4. یک دیوار فاصله.

156 50 17
                                    

بلو صحبت میکنه!
لطفا همراه با این پارت گوش بدید به قطعه ی Only the Winds از Olafur Arnalds
میتونید از چنل @obvioussecret دانلود کنید.
امیدوارم آسمان زندگیتون آبی و پرستاره باشه.
---------------------------------------------------------------------

بند کیف چرمی اش را بالا کشید و به آسمان نگاه کرد.
بس نبود باریدنش؟! قلب آسمان آزرده بود و گریه هایش بی تمام.
به زین اطلاع نداده بود که امروز به کلاس های مزخرف دانشگاه می آید.
از کی تا به حال کلاس ها مزخرف بود؟ آن هم برای پسرکی که عاشق ادبیات و انگلستان و درس است.
نمی‌دانست این چندمین بار است که برگه های تعهد را امضا می کند، مهم هم برایش نبود.
قلم را برای بار هزارم تکان داد و فقط یک چیز رندوم را تغییر می‌داد. گویی دنیا داشت به پایان می رسید و لویی امیدی به کلاس های درس نداشت.
" آخرین برگه رو امضا کردی تاملینسون؟ "
" بله آقا "
" خوبه خوبه... از دفعه ی بعدی سعی کن قبل از اینکه نتونی به کلاس ها بیایی اطلاع بدی و مواظب خودت باشی. سرماخوردگی بیماری کوچک اما گول زننده است. "
" حتما آقا ممنون "
و به طرف کلاس به راه افتاد. جانش برای کسی مهم بود؟ نه!
مسئول بخش حراست دانشگاه فقط برای اینکه لویی دانش آموزی سود دهنده برای دانشگاه بود نگرانی اش را ابراز کرد.
وارد کلاس شد و نگاه هاس سرگردان را به خوبی روی خودش حس می کرد.
گویی لخت وسط میدان شهر ایستاده و با آهنگ قدیمی ای از بند نیروانا می رقصد.
وقتی کنار زین نشست، پسر بدون مکث گفت.
" آره زین حالم خوبه، پس بهتره کونت رو جمع کنی و بزاری فاصله ی خوبی از هری بگیرم "
زین لبخندی زد و خودش را روی نیمکت چوبی کشاند.
" خوشحالم حالت خوبه "
هری با یک لبخند ژکوند گفت.
" ناراحتم هنوز نمردی، البته تا شب فرصت "
و لویی با عصبانیت جواب داد. زین برای تغییر جو خفه کننده ی بینشان آرام گفت.
" لویی شب یه جشن کوچیک توی بار آخر خیابون هست. ال ویلسون رو که میشناسی، همون دختری که به انجمن ها میومد. برای ازدواجش یه جشن کوچیک مجردی طور گرفته. میایی؟ "
لویی در ذهنش دنبال چهره ی دختر بود و وقتی به گزینه ی مورد نظر رسید مکثی کرد.
" آه همون که تحلیل هاش فوق العاده بودند. از بعد ازدواجش نمیاد. چقدر حیف! فکر نکنم بیام نیاز به استراحت بیشتری و برنامه ریزی درست تری دارم. "

" آره خیلی حیف شد. باشه. من و لیام باهم میریم. راستی خبر جدید مقاله ی نایل رو شنیدی؟ "
لویی کمی مکث کرد و سعی کرد به یاد بیاورد که این خبر را در روزنامه ی مشترک دو دانشگاه دیده یا در صفحه ی اینستاگرام نایل.
" مقاله ای که سرآمدی از پیوند ادبیات ایرلندی و انگلیسی بود؟ "
" آره آره. مقاله اش جایزه برده. "
" خب فکرش رو هم می کردم. خیلی نخبه است. "
زین سرش را تکان داد و در تمام مدت هری با شیفتگی به لویی نگاه می کرد. بعضی اوقات حسودی می‌کرد. عجیب بود اما به آن دختر حسودی کرد که در ذهن لویی جایی داشت، یا به نایل که او نخبه خواندش و هری می دانست اگر کسی واقعا از هر نظری خوب نباشد لویی نخبه نمی‌خواند. حسودی می کرد که زین صورت خندان لویی اش را داشت و میتوانست با شوخی هایش سربه سرش بگذارد و دستی در موهای نرم ویلیامش بکشد.
گیسوان نرم و درخشان لویی، حیات جدیدی برای هری بود.
زندگی جاودانه با بوسیدن آن زلف ها امکان پذیر بود.
کلاس درس برای هری معنایی نداشت. زیبایی نثر های آهنگین انگلیسی ارزشی نداشت وقتی که خود هنر، زیبایی و پیچش بی همتایی در کنارش بود.
چشمان باید کور می شدند اگر به جز لویی به چیز دیگری می نگریستند.
همه چیز پسرک بی نقص بود. وقتی می خندید پوست کنار چشم هایش از شدت ذوق جمع میشدند. انگار که چشم هایش ستاره بودند و ادامه اش دنباله هایشان بود.
خدا ستاره ی دنباله دار را از چشمان لویی الگو برداشته بود.
کلاس ها تمام شدند. بدن خسته ی لویی به سمت اتاقش قدم برداشت. همین که زین ازبیست و چهار ساعت زمان، هجده ساعتش را با نامزدش سپری می‌کرد برای لویی خوب بود چون از تنهایی بی نظیرش لذت می برد.
ساعت چهار بعد از ظهر را نشان می داد. آخرین شعر معاصر را بررسی کرد و با حرصی خاص کتابش را بست. سه ساعت مدوام در حال درست کردن گند کاری روز های قبلش بود.
به طرف قفسه های کتابش رفت و همه چیز را مرتب کرد. چشمش به مجسمه ی اروس افتاد. دستی به شنل برافراشته اش و موهای مرتبش کشید. غرور و افتخار از مجسمه می بارید.
" هر کار کنی برادر تانوسی. "
حتی با دیدن مجسمه کمی ثپش قلب گرفت و عرقی سرد روی پیشانی، زیر بغل هایش و حتی زبانش نشست. میتوانست طعم گس عرق را زیر زبانش احساس کند.
به طرف وان حمام رفت و گذاشت آب او را در بر بگیرد. مهم بود که هنوز تیشرت سرمه ای رنگ که احتمالا از برای زین هست در تنش جا خوش کرده؟ مطمئنا خیر.
باکسرش هم شاید با اموال زین مخلوط شده بود و آنچه در تنش بود برای لیام بود. البته این دیگر تقصیر لویی نیست. لیام و زین همیشه در استفاده از لباس زیرهایشان شیفتی کار می کنند و خب لویی هم که بیشتر اوقات گیج میزند پس ناخودآگاه باکسر زین که در اصل از لیام است را می پوشد.
قیافه اش شبیه معتادانی بود که روزهاست کسی برایشان ماده ی هشیار کننده یشان را نیاورده است.
اگر زین الان به اتاقشان می آمد احتمال اینکه جیغ کشان از اتاق فرار کند و ندای 'یک بی خانمان' در اتاقم درحال استحمام است را سر بدهد، زیاد بود.
قطرات بر روی تن نیمه عریان پسر فرود می آمدند و لویی تصمیم گرفت که قصیده ای کوتاه از یک شاعر بخواند. دقیق یادش نبود که شعر از شارل بودلر بود یا ژاک پره ور، و مهم هم نبود.

