مشغول آماده کردن مواد اولیهی شام بود، اصولاً هه ران علاقهی زیادی به آشپزی نداشت و زمانی که جه هیون خونه بود، مسئولیت شام یا ناهار باهاش بود.
به دخترش که یه گوشهی کاناپه نشسته بود و تو دنیای خودش سیر میکرد و به کارتونی که از تلویزیون پخش میشد خیره بود، نگاهی کرد و لبخندی روی لبش نشست.
بستهی گوشترو از فریزر بیرون آورد و روی سنگ کانتر آشپزخونه گذاشتتش، سمت کابینتها رفت و برای دخترش یه بسته پاپ کورن بیرون آورد. همونطور که ظرفی از کابینت بیرون میاورد، به دخترش خیره بود.
جه هیون میتونست به راحتی فرق زندگیشرو قبل و بعد از بدنیا اومدن دخترش احساس کنه، پدر بودن حس فوق العادهای رو بهش منتقل میکرد و همیشه از اینکه خدا بهش این شانسرو داده که پدر همچین دختری باشه، شاکر بود.
بستهی پاپ کورنرو باز کرد و همشرو تو کاسهی گردی خالی کرد و سمت دخترش رفت و روی کاناپه کنارش نشست.
دخترش با دیدن ظرف پاپ کورن توی دستهاش، با ذوق نگاهش کرد و گفت: برای منه؟
جه هیون لبخندی زد و آروم گونهی دخترشرو کشید: بله برای جینای منه که وقتی مامانش نیست، باباییرو اصلاً اذیت نمیکنه!
جینا با ذوق خندید و ظرف پاپ کورنرو از پدرش گرفت و با خوشحالی ازش برداشت و همونطور که پاپ کورن توی دهنشرو میجویید با لحن بامزهای گفت: مامانی کی میاد؟
-: موقع شام میاد، میدونی که خالهات داره یه فروشگاه باز میکنه؟
جینا: فروشگاه؟ فروشگاه چی؟ اسباب بازی؟
جه هیون خندید و روی موهای لخت دخترشرو بوسید: نه عزیزم، فروشگاه لباس! مامانی هم میره به خاله کمک کنه.
جینا لبهاشرو آویزون کرد: اینجوری که مامانی خسته میشه.
جه هیون: آره اما بابایی براش یه غذای خوشمزه درست میکنه که حسابی خستگیش در بره، و جینا هم قول میده که امشب دیگه خودش اسباب بازیهاشرو جمع کنه، مگه نه؟
جینا قاطعانه سرشرو به نشونه ی مثبت تکون داد: معلومه که قول میده، نمیزارم مامانی خسته بشه!
جه هیون: آفرین عزیزم، کارتونتو ببین، من تو آشپزخونهام.
و از جاش بلند شد و دوباره به آشپزخونه برگشت، خوشحال بود که خواهر زنش داره همچین فروشگاهی راه میندازه. از اینکه هه ران دوباره با چیزی که به رشتهی تحصیلیش مرتبطه سرو کار داره خوشحال بود. و براش فرقی نمیکرد اگر وقت زیادیرو اونجا صرف میکرد و جه هیون مجبور بود با جینا وقت بگذرونه.
***
با صدای آیفون، قدمهاشرو سمتش برداشت، باورش نمیشد یه روزی هه ران زنگ خونهاش رو بزنه. ولی بالاخره، اون زن محتاجش بود. خوب میدونست که چیکارش داره و میخواد چی بگه. بالاخره هرچی که بود، اینها همش نقشههای خودش بود و هر لحظه از اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته خبر داشت.
دکمهی باز شدن در رو فشرد: خوش اومدی هه ران شی!
سمت در ورودی آپارتمانش رفت و بازش کرد و منتظر شد تا آسانسور برسه، چقدر این زن احمق بود، چقدر در عین اینکه ازش متنفر بود، به حال این حماقتش هم تاسف میخورد.
با باز شدن در آسانسور، لبخندی که همیشه جلوی هه ران به لب داشترو دوباره روی لبهاش نشوند و با اومدن هه ران جلوی در، گفت: بیا تو هه ران شی، خوش اومدی.
هه ران تعظیم کوتاهی کرد و با شرمندگی گفت: ممنون ته یونگ شی، ببخشید مزاحمت شدم.
ته یونگ سرشرو تکون داد: نه این چه حرفیه.
و در رو پشت سر هه ران بست و سمت نشیمن راهنماییش کرد.
بعد از نشستن هه ران، قدمهاشرو سمت آشپزخونه برداشت: قهوه، چای، آب میوه؟
هه ران: ممنون، فقط اگر ممکنه یه لیوان آب!
در واقع به اون یه لیوان آب نیاز داشت، برای اینکه کمی آروم بگیره باید یه چیزی مینوشید و اون چیز نمیتونست الکل باشه.
با خودش عهد کرده بود دیگه هیچ وقت بدون حضور جه هیون، لب به اون زهرماری نزنه که همچین بدبختیای بازهم نصیبش نشه!
