Vote First <3
ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه رو نشون میداد و جونگین درحال چت با همکلاسیش درمورد اینکه فردا به مدرسه بره یا نه بود ، البته اگه خودش اینقدر سر هر چیز کوچیکی دو دل نمیشد و میتونست راحت انتخاب کنه الان وضعیتش این نبود
از وقتی که یه بچه نون فسقلی بود همچین مشکلی با خودش داشت ، درگیری بین انتخاب دو یا چند چیز همیشه یکی از سخت ترین کارهای دنیا برای جونگین به حساب میاومد
انتخاب بین دوتا رنگ ، دوتا دفتر یا هررررر چیزی !
مغزش خیلی زود پنیک میکرد و از زور فکر چرخ دنده هاش به صدا درمیاومدن!
و حالا اینم از این !بعد از اینکه هفتهی قبل مدرسه و کلاسای درسو به بهونهی آنفولانزای مدل جدیدی که اومده بود، همگی پیچوندن و یک هفته به خودشون استراحت دادن، حالا دیگه اصلا رغبت نمیکردن برن
که البته معاون هم توی گروه مدرسه اعلام کرده بود هرکس میتونه بیاد و این جوری شد که همه از خدا خواسته ترجیح دادن مریض و درحال مرگ باشنحالا هفتهی جدید شروع شده و اون بین رفتن و نرفتن گیر کرده بود
اما بعد از اینکه دید ۹ نفر نمیرن ، با خودش گفت خب چی میشه اگه منم نفر دهمی باشم ؟و اینجوری شد که فقط سه نفر باقی موندن
خوب یادشه یک ساعت قبل وقتی به مامانش جریان و تصمیمش برای رفتن رو گفت ، اون چه جوابی بهش داد := من مطمئنم که فردا نمیری !
خب مثل اینکه آیندهنگری هم یکی از آپشنای مادرش بود که حالا کشفش کرد
و حالا اون داشت توی نوتپد گوشیش سناریو فیک جدیدی که به ذهنش رسیده بود رو مینوشت که یهو لرزی توی تموم تنش نشست
زمستون که از راه میرسد جونگین هم تبدیل به مثانهی پر از شاشی میشد که دست و پا داره و این.. برای آدم تنبلی مثل جونگین واقعا عذاب بود !گوشیش رو زیر پتو قایم کرد و از اتاقش بیرون رفت و فراموش نکرد که قبل از خروج تیشرتش رو تنش کنه ، دو روز پیش دقیقا وقتی مادرش خیلی اتفاقی فهمید که جونگین بدون تیشرت میخوابه با انزجار بهش لقب "بیحیا" رو نسبت داد و بهش گفت تا دیگه اینکارو نکنه چون زشته اینکارش ! سوالی که اون لحظه برای پسر پیش اومد این بود که:"واسه چی آخه ؟؟ نکنه بابا گی بوده و من خبر نداشتم؟"
ولی در عوض فقط با گفتنه: "دلم میخاد مگه چه اشکالی داره؟"
جواب مامانشو داد و بالاخره تونست شبها به یه دلیلی در اتاقشون ببنده که در حالت عادی این کار غیر قانونی به حساب میاومد براش!مامانش تازه از دبلیو سی بیرون اومده و سرجاش خوابیده بود وگرنه جونگین غلط میکرد اصلا سمت اتاقش بره ! پس حالا که بیدار بود ،لازم دونست اونو در جریان تصمیم جدیدش مبنی بر نرفتن بزاره که فردا بیدارش نکنه !
YOU ARE READING
Something About Me
Fanfiction•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈• + این یه عملیات بچه دزدیه ! × اوه یهه چه هیجان انگیز ، حالا قراره کجا بریم ؟ _ قراره سوار وَن من بشیم و بعدش- × برو به مک دونالد ! اوه پسر من تاحالا هیچ وقت اونجا نرفتم!! + وایسا ببینم ! _ تو هیچ وقت اونجا نرفتی ؟؟! × نه من حتی تاح...