E06

81 28 8
                                    

بطری‌رو روی میز گذاشت و با شرمندگی گفت: ببخشید ته یونگ شی... اصلا حواسم نبود!
و‌ پوزخند بی صدایی که روی لبهای همسر یونگهو نشست از نگاهش دور موند، فقط بردن اسم برند اون عطر هم هه ران‌رو تا این حد دستپاچه میکرد!
هه ران چندتا دستمال از روی میز برداشت تا به ته یونگ کمک کنه، که ته یونگ مانعش شد: چیزی نیست، سرویس بهداشتی کجاست؟
هه ران همچنان شرمسار به ته یونگ خیره بود: انتهای راه‌رو... واقعا ببخشید ته یونگ شی...
ته یونگ سعی کرد بزور لبخند بزنه، در صورتی که به شدت عصبی بود، و این موضوع که هه ران بخاطر شنیدن اسم اون برند عطر حواسش پرت شده، بیشتر عصبیش میکرد.
هرکاری میکرد همچنان از این زن متنفر بود، متنفر بود که باعث مرگ یوتا شد، متنفر بود که یکی از مهم ترین افراد زندگی ته‌ یونگ‌رو ازش گرفت، شاید هم دوتا!
از جاش بلند شد و سمت راه‌رو رفت که جه هیون هم از جاش بلند شد و همونطور که سمت اتاق خوابشون میرفت، گفت: برات یه پیرهن جدید میارم ته یونگ، اونو درش بیار.
در اتاق خواب مشترکشون‌رو باز کرد و داخل شد، سمت کلازت روم رفت و از بین پیرهنهاش یه پیرهن سفید برداشت.
اصولا هه ران هیچ وقت همچین کاری نمیکرد، اینطور هم نبود که استعدادی تو برگزاری یه مهمونی نداشته باشه. به هر حال تا به الان چندین مهمونی خانوادگی‌رو میزبانی کرده بود و هیچ وقت همچین خطایی ازش سر نزده بود. براش عجیب بود که چرا هه ران همچین اشتباهی ازش سر زده!
با یادآوری ته یونگی که تو سرویس بهداشتی منتظرشه تا براش یه پیرهن ببره، از اتاق بیرون رفت. میدونست ته یونگ هنوز هم اخلاق قدیمیش‌رو داره، از اینکه از وسایل دیگران استفاده کنه متنفره و به همون اندازه‌ هم از آسیب رسیدن به وسایل خودش متنفره. دقیقا همین اتفاقی که چند لحظه پیش افتاده بود و ته یونگی که لباسش با رد واین کامل تغییر رنگ داده بود.
تقه‌ای به در سرویس بهداشتی زد که با صدای ته یونگ که بهش میگفت در بازه، دستیگره‌‌ی در رو چرخوند و داخل شد.
با دیدن ته یونگی که با بالاتنه‌ی برهنه منتظر ایستاده، برای چند لحظه بدون اینکه حتی بدونه چرا، اما جلوی در خشکش زده بود. هیچ نمیفهمید این چه حالت عجیبیه که بهش دست داده! چرا یهو انگار فضای به نسبت بزرگ سرویس بهداشتی انقدر خفه و کوچیک شده، چرا انقدر هوا گرم شده و چرا پاهاش چند قدم سمت ته یونگ بر نمیدارن و دست‌هاش اون پیرهن لعنتی‌رو سمت ته یونگ نمیگیرن!
ته یونگ دستش‌رو جلوی جه هیون تکون داد: جه هیون؟ نمیخوای اونو بدیش بهم؟
جه هیون با صدای ته یونگ به خودش اومد، سری تکون داد و بالاخره پاهاش موفق به حرکت کردن سمت ته یونگ شدن.
چند قدم برداشت و حالا که به اندازه‌ی کافی به ته یونگ نزدیک شده بود، پیرهن‌رو سمتش گرفت.
ته یونگ دستش‌رو جلو برد و خواست پیرهن‌رو از جه هیون بگیره، اما جه هیون حتی بدون‌ اینکه دست خودش باشه، پیرهن‌رو ول نمیکرد.
-: جه هیون تو خوبی؟
جه هیون سرش‌رو بالا آورد و همونطور که پیرهن‌رو به دست ته یونگ میداد، عین مست‌ها به چهره‌ی ته یونگ خیره شده بود. حس عجیبی داشت، گرمش بود، خیلی زیاد... تند شدن ضربان قلبش‌رو به راحتی حس میکرد و نمیدونست این حالت مزخرف برای چیه!