ته یونگ لیوان آبرو روی میز جلوی هه ران گذاشت و روی مبل رو به روش نشست: راستش یکمی تعجب کردم که گفتی نمیخوای جه هیون بدونه اینجایی! اتفاقی افتاده؟
هه ران سریعاً لیوان آبرو برداشت و یک نفس نیمی ازشرو نوشید. ته یونگ که خوب میدونست دلیل اینهمه استرس و بیقراری هه ران چیه، بزور تلاششرو میکرد تا عادی جلوه کنه و جوری وانمود کنه که از همه چیز بی خبره.
-: خوبی هه ران شی؟
هه ران سرشرو بالا آورد و با شرمندگی به ته یونگ نگاه کرد: میدونی ته یونگ شی، راستش... قضیه مالیه! راستش ما بخاطر خرید خونهامون... مجبور شدیم وام بگیریم و خب، پرداخت قسطش همین الانشهم برامون راحت نیست. از اونجایی که فقط جه هیون شاغله!
ته یونگ کنجکاوانه به صحبتهای هه ران گوش میداد، خیلی دلش میخواست بدونه هه ران قراره چجوری قضیهی اون سی میلیونرو به زبون بیاره.
هه ران با انگشتهاش بازی میکرد و سعی داشت یه جوری اضطرابی که داشترو کنترل کنه، همین الانش هم از اینکه به ته یونگ رو انداخته بود و حالا واقعاً اومده بود تا ازش درخواست پول کنه، دیگه به اندازه کافی شرمنده بود.
-: میدونم چیزی که میگم خیلیه، خیلی زیاده! اما واقعا جز تو... من دیگه هیچ کسیرو ندارم که از پسش بر بیاد ته یونگ شی... من واقعا به کمکت نیاز دارم، یه نفر...
بغضشرو قورت داد و با صدایی که دیگه میلرزید و هر لحظه امکان داشت اشکش در بیاد، گفت: یه نفر داره ازم اخاذی میکنه!
ته یونگ با چشمهای گرد به هه ران نگاه کرد و بهت زده گفت: چی؟ هه ران شی الان حالت خوبه؟ چیکار کرده باهات؟
هه ران سرشرو پایین انداخت و گذاشت قطره اشکهایی که تا الان به زور تو چشمهاش جا خوش کرده بودن، روی گونهاش بشینن.
-: نمیدونم، نمیدونم چجوری این اتفاق افتاد ته یونگ شی... ازم عکس داره، عکسایی که حتی نمیدونم کی ازم گرفته شده! گفته... گفته...
بغضش مانع از ادامهی حرفش شد و برای چند لحظه مکث کرد. ترسیده بود، حسابی از اینکه اون پسر عکسهارو برای جه هیون بفرسته ترسیده بود! ترس از دست دادن جه هیون رسماً داشت ذره ذره میکشتتش.
ته یونگ با نگرانی سمتش رفت و کنارش روی مبل نشست: هه ران شی، اون چی گفته؟ هان؟
هه ران به سختی بغضشرو قورت داد و سرشروبالا آورد و با چشمهای خیس از اشکش به ته یونگ نگاه کرد: گفته... اگر بهش پول ندم... عکسارو برای جه هیون میفرسته!
حالا صدای هق هقش بلند شده بود و میون هق هقش حرف میزد: من چیکار کنم؟ من واقعا باید چیکار کنم! نمیخوام جه هیون بفهمه... نمیخوام از دستش بدم ته یونگ شی... توروخدا کمکم کن!
ته یونگ حس میکرد از اعماق وجودش خوشحاله، خوشحاله که هه رانرو در حال گریه میبینه که بهش التماس میکنه تا کمکش کنه! چقدر منتظر دیدن همچین صحنهای بود، چقدر برای دیدن گریههاش انتظار کشیده بود و حالا اون زن داشت تو خونهاش گریه میکرد و ازش خواهش میکرد که بهش کمک کنه!
آرامش فوق العادهای از شنیدن ثانیه به ثانیهی صدای هق هق گریههای اون زن بهش منتقل میشد، لذت میبرد، واقعا از دیدن زجر کشیدن و گریه کردنش لذت میبرد!
از روی جا دستمال کاغذی روی میز، دستمالی کند و اونرو سمت هه ران گرفت: آروم باش هه ران شی، چیزی نمیشه! نترس، من کمکت میکنم!
هه ران دستمالرو از ته یونگ گرفت، و برای چند لحظه بهش خیره شد، باورش نمیشد ته یونگ اونقدر دلسوز و مهربون باشه.
-: واقعاً؟ ته یونگ شی... این واقعاً یه لطف بزرگ به منه! نمیدونم... چجوری جبرانش کنم! من فقط... زود بهت برش میگردونم، تمام تلاشمرو میکنم تا زود پولترو برگردونم!
سرشرو پایین انداخت و بلند هق هق کرد، و سعی کرد با بدبختی اشکهایی که لحظهای بند نمیومدنرو با اون دستمال از روی گونهاش خشک کنه.
