بلو صحبت میکنه!
لطفا همراه با این پارت گوش بدید به قطعه ی in the clouds از Astron
میتونید از چنل @obvioussecret دانلود کنید.
امیدوارم آسمان زندگیتون آبی و پرستاره باشه.
---------------------------------------------------------------------خیلی وقت بود از خواب بیدار شده بود و به مجسمه ی روبه رویش خیره بود. زین صبح قبل از رفتنش گفته بود که یک جعبه پشت در برای لویی بود.
در زیر بال گشوده ی فرشته کلمه ی رافائل به ظریفی حک شده بود. این دهمین مجسمه بود که در روزهای متوالی زین روی میز می گذاشت و جمله ی تکراری برای لویی را تکرار میکرد. انگار همین دیروز بود که بعد از گفتن رازش، هری هم رازی را با او در میان گذاشت و حال این راز های هری هر شب ادامه داشت، با همان شعری که شب ها حکم لالایی لویی را داشت.
لویی از تکرار متنفر بود، از اینکه هر روز زندگی اش شبیه روز قبل باشد. حتی از اینکه لباس هایش تکراری باشد هم متنفر بود. برای همین هر روز یک هیجان تازه به زندگی اش وارد میکرد.
یک روز خواندن شعر حماسی روسی، یک روز نواختن گیتار الکترونیک الیو _هم خوابگاهی اش_ و یک روز هم حتی چیدن تمام گل های رز حیاط خوابگاه و کود دهی به گل ها. البته قابل ذکر بود که کوددهی کار خوبی به نظر می رسید البته قبل از اینکه کسی بفهمد که کود پای گل ها، کود انسانی تازه است که همه ی دانشجویان بخش غربی خوابگاه برای تهیه شان زورها زدند و معده هایشان را درگیر ساختند.
اما او حال عاشق این تکرار هر روز صبحش بود. هر روز صبحی که بیدار میشد و جعبه ی تازه ای را روی میز می دید و بازهم مشتاق شنیدن جمله ی " این برای لویی " بود.
هر روز با عجله جعبه را باز میکرد و با کنجکاوی اینکه این مجسمه کدام یکی از اساطیر یونان یا فرشته های انجیل است را بررسی می کرد.
هیچ کدام از شعر تکراری هری با همان لحن و لبخند خسته نشده بود.
نه لویی هنوز هم از تکرار متنفر بود اما اینکه این تکرار که انجام دهد فرق داشت. تکرار های هری ابدا یکنواخت نبودند. هر کاری را که هری انجام میداد خاص و منحصر به فرد میشد.
ذهن لویی انگار که در سرزمین عجایب گم شده است. کاش آلیس می بود و کمکش می کرد. گویی پیچ و مهره های سرش همه شل شده بودند و یکی یکی در چاله فضایی گلویش سقوط می کردند.
تمام احساساتش در دو وجه قرار گرفته بودند. حتی خودش هم در حال نصف شدن بود.
به سمت تلفن رفت و دفترچه ی کوچک تلفن را برداشت. به دنبال حرف جی گشت.
اسم ها را یکی یکی رد میکرد. جاناتان، جان، جی دی تعمیرگاه ماشین و جما.
نمیدانست حتی چرا دارد به خواهر دوست پسر سابقش زنگ میزدند. فقط میدانست که نیاز دارد که زنگ بزد.
از وقتی هری آمده بود همش به ندانسته هایش اضافه میشد. از وقتی هری آمده بود، لویی حتی نمیدانست دقیقا چه کسی هست. یک انسان، یک دانشجوی ادبیات انگلیسی کمبریج، یک پسر در خوابگاه غربی یا یک غریبه برای خودش.
بوق های یکی در میان تلفن روی عصب های نازک پسرک رژه میرفتند. ناخنش بین دو دندانش در حال جنگیدن بود.
چرا حالا که لویی نیاز داشت جما تلفن را جواب نمیداد. دیگر امیدی نداشت تقریبا هم میخواست تلفن را قطع کند.
" سلام بفرمایید... ببخشید یک لحظه... عزیزم گریه نکن، شیر خوشمزه. کی شیر میخواد؟ معلومه دختر ناز من "
لبخند محوی گوشه ی لبان لویی شکل گرفت. پس بالاخره زایمان کرده بود. خواهرش گفته بود که جما منتظر اولین فرزندش با همسرش هست.
" اوه ببخشید منتظرتون گذاشتم، بفرمایید "
لویی کمی صدایش را صاف کرد.
" سلام خانم استایلز، یعنی... اوه گاد سلام جما "
و ساکت شد. هر دو طرف خط تلفن فقط صدای نفس های آرام و هر از گاهی صدای بچه ی در آغوش جما می آمد.
" لویی، خودتی؟ "
پسر دستی به سرس کشید و تقریبا بیشتر حرص های جمع شده در بدنش را در موهایش خالی کرد. از کی تا به حال حرف زدن آنقدر سخت بود؟!
" اگه منظورت لویی ویلیام تاملینسونه؟ آره خودمم. "
" خدای من، عزیزم چطوری؟ درس هات خوب پیش میره؟ اتفاقا دو روز پیش دوقلوها رو دیدم- "
لویی میان صحبت های دختر پرید و گفت.
ببخشید اما... اما میترسم دیگه نتونم صحبت کنم. "
دختر کمی مکث کرد و بعد گفت
" اوه آره عزیزم صحبت کن. "
یقه ی لعنتی دور گردنش تنگتر شده بود. هوا هم کمی گرم تر. پاییز و گرما؟! تضاد جالبی بود.
" میدونم خبر داری هری اومده دانشگاه کمبریج. میدونی... نه دقیق نمیدونی چون خودمم نمیدونم. حتی نمیفهمم الان چی میگم. اره هری عوض شده، حداقل می خواد عوض شه یا شاید هم اینطوری نشون میده. "
دیگر حرفی نزد. انگار نمیدانست چه بگوید یا شاید هم میترسید که بعضی چیزها را بازگو کند.
" پس مشکل چیه عزیزم؟ "
" عشق هراسی¹ "
لویی بدون توقف گفت. تقریبا حس خشک شدن دست جما را پشت تلقن احساس کرد. حتی فهمید که کمی نفس هایش سنگین تر شده.
" پیش روانشناس رفتی؟ "
"اینکه عامل عشق هراسیت دوباره برگشته آزار دهنده است؟ "
" هم آره هم نه... من... من همزمان میخوام باشه و همزمان میخوام نباشه. وقتی زیادی نزدیکم باشه استرس میگیرم، دستام عرق میکنه و بدنم میلرزه. "
YOU ARE READING
A wall between you and me [L.S]
Short Story_ دیواری میان من و تو _ داستان کوتاه نه قسمتی - short story by blue لویی سعی کرد بدنش را بیشتر جمع کند. گذاشت بیشتر استخوان هایش را در آغوش بگیرد. " بلوبری اینطوری صحبت نکن. " " نمیشه، نمیذاری، نمیخوام. رافائل من، ویلیام من، باغ سیب من، چلچراغ خانه...