" این عشق
بسیار خشن
بسیار شکننده
بسیار نرم
بسیار نومید
این عشق
زیبا چون روز
و زشت چون زمان
وقتی که زمانه بد است
این عشق بسیار واقعی...¹ "
صدایش قطع شد.
عشق واقعی؟! و در میان کلمات گم شد. روحش، جسمش، نفس های کشیده اش و لبخند کش آمده اش. همه گم شده بودند. با خودش هیچ وقت واقع بین و بدون ابهام نبود.
با خودش در مغز پوچ و زنگ خورده اش تکرار می‌کرد که این ها اشک نیستند که صورتش را بین مشت های خودشان له می کنند، بلکه این ها قطرات آبی هستند که از دوش اتاقش بر روی بدنش فرار می کنند و چه دروغ آشکارایی!
او از هر چه مربوط به عشق بود متنفر بود و کلمه ی 'واقعی' تنفرش را بیشتر می‌کرد.
عشق، جمع عَشَقه، تعلق قلب به کسی، به حد افراط دوست داشتن کسی.
واقعی، صفت نسبی، راستین و حقیقی.
و
هراس، ترسی مفرط و غیرواقعی و غیر قابل مهار، پروا.
لویی از این سه کلمه متنفر بود. آن کلمات فقط با آوایشان می توانستند که بدن لویی را آزار دهند.
عشق هراسی را یک سال پیش در بیستمین روز سومین ماه پاییز دچار شد.
وقتی دید نمی‌تواند شب ها چشم هایش را خاموش کند و تن عریان ادوارد را بین دست هایش حس نکند.
وقتی دید در سرش رقصی بی معنا شکل می‌گیرد و با هر بار چرخش رقاص در سرش، مایع مغزی اش هم می چرخید.
مایع مغزی اش همچون اسموتی ای سرد برای سرو آماده می‌شد.
اما کسی برای باز کردن پوسته ی اطراف سرش نبود تا آن مایع را بچشد.
محض رضای خدا چه کسی از ذهنی که همچون خیابان شلوغ آکسفورد است می‌نوشد، آن هم وقتی حتی خود سرو کننده هم از آن بیزار است.
آفرین هری ادوارد استایلز بود. همیشه بود. همیشه خواهد بود.
" کاش وقتی سرت داخل کتاب شعر آندره مافی غرق شده، لیموزین گران قیمتی باهات برخورد کنه و همونطور که بر روی هوا چرخ میخوری و برگه های کتاب کهنه در اطرافت پخش میشه در اثر خون ریزی داخلی بمیری. یک مرگ ماندگار و هنری. اون موقع من هم آزاد میشم. "

بالاخره لباس ها را از تن خیسش بیرون کشید و سعی کرد مانند همه ی انسان های عادی حمام کند.
به ساعت نگاه کرد. عقربه ها می گفتند که ساعت هفت شب است. اما بدن پسرک می گفت آه ساعت سه شب است و می‌دانست که نباید در این ساعت بخوابد تا بدنش مانند یک انسان عادی شود.
قهوه، کافئین مضاعف. باز هم دست به دامن این نوشیدنی منفور می شد.
نمی‌دانست که هری می آید یا نه. شاید واقعا مرده بود!
اما اگر کمی در قلبش کنکاش می کرد، در آخرین لایه ی بطن چپش، نزدیک استخوان قفسه ی سینه اش. حسی در حال تکان دادنش بود. حسی مثل اینکه آه کاش هری بیاید!
لعنت به آن حس!
" اجازه هست پشت درت بشینم؟ "
و صدای هری تمام رشته های افکارش را در هم تنید.
" بشین. "
هری لبخند تلخی زد. لویی فهمید. نمی‌دانست که چگونه فهمید و اگر کسی از او می پرسید احتمالا با انگشت وسطش او را مهمان می کرد. او فقط فهمید که لبخند هری مثل طعم گس سیانور است شاید هم مثل طعم برگ گل های نرگس!

" یک دیوار فاصله بینمون آرومترت میکنه رافائل من²؟ "
" آره "
" پس پشت این دیوار می شینم و باهات صحبت می کنم‌. "

---------------------------------------------------------------------------------
¹. از ژاک پره ور به نام این عشق
². رافائل فرشته ی در ادیان مسیحی و یهودیت که انجام امور مربوط به شفا بخشی به عهده اش هست.
امیدوارم که قلم ناتوانم به دلتون بشینه [ قلب آبی ]

A wall between you and me [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora