بلو صحبت میکنه!
لطفا همراه با این پارت گوش بدید به قطعه ی Hope از Farid Daneshyar
میتونید از چنل @obvioussecret دانلود کنید.
امیدوارم آسمان زندگیتون آبی و پرستاره باشه.
---------------------------------------------------------------------تن خسته اش را در اتاقش پهن کرد. زین بی اهمیت از کنارش گذر کرد و شیشه ی آبی را میان لب هایش گذاشت. گلوی خشکش هر لحظه تقاضای آب میکرد و بالاخره به مرادش رسیده بود.
" باید برم کتابخونه. "
لویی بالاخره حواسش را به زین داد و همانطور که کت مشکی اش را از جسم بی جانش بیرون کشید گفت.
" چرا؟ "
زین کمدش را باز کرد و بافت سبزی را انتخاب کرد. همزمان دکمه های پیراهنش را باز می کرد.
" چون اینجا نمیتوم روی مقاله ی لعنتیم تمرکز کنم. لیام قول داده اگه ارائه ی مقالم بالاترین نمره رو بگیره، همین ماه عروسیمون رو توی تالار دانشگاه برگزار کنیم. "لویی خنده ی خسته ای زد.
" خیلی هولی مالیک. کسی دنبال نامزدت نیست. یه تیکه بهشت رو زمین نیوفتاده که! "
زین حالا با بالا تنه ی لخت روبه روی لویی ایستاده بود.
" شک کردم. لویی آبی یا سبز؟ "
و لویی بدون درنگ گفت.
" سبز "
زین بالاخره بالاتنه اش را پوشاند. با کمی مکث گفت.
" دقیقا یه تیکه بهشت رو با زور و زحمت گیر آوردم، نمیخوام از دستش بدم تاملینسون. "
و لویی میخواست بگوید کاش همانند زین بود. از دست نمی داد. مهم نبود که بهشت بود یا جهنم، او می خواست که به دست بیاورد. در این زندگی که چیزی را به دست نیاورده بود، نیاز داشت به دست بیاورد.
زین به سمت یخچال رفت و سرکی داخلش کشید و در آخر ژله ی بلوبری را بیرون کشید.
" بیا یکم بخور نمیری فرزندم. "
لویی به ظرف نگاه کرد. قصد داشت بگوید که نه، نمیخواهم. اما با دیدن ژله ی بلوبری مهر و موم شدن دهانش را احساس کرد.
تکه ای را در داخل دهانش قرار داد و گذاشت که سرمای ناشی از یخچال سراسر دهانش را فرا بگیرد.
و بعد طعم خوب بلوبری روی سلول های ماهیچه ی دهانش پخش شد. چشمانش را بست و خودش را روی تخت رها کرد.
زین که آماده ی رفتن بود به لویی نگاهی انداخت.
" طوری داری ژله ی کوفتی رو میخوری انگار ارضا میشی. محض رضای خدا اون قیافه رو به خودت نگیر احمق گشنه. "
لویی لبخند زد. از همان لبخند های واقعی که پدر خانواده در عکس با اولین فرزند صالحش می گیرد.
لویی هنوز چشمانش بسته بود اما دیگر چیزی از ژله ی بلوبری درون دهانش یافت نمیشد. ولی طعمش هنوز گیرنده های چشایی اش را وسوسه می کرد.
" بلوبری من. "
دوباره دو کلمه را بر روی زبانش آورد. انگار که دو کلمه منادای جمله ی ناگفته اش بودند. کاش کسی آنجا بود و با صدای بلند می گفت بلوبری من چه؟ ادامه اش را بگو؟ چرا آن جمله را تمام نمیکنی؟!
و شاید هم بلوبری من خودش یک جمله بود. کسی چه می داند در سر پسرک ادبیات دان چه میگذرد!
بالاخره خودش رو مجاب کرد که درس های لعنتی را بخواند و انجام دهد.
عقربه ها پشت سر هم از هم فرار می کردند. کم کم چشمان لویی خسته تر و تکالیف اش کمتر میشد.
صدای جسمی که به در اتاقش تکیه کرد کمی برایش خوشایند بود. با صدای آرامی گفت.
" الان میام، فقط صبر کن که کتاب هام رو جمع کنم و یه دمنوش برای خودم بریزم. "
پسرک کتاب هایش را مرتب در قفسه گذاشت و به سمت پاکت های دمنوش کیسه ای رفت. رنگ قرمز، سبز، زرد، نارنجی و آبی.
" دمنوش سیب ترش "
صدای پشت در، پسر را از افکار قطار وارش نجات داد.
همانطور که با فنجان دمنوش پشت دیوار می نشست گفت.
" چرا ترش؟ باغ سیبت ترشه؟ "
هری خنده ی کوچکی زد.
" باغ سیب من رنگارنگه تاملینسون. طعم های مختلفی هم داره. ترش هاشم دوست دارم. مخصوصا وقتی گازی از کنار ساقه اش میزدم و بوی ترشش مشامم رو پر میکرد و جایی برای اکسیژن نمیزاشت. یا وقتی کمی پایین تر از کمر سیب ترشم رو لمس میکردم و نبض سیب ترشم تند تر میزد. "
لویی کمی از دمنوشش نوشید و گذاشت طعم دمنوش، باقی مانده ی بلوبری چند ساعت پیش را بشورد و ببرد. اما برای محو شدن طعم بلوبری زیادی دیر اقدام کرده بود.
" پدرم همیشه یه شعر برای مادرم میخوند. بعضی اوقات با خودم می گفتم یعنی مامانم از این شعر خسته نشده؟! میدونی پدرم همیشه با یک لحن و با یک لبخند اون شعر رو میخوند و بعد دوباره با خودم می گفتم یعنی صورت پدرم از یک حالت خسته نشده؟! اما هیچ وقت جرات نکردم چیزی به مامان و بابام بگم. "
هری سکوت کرد و لویی گفت.
" چرا؟ "
" چون یاد گرفته بودم اگه چیزی بهم مربوط نیست سکوت کنم. برای همین وقتی فهمیدم که دوست پسر جما بهش خیانت کرده سکوت کردم. وقتی فهمیدم اون پسر سیاه پوست تو مدرسمون مواد نیاورده سکوت کردم. "
شعر رو برام بخون. با همون لحن و لبخند.
هری صدایش را آماده کرد و چشم هایش را بست و همان لحن را به یاد آورد. حتی کمی ژست پدرش را تقلید کرد.
" من ترحمِ تو را میطلبم، ای یکتا زنی که
از ژرفِ گودالِ تیرهای که دلم در آن افتاده است دوستت میدارم. اینجا جهانی تیره با افقی سُربیست.
که شبانگاه، در آن هراس و ناسزا شناور است.¹ "
YOU ARE READING
A wall between you and me [L.S]
Short Story_ دیواری میان من و تو _ داستان کوتاه نه قسمتی - short story by blue لویی سعی کرد بدنش را بیشتر جمع کند. گذاشت بیشتر استخوان هایش را در آغوش بگیرد. " بلوبری اینطوری صحبت نکن. " " نمیشه، نمیذاری، نمیخوام. رافائل من، ویلیام من، باغ سیب من، چلچراغ خانه...