بلو صحبت میکنه!
لطفا همراه با این پارت گوش بدید به قطعه ی bear Hug از suho
میتونید از چنل @obvioussecret دانلود کنید.
امیدوارم آسمان زندگیتون آبی و پرستاره باشه.
---------------------------------------------------------------------از تماسش با جما ۱۴ روز می گذشت. ۱۴ روزی که شب هایش باز هم با صدای هری به خواب می رفت و نتوانسته بود با خودش رو راست باشد.
کت بلند قهوه ای اش را به تن کرد. ماه دوم پاییز در حال شروع شدن بود. باران نم نم می بارید پس چتری برنداشت. شاید هم فقط می خواست که با قطرات باران خیس شود. گریه کردن در یک روز بارانی تجربه ی جدیدی بود. مخصوصا وقتی باران شدیدتر شد.
اینطور مردم نمیفهمند که باران صورتت را خیس می کند یا گریه هایت. اینطور ترحمی دیگر در کار نیست.
هنوز هم به دیدن هری در دانشگاه عادت نکرده بود. با اینکه او از پسرک دور می شد و حتی چند باری پشت ستون ها پنهان شده بود تا لویی او را نبیند و حالش خوب باشد، که به طرز احمقانه ای ضعیف عمل کرده بود. چون بازهم لویی او را میدید و یا می فهمید که پشت ستون دوم راهرو پنهان شده است.
محض رضای خدا یک بار با قد به آن بلندی پشت کمد کتاب یک متری قایم شده بود.
پوست هری می درخشید مثل پرتقال بهاری روی درخت. صدایش از هر روز باطراوت تر بود. نمیدانست اما هر چه بود هری را خوشحال تر ساخته بوده و لویی جزئی از آن نبوده!
کجای راه زندگی را اشتباه رفته بودند که دیگر دلیل خوشحالی همدیگر نبودند. البته هنوز هم هری بلوبری لویی بود!
بالاخره چشمانش را از روی اندام هری که داخل کتی به رنگ طوسی گم شده بود گرفت. البته اگر چشمانش نم پس نمیدادند هرگز از دیدن بلوبری اش دست نمی کشید.
دیشب هم نفهمیده بود که کی به خواب رفته بود اما مطمئن بود هری بازهم برایش خوانده بود. حتی اگر این کار را هر دقیقه تکرار می کرد لویی اعتراضی نداشت.
لویی حتی تلاشی نکرده بود که موسیقی اصلی را گوش دهد. او به نسخه ی اجرای زنده ی هری اعتیاد پیدا کرده بود.
حالا در کلاس درس در مکان همیشگی نشسته بود اما نمی فهمید که یکی از دخترها با صدای بلندی در حال اعلام چه است و یا مایکل بازهم قصد لاس زدن با او را دارد یا خیر. او هنوز به هری فکر می کرد.
به هری ای که می خندید و باعث شده بود آفتاب از خجالت پشت ابرها پنهان شود.
هری ای که چال هایش قلب دختران دانشگاه را به چالش می کشید و تمام پسران دانشگاه را یک بار به کشش جنسی یشان به شک انداخته بود.
" چه خبر پسر؟ "
و زین مانند همیشه کمک کرد که لویی از افکارش رها شود. مثل هزاران دفعه ی قبلی.
" واقعا مالیک؟ واقعا تونستی برای دو ساعت از دوست پسرت دور شی؟ "
زین خندید و همان طور که کتابش را روی آماده می کرد گفت.
" آره متاسفانه تونستم. یعنی خب نمیخواستم ولی همش زیر سر کلاس های درسه! "
لویی دهن کجی ای به زین کرد و بعد مشغول خواندن متن مزخرف روبه رویش شد.
کلاس ها تمام شده بود و این یعنی ساعت دقیق دو و بیست و هشت دقیقه بعداز ظهر است.
و الان لویی در روبه روی در اتاق تقریبا مشترکش با زین ایستاده پس ساعت دو و پنجاه و نه دقیقه است.
تک تک اعضای بدنش در تنش شدیدی با مغزش بودند.
مغز لویی شلوغ و بیدار بود و جسمش تنها و خاموش!
تمام لباس هایش روی تک تک استخوان هایش سنگینی میکردند. استخوان صورتش بیشتر برآمده شده بود چون لاغرتر شده بود.
لباس هایش را از تنش بیرون کشید و هر کدام را مهمان قسمتی از اتاق کرد.
حتی مهره های کمرش هم بیشتر از قبل دیده می شدند و استخوان های قفسه ی سینه اش خبر از ناتوانی لویی می داد.
شلوار و لباس زیرش هم به شلوغی اتاق اضافه شد.
حالا احساس سبکی بیشتری داشت. گذاشت هوای سرد بدنش را در آغوش بکشد. دستانش را دور بدن لاغرش پیچاند. گذاشت همچون پیچکی دور خودش بپیچد و بپیچد. شاید این پیچش در درونش خفه اش کند.
خودش را
صداهای مزاحم را
افکارهای پراکنده را
همه چیز رو خفه کند.
صفحه ی موسیقی حالا مهمان موزیک بی کلام آرامی بود.
در میان شیارهای مغزش اسم هری، بوی تن هری، صدای هری و هر چیزی مربوط به آن پسر بود، می چرخید.
مغزش باعث میشد قلبش بیشتر بتپد و بیشتر هم بترسد.
نفس هایش مقطعی شده بودند. سعی کرد به خودش سروسامانی بدهد. آب سرد و چای بلوبری.
و حالا فقط با یک شلوار و بالا تنه ی لخت به انتظار هری پشت دیوار نشسته بود.
با خودش فکر کرد شاید هری خسته شده است.
از لویی
از حرف های تکراری
از دیوار مابینشان.
YOU ARE READING
A wall between you and me [L.S]
Short Story_ دیواری میان من و تو _ داستان کوتاه نه قسمتی - short story by blue لویی سعی کرد بدنش را بیشتر جمع کند. گذاشت بیشتر استخوان هایش را در آغوش بگیرد. " بلوبری اینطوری صحبت نکن. " " نمیشه، نمیذاری، نمیخوام. رافائل من، ویلیام من، باغ سیب من، چلچراغ خانه...