بلو صحبت میکنه!
لطفا همراه با این پارت گوش بدید به قطعه ی اپرای Puccini: manon Lescaut, Act2
میتونید از چنل @obvioussecret دانلود کنید.
امیدوارم آسمان زندگیتون آبی و پرستاره باشه.
---------------------------------------------------------------------چای تلخ بود، همچون زندگی اش.
از چای سرد فنجان شاید سه ساعتی می گذشت. دقیق یادش نیست. فقط میداند که چند ساعتی پیش زین به اتاقش آمد، پرده ها را کشید و قوری چینی را برداشت و چای گرمی را برای لویی سرو کرد.
اما الان سرد و تلخ بود و لویی هر یک دقیقه از آن مینوشید.
اتاق تاریک بود همچون گورستان و قبر های تنگاتنگ.
داشت برای مرگش آماده می شد؟
شاید
ساعت چند بار صدا داد. پرده ها را کشید و باز هم تاریکی دید.
ستاره ها کمتر می درخشیدند، انگار که همگی خاموش شده بودند. حتی ماه هم از آسمان فرار کرده بود.
لویی دست هایش را گشود و صدای خش دارش را آماده کرد." شب هیچگاه کامل نیست
همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجرهی بازی هست
پنجرهی روشنی "
لویی میخواند و همزمان دست هایش را تکان میداد. فنجان در بین انگشتانش سرگردان بود. چند قطره از تلخی بر روی لباسش ریخت و مگر اهمیت دارد وقتی تمام جسمش از تلخی پدید آمده است؟!
" همیشه رویای شبزندهداری هست
و میلی که باید بر آورده شود،
گرسنهگییی که باید فرونشیند
یکی دلِ بخشنده
یکی دست که درازشده، دستی گشوده
چشمانی منتظر
یکی زندگی
زندگی ایی که انسان با دیگراناش قسمت کند.¹ "
و ساکت شد. دیگری مایعی سرگردان درون فنجان یافت نمیشد.
همه خواب بودند. همه کر بودند. همه زندانی بودند.
و لویی بیدار و شنوا و آزاد.
میخواست که زندگی اش را باز هم قسمت کند؟ خیر جواب واضح بود.
نمیدانست چند روز است که به کلاس های مزخرف دانشگاه اش سر نزده است. باید یک دسیسه برای رهایی از استادانش می کشید.
کاش دختر بود. آن موقع با چشمانی اشکی رو به استادانش میگفت.
آه این دنیا کاملا ضد حقوق ما بانوان است. من فقط از شدت دل درد و کمر درد نتوانستم در کلاس های درس شرکت کنم، این عدالت نیست.
و استاد هم که از صدای دختر آزرده شده بود فقط سرش را تکان میداد و توجیه اش را قبول می کرد.
ولی حالا که فکر میکند نه خوب است که دختر نیست. با توجه به روابط آشفته ی این یک سال و توجه نداشته اش برای وسایل پیشگیری، اگر دختر بود الان با چهار یا شاید هم پنج بچه در حال درس خواندن بود.
هری همیشه در روابطشان مراقب بود. تمام وسایل مورد نیاز را خودش می خرید.
صدای برخورد لیوان با دیوار در اتاق موسیقی ای زیبا همچون اپرا های Elisabeth Schwarzkopf پخش شد.
هر چه می شد به هری بر میگشت. هری ادوارد استایلز از زندگی لویی رها نمی شد.
اپرا هنوز در ذهن پسرک در حال پخش بود. تلفیقی از اپرا و شکستن فنجان.
چرخید و چرخید و بین ملافه های تختش سقوط کرد. همه چیز عجیب شده بود.
مطمئن بود مست نیست.
علاقه ای به ماریجوانا هم نداشت.
آه در آن چایی چه داشت که لویی از خود رها شده شود؟!
" لعنت به تو زین "
زیر لب گفت. شاید هم چایی سالم بود اما لویی لازم داشت که مقصری برای حالش پیدا کند.
صدای در اتاق او را از دادگاه ذهنش برای محاکمه ی زین بیرون کشید. در را باز کرد اما کسی را نیافت.
هنگامی که میخواست در را ببندد، جعبه ای نسبتا بزرگ را جلوی پایش دید. خم شد و جعبه را برداشت و تازه متوجه شد که زین لباس هایش را با روبدوشامبر جگری ای عوض کرده.
همانطور که جعبه را به داخل اتاقش می آورد، گوشه ی لباس را بالا داد و به پایین تنه اش نگاهی انداخت.
" اوه زین مالیک، لباس زیرمم عوض کردی. مرد سخاوتمند! "
و خنده ای مستانه سر داد.
جعبه را باز کرد.هنوز کمی گیج میزد. شاید هم تقصیر زین نبود، اینکه او گیج میزد میتوانست به برهم خوردن ساعت بدنش هم مربوط باشد.
دیدن مجسمه ی گچی و کارت پستالی سبز همه چیز را برای پسرک مشهود میکرد.
" آه هری ادوارد استایلز... "
ایندفعه صدایش را بلندتر کرد
" هری ادوارد استایلز هنوز پشت در اتاقم ایستادی پس لعنت خدا بر تو و لعنت خدا بر دستان هنرمندت و یک روز خودم می کشمت. "
نگاهی به مجسمه انداخت. نسخه ی کوچکتر اروس.
" هری ادوارد استایلز، میدونستی اروس میتونه بره تو باسن من. لعنت بهت "
لویی همه ی صحبت هایش را با فریاد می گفت. مجسمه را آرام داخل یکی از غرفه های قفسه هایش گذاشت و بوسه ای روی سر مجسمه کاشت.
صدای ضعیفی از پشت در به داخل اتاق نفوذ کرد.
" کاش من رو هم همونطور زیبا می بوسیدی، یا حداقل من تو رو اونطور می بوسیدم. "" تو میتونی بیایی کونم رو ببوسی استایلز، از اتاقم دور شو و بزار اپرا در سرم تمام شه. دیوانه شدم. "
هری خنده ای کرد.
" مشکلی ندارم اگه بزاری ببوسم و مطمئن باش طوری میبوسم که ردش برای همیشه ماندگار شه. "" تو یه آلفای قوی درون کتاب قصه ها نیستی و من هم امگای شهوانی تو نیستم و لازم به ذکره بهتره صحبت هایی که باعث خجالتم میشه رو تموم کنی. "
" مثل باکره ها رفتار نکن ویلیام "
لویی ناخنش را در کف دستش فرو کرد.
" من باکره ای میان مردگان زنده ام² استایلز، رهام کن. "
" امشب رهات میکنم و فردا دوباره سر میرسم. "
لویی چیزی نگفت و وقتی صدای قدم های دور شدن هری را شنید بلند فریاد زد.
" تا فردا امیدوارم در مرگ دراماتیکی همچون فرشته ی شیطان نما بمیری استایلز "
و بالاخره اپرا تمام شد.
و البته ثانیه ای بعد دوباره قطعه شروع به پخش شد.
" آه دکمه ی قطع لعنتیت کجاست؟! "
به سمت یخچال رفت و قرصی را بیرون کشید.
به کف دستش نگاهی کرد. یکی؟ نه دوتا... دوتا؟ جهنم و ضرر سه عدد. تاملینسون سه قرص را جوید و توجهی به تلخی ای که زیر زبانش پخش شد نکرد.
" آه کاش قلبم رو از هم می گسترداندی ولی این اپرا رو در ذهنم پخش نمیکردی! خدایا تمومش کن. "چشمش به کارت پستال کنار جعبه افتاد.
" برای اهمیتی که برای همه بی اهمیت است. "
هری با قصد قبلی، ضربه ای عمیق به لویی وارد کرد. هیچ کس به او اهمیت نمی داد. نه اینکه نخواهند، لویی نمیخواست، پس همه را از خودش می راند. انگار برچسبی بر روی پیشانی اش چسبانده بود که
از من دور شوید و اهمیت ندهید وگرنه زامبی ای وحشی میشوید.
شاید هم خوناشام. اما خوناشام ها زیادی برای ترساندن جذاب بودند.
تنها کسی هم که به آن برچسب لعنتی توجه نکرده بود، هری استایلز بود.
" هری ادوارد استایلز، محض رضای خدا دو دقیقه از ذهنم برو بیرون. تازه از جسم مزخرفت رها شده بودم. "
اپرا هنوز در حال پخش شدن بود. لویی گردشی در اتاق انجام داد. باد پرده ها را تکان داد.
لباس لویی با باد همراه شد و پسرک بند لباسش را باز کرد. گذاشت ساتن به راحتی از روی بدنش به پایین لیز بخورد و آزاد خودش را بین ملافه های نرم فرو برد.
نیاز داشت که سرش آزاد شود.
نیاز داشت روحش به پرواز در بیاید.
نیاز داشت جرقه ای بدنش را در بربگیرد و آتش بزند.
آه هری خود اروس بود. همانقدر بی همتا و همانقدر بی پروا.
بدن هری... فکر لویی به گردش در آمد.
از ترقوه هایش تا خط پایین شکمش.
از خط فک برنده اش تا انگشتان کشیده اس.
از فشار دندان هایش تا بزاق بی منتش.
و لویی آزاد شد.
با فکر به هری بازهم آزاد شد.
همه چیز به هری ادوارد استایلز باز میگشت.
و اپرا قطع شد. لویی به خواب رفت.
بدنش مثل نقاشی سر منشا زندگی³ بین ملافه ها غرق شد و چشمانش کرکره هایشان را پایین کشیدند.
بالاخره خوابید!
---------------------------------------------------------------------------------
¹. شعری از پل الوار به نام یک لبخند
². الهام گرفته شده از فیلمی با همین نام از هنر اروتیک
³. نقاشی رنگ روغن از گوستاو کوربه از هنر اروتیک
امیدوارم که قلم ناتوانم به دلتون بشینه [ قلب آبی ]
YOU ARE READING
A wall between you and me [L.S]
Short Story_ دیواری میان من و تو _ داستان کوتاه نه قسمتی - short story by blue لویی سعی کرد بدنش را بیشتر جمع کند. گذاشت بیشتر استخوان هایش را در آغوش بگیرد. " بلوبری اینطوری صحبت نکن. " " نمیشه، نمیذاری، نمیخوام. رافائل من، ویلیام من، باغ سیب من، چلچراغ خانه...