چهارهزار کلمه یه حمایت چرب و چیل نداره؟🗿🌷
.
محض یادآوری :¥ هیونجین _ چانگبین × جونگین + جیسونگ £سونگمین ÷ مینهو
..
توی سپتمبر سر شب هوا خیلی قشنگه ، نسیم میوزه و آسمون تقریبا هنوز روشنه
شاید اگه توی این شرایط گیج کننده نبود حتما سکوت دلنشینی که اطراف بود لذب میبرد و وسوسه میشد که تا صبح بیدار بمونه اما اون لحظه فقط استرس داشت ، چرا چشم هاش درست نمیدید ؟ چرا همه چیز اینقدر جدید بود؟؟ شاید هم میدید اما مغزش توان پردازش نداشت؟خب این اتفاق گاهی اوقات ما بین فالگیری هاش میافتاد ، اینکه یهو پاشو فراتر از دنیای تمرکز بزاره اتفاق جدیدی نبود
اما چیزی که اون پدیده رو متفاوت میکرد قطعا اینکه توی جهان بالایی بیداره نیست! این عجیب بود که مثل همیشه توانایی متوقف کردنش رو نداشت ، نمیتونست چشم هاشو باز کنه و در عین حال خیلی چیزها میدید
همه چیز خیلی تند و بدون مهلت از جلوش رد میشد ، بین شلوغی اطرافش اما برای یک لحظه حس کرد که شاید دوست روباه شکلشو دیده ، میخواست حرف بزنه اما دهنش باز نمیشد !
"آینده رو فراموش نکن!"
جمله واضحی شنید ولی تشخیص همه چیز براش سخت بود و اون مثل سگ ترسیده بود !
میخواست فریاد بزنه ولی اینبار با دیدن موجود عجیب غریب و وحشتناک رو به روش تنها چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آوردیه طلسم محافظ که از بچگی بلد بود اما خب با اتفاقی که بالافاصله افتاد خیلی سریع هم متوجه شد که شاید ایدهی خوبی نبوده !
زیر پاهاش خالی شد و اون از جای خیلی بلندی که شبیه لبهی یک کوه بود بین زمین و هوا معلق شد و میدونی چیه؟بین ابرا بودن اونقدری که توی آهنگها توصیف میکنن باحال و جالب نیست !!! خایه افکنه !
واسه همینم بود که حالا هیونجین مثل هر انسان کصویه دیگه ای با تجربهی همچین چیزی با تشنج و نفس بریده از خواب پرید !
و البته که تمام اون اتفاقات به اندازهی توصیفاتش طولانی نبود ! همهی چیزی که فالگیر جوان الان بیاد داشت در واقع فقط چند تصویر بودن که زمان تجربهشون کمتر از حتی یک دقیقه بود !
پسر بیچاره نفس نفس زنان و وحشت زده به یه نقطهی نامعلوم بین خشتک شلوارش و زمین خیره شده بود و سعی میکرد بفهمه کیه و کجاست
بعد از اینکه یکم به خودش اومد و قلبش آروم گرفت ، نگاهی به دور و برش انداخت تا مطمئن شه بقیه رو بیدار نکردهخیلی زود با لرزی که از زور شاش زیاد از نوک پا تا ریشه موهاش رو سیخ کرد از جا بلند شد و طولی نکشید که با قیافهی راضی خودشو خالی میکرد
و این حال خوب کوچیک حاصل از تخلیه هم زیاد دووم نیاوورد وقتی قیافه چیزی که تو خواب دیده بود جلوی چشماش اومد و باعث شد خیلی بیرحمانه شاشبند بشه !
YOU ARE READING
Something About Me
Fanfiction•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈• + این یه عملیات بچه دزدیه ! × اوه یهه چه هیجان انگیز ، حالا قراره کجا بریم ؟ _ قراره سوار وَن من بشیم و بعدش- × برو به مک دونالد ! اوه پسر من تاحالا هیچ وقت اونجا نرفتم!! + وایسا ببینم ! _ تو هیچ وقت اونجا نرفتی ؟؟! × نه من حتی تاح...