ته یونگ دستشرو روی شونهی هه ران گذاشت و سعی کرد آرومش کنه: چیزی نیست هه ران شی، پول واقعاً هیچ ارزشی نداره! اصلاً فعلاً فکرشرو هم نکن، حال خودت مهمه و زندگیت. من به عنوان دوست هردوتاتون، میدونم که این زندگی ارزشش بالاتر از پوله، و من هرچقدر هم که باشه بهت کمک میکنم تا از پیش اومدن همچین مشکلی جلوگیری کنی!
هه ران با شرمندگی سرشرو بالا آورد: من، واقعاً... ممنونم ازت ته یونگ شی، اگر نبودی، من همه چیزمو از دست میدادم!
ته یونگ لبخند مهربونی بهش زد: حالا که هستم، گریه کردنرو تمومش کن، با این قیافه میخوای بری پیش جه هیون و دخترت؟
هه ران لبخند تلخی زد: خیلی دوستشون دارم ته یونگ شی، جه هیون و جینا تمام زندگیِ منن!
خیلی دلش میخواست همون لحظه دوتا دستشرو روی گردن هه ران بزاره و خفهاش کنه، دلش میخواست همونطور که داره خفهاش میکنه تو صورتش داد بزنه چه حسی داره که تمام زندگیشرو ازش بگیره؟ دلش میخواست همونطور که اون زن جلوی چشمهاش نفس کم میاره، تک تک کارهاشرو دوباره بیاره جلوی چشمهاش، میخواست با دستهای خودش اون زنرو خفه کنه و تو صورتش فریاد بزنه که چه بلایی سر یوتا آورد، که جه هیونرو ازش گرفت، که روی خرابهی دوستی چندین و چند سالهی کلاب موسیقی دانشگاه، زندگی و رابطهی خودشرو ساخت!
همهی گذشته جلوی چشمهاش عین یه فیلم رد میشدن، تمام کارهای هه ران، تمام گندی که به همه چیز زد و در نهایت انقدر وقیحانه میگفت جه هیون و دخترش تمام زندگیشن!
تمام زندگی بقیه چی شده بود؟ اون زن با تمام زندگی بقیه چیکار کرده بود؟ با تمام زندگی یوتا چیکار کرده بود؟ یوتایی که فقط بیست و دو سالش بود که دیگه همه چیز براش تموم شد!
تمام زندگی همسر استاد معروف ادبیات دانشگاه هانگوک چی شده بود؟ استادی که کل دانشگاه از شایعهی خوابیدنش با هه ران خبر داشتن و در نهایت زن بیچارهاش از درد خیانت همسرش با یه دانشجوی سال اولی، دست به خودکشی زد!
تمام زندگی دونگهیوکی که همیشه آرزو داشت روی یه استیج واقعی بجز سالن آمفی تئاتر دانشگاه بخونه چی شده بود؟ چی شده بود وقتی اون مسابقهی استعداد یابی تو دانشگاه برگزار شده بود و مثل همیشه، سونگ هه ران معروف! همون دختر اغواگر دانشگاه هانگوک که کافی بود تا اراده کنه و همه چیز رو به نفع خودش برگردونه! چی شده بود که داور اصلی اون مسابقه به دختری که حتی صداش میتونست شیشههای سالن مسابقهرو خرد کنه رای بده، اما دونگهیوکی که استعداد خوانندگیش واقعا عین یه هدیهی خدادادی بود باید از اون مسابقه رد میشد! چرا باید دوست صمیمی هه ران در نهایت برندهی اون مسابقهی کذایی میشد اما دونگهیوک نه؟
چرا هه ران همه جا بود، چرا تو هرچیزی دست داشت! چرا به هرکجای گذشته که نگاه میکرد، هه ران حضور داشت و چیزیرو به نابودی کشونده بود.
حتی دیگه فقط به خودش فکر نمیکرد، به خودش فکر نمیکرد که چهار سال تمام با عشق به جه هیون سر کرده بود و در نهایت دختری که همه، به معنای واقعی کلمه همه میدونستن که چه آدمیه، فردی بود که جه هیونرو ازش گرفته بود!
نمیتونست، و حتی نمیخواست که گذشتهرو فراموش کنه! براش فرقی نداشت الان هه ران چه تغییری کرده، ته یونگ باید میدید که اون زن تاوان تمام اون بلاهایی که سر خیلیها آورده بود رو پس میداد. باید شاهد نابود شدن ذره ذرهی این زن میبود!
تو چشمهای هه ران نگاه کرد و به لبخند به ظاهر مهربون روی لبهاش عمق بیشتری داد و گفت: شک نکن، توام تمام زندگیِ اونایی! نگران نباش هه ران شی، من برات هرچقدر که نیاز داریرو آماده میکنم!
***
YOU ARE READING
Stronger / قویتر
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Yuta, Johnny, Mark, Heachan, WinWin, Taeil Genres: Romance, Drama, Smut Summary: ته یونگ با تصور اینکه تو برههی زمانی ده سال، قویتر شده، برای گرفتن حقش از اون زن برگشته... ⚠️ This fiction contains age-restricted...