part 9

158 32 73
                                    


£ چه خونه‌ی جمع و جوری !

× میشه سکوت کنی ؟ نه هیچی بگو و نه هیچ کاری بکن ! فقط تو همون نقطه‌ای که هستی بشین !!

£ جیزز ! خیله خب !!

🍌🍌

"حالا چیکار کنم...
باید یه راهی باشه ، حتما هست ..ولی چی؟؟
اینجا هیشکی با کسی دوست نیست ، همه از هم میزنن ! یعنی جدی اینا هیچ دوست و آشنایی ندارن که باهاش در ارتباط باشن؟!
هیچیم نداریم که حداقل اونو گرو بزاریم بیان بیرون! دنگ من حتی در اینجور موارد چیزی نمیدونم !"

🍌🍌🍌


یه شب سرد بسیار زیبای زمستانی در جوار یک مشت معتاد نئشه ، زورگیر و جیب‌زن روی زمین سرد با شکم سوراخ سوراخ از گرسنگی نشسته و مجبور به تنفس تو بوی گند ترکیبیِ عرق و فیس فیس بودن

جیسونگ حتی میتونست به جرئت بگه قبل از اینکه وارد اون بازداشگاه لعنتی بشه و بشینه یکی دقیقا تو نقطه‌ی کنارش شاشیده بود ، وگرنه چی دیگه میتونست اینقد بوی تیز و خوفنی بده ؟ و البته از این گونه‌ی آدمیزادی که دور تا دور اتاق نشسته بودن همچین چیزی بعید بنظر نمی‌رسید

" یعنی چند روز نگه‌شون داشتن ؟ نمیزارن دسشویی بریم؟؟؟! فاک فاک فاااااااککک حس میکنم دسشویی دارممم!!"

با گذاشتن دستش روی رون چانگبین که کنارش بی سر و صدا نشسته بود ، اونو متوجه خودش کرد
چشماش که حالا توی تاریکی باز تر از حد معمول شد بودن رو به چانگبین دوخت و سعی کرد با پایین ترین تن صدایی که میتونست حرفشو بگه

+ داداش..! من حس میکنم نیاز دارم خودمو خالی کنم!

چانگبین هم با همون قیافه‌ی خنثی دستاشو جلوی جیسونگ گرفت

_ بیا

+ آهاهاهاها ! پهلو واسم نموند بسکه خندیدم !

_ خب الان من دقیقا چیکار میتونم بکنم؟؟ بکششون بالا !

+ وات ده ... بچ افسرو صدا کنننن

_ پفف..به کیَم داری میگی !

اینجور وقتاس که با خودت میگی کاش یه عنتر برون‌گرا کنارم داشتم !

پسر مو مشکی سرشو برگردوند و دیدن نگاه‌های عصبی و وحشتناک بقیه‌ی حضار باعث شد روشو طرف دیگه‌ای بچرخونه و با زدن سقلمه‌ای به جیسونگ بهش بفهمونه که خفه شه

"اینجا انفرادی با اشانتیونِ یه نفر اضافه نداره ؟؟
من هنوز کونمو لازم دارم ! پشماش سیخ شدن ، خطرو احساس میکنهههه!!"

🍌🍌🍌

برگردیم به قصر بزرگمون
جایی که جونگین تا دو ساعت بعد از رسیدن بهش هرچقدر خودشو به در و دیوار زد نتونست چیزی از حافظه‌ی ماهیش بیرون بکشه و به نتیجه‌ای برسه
انگار که هر یه دقیقه یبار حافظه‌ی کوفتیش ریست میشد ! چیزی جز این نمیتونست باشه وقتی اون حتی چیزی که میخواد بگه رو در لحظه یادش میره طوری که انگار هیچ گوهی نمی‌خواسته بخوره !

Something About MeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora