخت.

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir-----Chanbaek VirsionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora