بلو صحبت میکنه!
لطفا همراه با این پارت گوش بدید به قطعه ی Beth's Themeاز Olafur Arnalds
میتونید از چنل @obvioussecret دانلود کنید.
امیدوارم آسمان زندگیتون آبی و پرستاره باشه.
---------------------------------------------------------------------هوای بارانیِ پاییزِ کمبریج، همه چیز شهر راه دلگیرتر میساخت. بیشتر دانشجو ها برای فرار از باران به داخل دانشگاه پناه می بردند و عده ای هم به زیر سقف ماشین ها.
" لویی، من با خودم کتاب نیاوردم. به نظرت باید برای بیرون انداخته شدن آماده شم؟ "
زین با خنده گفت. پسر جهشی زد و به زیر سقف راهروی دانشگاه پرید.
" اوه خدایا چه بارونیه!... نگفتی لویی قراره استاد گرامی بیرونم کنه؟ "
" سر ناهار امروزم باهات شرط میبندم که اصلا امروز درس نمیده! نثر های ساده از آسون ترین درسامونه، چرا مثل عقده ای ها مجبورمون کرد کتابش رو بخریم؟ "
زین به آخر جمله ی پسر خندید.
" چرا درس نده؟ وای جلسه ی قبل رو یادت نیست؟! مثلا اولین جلسه ی این ترم بود ولی سرمون رو خورد. "
لویی دستی بر روی کت بلند قهوه ای اش کشید و بعد سعی کرد صورت استادش را تقلید کند.
" تاملینسون یکی از منچستر قراره این ترم به دانشگاه کمبریج اضافه شه، لطفا به استاد درس اساطیر یونان و رم... خانم چه بود؟ آها خانم کانا اطلاع بده. من برای آمدن این جوان ذوق فراوانی دارم. قلم شعرش بسیار زیبا و نطق سخنش شیرین است. "
لویی به سمت پله ها رفت.
" هر کسی هست متاسفانه از شهر من اومده و نیومده خودشیرین قلب مردکه! واقعا متاسف شدم که از شهر من انتقالی گرفته. "
زین خنده ای کرد و به شانه ی پسر ضربه ای زد.
" حسود نباش لویی. "
" کی من؟ بخورش زین دیک مالیک. "
آخر جمله اش باعث شد زین بیشتر به خنده بیفتد. هر دو وارد کلاس شدند و نیمکت اول را انتخاب کردند.
نه بخاطر اینکه میخواستند دانشجوهای خوبی به نظر برسند، بیشتر چون پسرهای آخر کلاس علاقه ی زیادی به سر و صدا در کلاس درس داشتند. البته تا حدودی هم می خواستند دانشجو خوبی به نظر برسند تا نمره ی بالاتری برای درسشان گیرشان بیاید.
صدای کفش های محکم و چرم استاد داخل کلاس پیچید.
" لطفا بنشینید عزیزان دلم... خب امروز خبری از درس نیست پس کتاب ها رو بیرون نکشید. قراره امروز آشنا بشیم، بحث کنیم و نتیجه بگیریم. میخوام با دانشجوی جدید که از دانشکده ی ادبیات انگلیسی منچستر به دلیل نمرات بالا و مقالات خوبشان به این دانشگاه منتقل شدند، آشنا بشید . لطفا بیا کنار من. "
پسر جوانی که موهایش کمی شانه هایش را لمس میکرد و فر هنرمندانه ای در پایین موهایش خورده بود بلند شد. لباس سفیدش با چین های روی یقه اش زیبا گشته بود.
نفس لویی در لحظه ایستاد. زمان و مکان برایش معنایی نداشت. میخواست که باور نکند اما برای باور نکردن، همه چیز زیادی به واقعیت نزدیک بود.
" ممنون استاد، من فرد مهمی نیستم فقط یه دانشجوی علاقه مند به کمبریجم. من هری ادوارد استایلزم. میتونید هری صدام کنید و خیلی خوشحالم که بین استادان و دانشجویان این دانشگاه قراره ادامه تحصیل بدم. "
پسر نگاهش را به روی تمام دانشجویان چرخاند و چشم ها دیدند.
هری لبخند کوچکی زد و لویی اخمی به او تحویل داد. باورش نمی شد که هری بالاخره به این دانشگاه آمده باشد.
هنوز همانقدر زیبا و درخشنده بود و لبخند های از خود راضی اش را بر روی صورتش نگاه میداشت. هنوز هم طوری به آدم ها نگاه میکرد که نمیتوانستی بفهمی آیا تو را بیهوده و آشغال میپندارد یا یک نجیب زاده و دوست!
لویی اخم هایش را در هم کشیده بود و با همان نگاه برزخی اش پسر را نگاه میکرد، بالاخره دوستش بر روی شانه اش ضربه ای زد.
VOUS LISEZ
A wall between you and me [L.S]
Nouvelles_ دیواری میان من و تو _ داستان کوتاه نه قسمتی - short story by blue لویی سعی کرد بدنش را بیشتر جمع کند. گذاشت بیشتر استخوان هایش را در آغوش بگیرد. " بلوبری اینطوری صحبت نکن. " " نمیشه، نمیذاری، نمیخوام. رافائل من، ویلیام من، باغ سیب من، چلچراغ خانه...