ته یونگ کمی بهش نزدیک شد که همین کافی بود تا جه هیون بیشتر از چند لحظه قبل محو فرد رو به روش بشه، نگاهش روی لبهای ته یونگ که داشتن از هم فاصله میگرفتن تا چیزی بگه ثابت مونده بود. ‌
ته ‌یونگ: جه هیون...
با صدای تقه‌‌ی در، ته یونگ حرفش‌رو‌ خورد و حالا هردو به در خیره بودن.
-: همه چی خوبه؟ جه هیون اگر ممکنه پیرهن ته یونگ‌رو بیار تا تمیزش کنم.
جه هیون سریعاً سمت در رفت تا از اون شرایط خفه کننده راحت بشه، همزمان در جواب همسرش گفت: باشه، میارمش.
و پیرهن ته یونگ‌رو از روی سینک سرویس بهداشتی برداشت و دستش‌رو روی دستیگره‌ی در گذاشت که با صدای ته یونگ لحظه‌ای مکث کرد.
-: ممنون جه هیون.
جه هیون برگشت سمتش: میدونم بدت میاد لباسای بقیه‌رو بپوشی، ببخشید!
ته یونگ لبخندی بهش زد و جه هیون بالاخره از اون فضای کذایی بیرون اومد، پشت در ایستاد و دستش‌رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. اون چه حال عجیبی بود که تجربه‌اش کرده بود!
***
برای چند لحظه فقط اون پیرهن سفید رنگ‌رو توی دستش نگه داشته بود، جه هیون راست میگفت. ته یونگ متنفر بود وقتی از وسایل دیگران استفاده کنه. اما این بار؟ ته یونگ شاید برای اولین بار توی زندگیش با میل قلبیش راضی بود که لباس یکی دیگه‌رو بپوشه.
به هر حال، اون لباس جه هیون بود! لباس هر کسی نبود که ته یونگ بخواد پسش بزنه. اگر هه ران یه کار مفیدی تو کل زندگیش انجام داده بود، این بود که اون رد واین لعنتی‌رو روی لباس ته یونگ خالی کنه و ته یونگ بتونه همچین فرصتی‌رو با جه هیون بدست بیاره.
همونطور که تو آینه به خودش خیره بود، شروع به پوشیدن پیرهن جه هیون کرد و با پوزخندی که چهره‌ی حقیقش‌رو برای مهمونی امشب به نمایش میذاشت به خودش نگاه کرد و زمزمه وار گفت: داشتی پس میوفتادی جانگ جه هیون، حالا این تازه اولشه!
و دکمه‌‌ی‌ آخر پیرهن‌رو هم بست و لبه‌های پایینیش‌رو توی شلوارش قرار داد و بعد از اینکه دستی به روی پیرهن کشید تا مرتبش کنه، قدم‌هاش‌رو سمت در برداشت تا به مهمونی جالبشون برگرده!
***
روی پاف پشت میز آرایشش نشسته بود و حالا برای چندمین دقیقه بود که به عطرش خیره بود. هیچ ایده‌ای نداشت چرا همسر یونگهو باید همچین تیکه‌ای بهش مینداخت. هدفش چی بود؟ مگه چند نفر از این خبر داشتن که یوتا قرار بود چه چیزی برای تولدش بگیره!؟ داشت دیوونه میشد، مهمونی امشب اونقدری که جه هیون میگفت هم خوب پیش نرفته بود! لباس ته یونگ‌رو به گند کشیده بود و همچین تیکه‌ای از همسر یونگهو هم خورده بود و در نهایت، همه خیلی زود رفتن!
نشدنی بود، این جمع هیچ وقت تحملش نمیکردن. حتی اگر همه هم دیگه ازش متنفر نبودن، اون زن حتی جوری نگاهش میکرد که احساس میکرد قاتل پسرخاله‌اشه! در صورتی که هه ران فقط بعد از مرگ یوتا، با جه هیون وارد رابطه شده بود. نمیدونست کجای این کارش انقدر بد بوده که تا این حد همه‌رو نسبت به خودش زده کرده؟
با صدای باز شدن در اتاق، نگاهش رو از عطر گرفت و از آینه به جه هیون که سمت تخت میرفت نگاه کرد.
-: به نظرت خوب گذشت؟
جه هیون از آینه نگاهش کرد: بهتر از چیزی بود که انتظارش‌رو داشتم، عیب نداره، ته یونگ اصلا بخاطر لباسش‌ ناراحت نبود.
هه ران لبخندی زد و با آسودگی گفت: میدونم ناراحت نیست، ته یونگ فرق داره، با همشون... فکر کنم فقط ته یونگه که باهام مشکلی نداره.
جه هیون همونطور که آلارم فردا صبح‌رو روی گوشیش تنظیم میکرد، گفت: ته یونگ همیشه همین بوده، واقعا بهترینه.
حتی خودش هم نمیدونست چرا انقدر بی دلیل از ته یونگ تعریف کرده! دروغ نگفته بود، ولی جه هیون هیچ وقت عادت نداشت از کسی تعریف کنه.
هه ران از پشت میز بلند شد و کش موهاش‌رو از پشت باز کرد و کش‌رو روی میز گذاشت و سمت تخت رفت.
کنار جه هیونی که حالا به گوشیش خیره بود و روی تخت دراز کشیده بود، نشست و دستش‌رو روی پای جه هیون کشید.
-: جای جینا خالیه.
جه هیون لبخندی زد و حالا که کاملاً متوجه بود چی در انتظارشونه، گوشیش‌رو لاک کرد و روی عسلی کنار تخت گذاشت و گفت: فکر کنم براش سخت باشه اگر مامان و بابا نزارن پیششون بخوابه.
هه ران ریز خندید: نگران نباش، برای نوه‌اشون حتی اگر بشه با لامپ‌های روشن هم میخوابن تا اون خواب راحتی داشته باشه.
جه هیون دستش‌رو روی دست هه ران گذاشت و سمت خودش کشیدتش، سرش‌رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و با دست‌ دیگه‌اش موهای لخت و بلند همسرش‌رو نوازشگرانه لمس کرد.
نمیدونست چش شده، اگر یه شب عادی بود که جینا مزاحمشون نمیشد، مسلماً قصدش این بود که فرصت‌رو غنیمت بشماره و با همسرش سکس داشته باشه. اما امشب، با اینکه میدونست باید انجامش بده، اما به هیچ وجه براش اهمیتی نداشت. انگار که فقط اجبار روش باشه.
هه ران کمی سرش‌رو بالا برد و به چشمهای جه هیون خیره شد: وقتش نشده؟
جه هیون ابرویی بالا داد: وقت چی؟
هه ران خودش‌رو بالاتر کشید و آروم دم گوش جه هیون زمزمه کرد: بچه‌ی‌ دوم؟
و همین حرف کافی بود تا جه هیونی که تا الان فکر میکرد فقط یه اجبار برای سکس با همسرش داره، بیشتر از چند لحظه پیش نسبت به شبی که قرار بود داشته باشن بی حس بشه.
هه ران با ذوق نگاهش کرد و گفت: بیا یه پسر داشته باشم جه هیون، جینا هم از تنهایی در میاد.
جه هیون آروم لبهای همسرش‌رو بوسید و سعی کرد این فکر رو از سرش بندازه.
-: برامون سخت نمیشه؟ منظورم اینه که... برات سخت نمیشه؟
هه ران سرش‌رو به نشونه‌ی‌ مخالفت به چپ و راست تکون داد: نه، چرا باید سخت باشه؟ مگه برای جینا بهمون سخت گذشت؟
جه هیون شونه‌ای بالا داد و گفت: نمیدونم، آخه الان جینا هم هست، منم که همیشه پیشت نیستم. به اندازه‌ی کافی سرت با جینا شلوغه.
هه ران آروم خندید و بینش بوسه‌ی آرومی روی لبهای همسرش بجا گذاشت: نه، من مشکلی ندارم جه... توام نگران نباش، هیچ وقت نمیتونی بدونی مادر بودن یعنی چی! من میدونم که از پس هردوتاشون بر میام.
جه هیون خوب میدونست که بازهم هرچقدر دلیل و بهونه بیاره، هه ران نقضشون میکنه. میدونست هرکاری‌ هم کنه، آخرش چی میشه. به هر حال میتونست به عنوان یه راهی برای تخلیه تنش و حس عجیبی که داشت هم روش حساب کنه. پس بهتر بود دیگه بیشتر از این وقتش‌رو‌ نمیکشت و تمومش میکرد. شاید هم هه ران راست میگفت، بچه‌ی دوم ایده‌ی بدی نبود به هر حال!
دستش‌رو پشت کمر هه ران گذاشت و کنار خودش روی تخت خوابوندتش، آروم خودش‌رو روش‌ کشید و سرش‌رو‌ پایین تر برد و شروع به بوسیدن لبهای همسرش کرد. دستهای هه ران دور گردنش حلقه شدن و حالا بیشتر از قبل به هم نزدیک شده بودن...
***

Stronger / قوی‌ترWhere stories live. Discover now