با حالت خیلی جدی نشسته و خیره به افق، به بدبختیای اخیرش فکر میکرد
اون قول داده بود از امسال واقعا درس بخونه و نمره های خوبی بیاره ، اما از همون روزه اول گزینهی
"ریدن بی وقفه تو برگه" ، توی این امر براش فعال شد!تو تصوراتش ، امسال قرار بود یه شاگرد باکمالات که نمرات خوبی میگیره و زندگیِ خوبی رو در کنار خانواده میگذرونه باشه اما دقیقا برعکسش شد !
سختگیریا و فشارا زیادتر شد ، تو مدرسه و نمراتش تِر زد ، تو روابط خانوادگیش تِر تِر !
حس میکرد اهداف و آرزوهاش تحت شعاع قرار گرفته و توی این سه ساله مثلا مهمه زندگیه فاکیش
که قرار بود کلی کارا بکنه ، از هیچ راهی نمیتونه پله های رسیدن به آرزوهاشو بچینهمث یه گوسفندِ لخت و سرگردون وسط بیابون!
تقصیر جونگین نیست ! اون واقعا درس خوندنو دوست نداره ،اونم از نوع زوری ! ولی مجبوره نمراتش رو اون وسطا نگه داره تا چوب به کونش نکن
به هرحال اینجوری نیست که بشینه با درسا خودشو پاره کنه! نه اصلا! اون هیچ وقت درسو مشقو سخت و جدی نگرفته و نمیگیره ، اتفاقا خیلیم ساده میگیره ، درمورد درس خوندن و امتحاناتش هیچ وقت بیاد نمیاره که کتابی رو کامل خونده باشه! منطقش اینه که :
" یکم خودت میخونی ، یکم تقلب میکنی ، یکمم از معلم میپرسی!" به همین سادگی و زیبایی ، اون هیچ وقت خودشو اذیت نمیکنه و این چیزی نیست که اخیرا شروع شده باشه ، جونگین از بچگی اینطوریه و مدل درس خوندنش از همون دوران طفولیت که هر سری موقع مشق نوشتن خواب میرفت مشخص بود !ولی خب در کل جونگین یه پسر باهوش و با استعداده که چیزایی که واقعا دوست داشته باشه رو سریع یاد میگیره
و همینطور جا داره اضافه کنم که متقلب ، دروغگو و بازیگره قهاریه !
(اینا زخمای روزگاره☝🏻)گذشته از تمام اینا
اون یه پسره کوچیک با آرزوهای بزرگه که داره تو این خانواده حیف میشه ، کارهایی دوست داره از نظر خانوادش بیهوده ، بد و مسخرن و از دو روز پیش که باباش با وحشیانه ترین حالت ممکن زده بود کله و گردنشو ناقص کرده بود و با اون زن سگ تر از خودش تو صورت پسره بیچاره جملهی "دیگه از دستت خسته شدیم و واقعا از داشتن بچه ای مثل تو ناراحتیم" کوبیدن ، جونگین فکر کرد که دیگه جداً هر وقت تونست یه سفر یه طرفه به یه ناکجاآبادی میره و دیگه برنمیگرده !اون مجبور به تحمل همهچیز بود و کاری نمیتونست بکنه ، به حدی رسیده بود که فکر اینکه اونا رو تو خواب نیست کنه هم یک ثانیه از ذهنش گذشت!
جونگین حتی به راه های مختلفی که میتونه با از دست دادن اونا تنها بشه هم فکر کرده بود اما چون از بچگی بهش گفته بودن فکره کَردنه هرکی از ذهنت بگذره کارما اول خودتو میکنه ، اون افکارو سریع بیرون مینداخت چون واقعا دوست نداشت به روشایی که تو ذهنشه بمیره!
YOU ARE READING
Something About Me
Fanfiction•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈• + این یه عملیات بچه دزدیه ! × اوه یهه چه هیجان انگیز ، حالا قراره کجا بریم ؟ _ قراره سوار وَن من بشیم و بعدش- × برو به مک دونالد ! اوه پسر من تاحالا هیچ وقت اونجا نرفتم!! + وایسا ببینم ! _ تو هیچ وقت اونجا نرفتی ؟؟! × نه من حتی تاح...