E21

53 19 13
                                    

شماره‌ی خواهر زنش رو انتخاب کرد و شروع به تایپ کرد، از شدت عصبانیت هر حرف روی کیبورد گوشیش رو با بیشترین توان انگشتش میکوبید و اگر جمله‌های بیشتری تایپ میکرد بی‌شک یه بلایی سر صفحه‌ی گوشیش میومد.
" به اون خواهر هرزه‌ات بگو اون برگه‌ی لعنتی رو امضاش کنه و پستش کنه، به نفعشه انجام بده وگرنه نمیزارم به این راحتیا در بره! "
بعد از ارسال پیامش از شدت عصبانیت فریادی زد و گوشیش رو روی مبل رو به روییش پرت کرد.
فرقی نمیکرد چقدر دلش میخواست زندگیش رو درست کنه، چقدر دلش میخواست جینا طعم تلخ بی‌مادری رو نچشه، اما دیگه شدنی نبود! دیگه برای جه هیون هیچ‌چیز قابل بخششی وجود نداشت.
هه ران تا تهش پیش‌ رفته بود، تا ته تهش و حالا یه بچه‌‌ی حرومزاده از اون پسر داشت. چیزی که جه هیون تا آخرین لحظه‌ی عمرش هم بی‌شک براش قابل پذیرش و بخشش نبود!
اون زنش بود، شریک زندگیش، مادر فرزندش، کسی که ده سال تمام باهاش زیر یه سقف زندگی کرده بود و هرگز نمیتونست بپذیره که حتی دست یک مرد دیگه به همسرش بخوره، چه برسه به اتفاقی که حالا افتاده بود.
این حتی از کابوس‌هایی که ممکن بود تو زندگیش ببینه هم فراتر رفته بود، هیچی قابل درک نبود، هیچی برای جه هیون قابل پذیرش نبود و به هیچ‌وجه دیگه تصمیم نداشت برای لحظه‌ای به اون زن فکر کنه.
از تک تک روزهای خوششون متنفر بود، از اینکه جینای بیچاره قربانی داشتن همچین مادری شده بود، از اینکه یک سوم زندگیش رو تا به الان حروم اون زن کرده بود، از همه چیز متنفر بود و نمیدونست باید چیکار کنه! حالا باید با این وضعیت افتضاح چیکار میکرد؟ باید چجوری از پس این زندگی به هم ریخته‌اش بر میومد و دخترش رو اونطور که لایقش بود بزرگ میکرد؟
چرا؟ چرا اون شب با اینکه تمام وجودش میدونست که یوتا عاشقانه هه ران رو میپرسته، به راحتی قبولش کرد و با اون بوسه‌ی لعنتی تو اون شب بارونی تمام بدبختیش رو شروع کرد؟
چیکار کرده بود که به همچین عاقبتی رسیده بود؟ اشتباهش فقط باور یک "دوستت دارم" ساده بود! یه اشتباه احمقانه که همه چیزش رو نابود کرد!
از جاش بلند شد و با قدم‌های محکمش سمت اتاق خوابی که تمام این مدت محل تک تک لحظه‌های عشق بازیش با هه ران بود، رفت. همه‌ی وجودش رو از این خونه حذف میکرد، از این اتاق، از این اتاق لعنتی که هزاران خاطره رو جلوی چشمهاش عین یه فیلم رد میکرد!
در کمد دیواری رو باز کرد و چمدون هه ران رو محکم ازش بیرون کشید و روی تخت انداخت، تک تک رگال‌های لباسش، تک تک کیف‌هاش، کفش‌هاش، لوازم آرایشش و اون عطری که هنوزم تختشون بوش رو میداد، همه و همه رو توی چمدون انداخت و با حرص زیپش رو بست.
چمدون رو روی زمین انداخت و با حرص تک تک رو بالشتی‌های بالشت‌های تخت رو کند و از شر ملحفه هم خلاص شد.
همه رو با دست‌هاش مچاله کرد و سریعاً سمت اتاق لاندری رفت و همه‌اشونو با هم توی ماشین لباسشویی انداخت و بعد از بستنِ محکم در ماشین لباسشویی، روشنش کرد و همونطور که به چرخیدن ملحفه‌ و رو بالشتی‌هایی که عادت داشت با هه ران ازشون استفاده کنه نگاه میکرد، نفس عمیقی کشید و سعی کرد ضربان قلبش که به خاطر عصبانیت به شدت بالا رفته بود رو آروم کنه.
تا به حال همچین حسی رو تجربه نکرده بود، تا به حال نمیدونست حس تنفر میتونه چقدر حال به هم زن باشه!
پلک‌هاش رو روی هم فشرد و فریاد زد: از زندگیم گمشو، گمشو سونگ هه ران!
***
از ظهر که جه هیون بهش پیام داده بود، میدونست حالش تعریفی نداره و مسلماً اگر جینا رو خیلی زود میبردتش خونه، فضای خوبی برای اون بچه ساخته نمیشد.
به هر حال گذروندن چند ساعتی با جینا زیاد نمیتونست اذیتش کنه، با فکر کردن به اینکه این کار رو برای جه هیون کرده خودش رو آروم میکرد.
به جینا کمک کرد تا کفشش رو در بیاره و رمز در رو وارد کرد.
-: جینا شام امشبو دوست داشتی؟
جینا ریز خندید و همونطور که وارد خونه میشد گفت: عمو ته یونگ تو نباید به مامانم بگی که من همبرگر خوردم!
انگشت کوچیک دستش رو سمت ته یونگ گرفت و با لحن بامزه‌ای گفت: به جینا قول بده!
ته یونگ خندید و در رو پشت سرش بست، یه زانوش رو روی زمین گذاشت و کمی خم شد سمت جینا تا اختلاف قدی زیادشون رو از بین ببره.
آروم با انگشت کوچیک دست خودش، انگشت کوچیک دست جینا رو گرفت و گفت: عمو ته یونگ قول میده!
جینا با لبخند رضایت سرش رو تکون داد و گفت: عمو ته یونگ میشه بهم کمک کنی مسواک بزنم؟
به چراغ‌های خونه که اکثراً خاموش بودن نگاه کرد و گفت: فکر کنم بابایی خوابه!
ته یونگ سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد: آره بهت کمک میکنم عزیزم، بیا اول لباساتو عوض کنیم و موهاتو شونه کنیم، باشه؟
جینا با ذوق باشه‌ای گفت و قدم‌های کوچیکش رو سمت اتاق خوابش برداشت.
ته یونگ کیف کاریش رو روی کاناپه گذاشت و کرواتش رو کمی شل کرد، به کل عمرش همچین مدت زمان زیادی رو با یه بچه نگذرونده بود. با این حال حس خوبی داشت، بچه‌ها انگار که آرومش میکردن!
***
اونقدر محو خوندن داستان به شدت ساده و بچگونه‌ی اون کتاب داستان شده بود که تا پایانش اصلاً متوجه نشده بود جینا خوابش برده. باورش نمیشد الان اینجاست، دختر جه هیون رو خوابونده و تمام امروزش رو باهاش گذرونده.
اون بچه گناهی نداشت، و ته یونگ این رو خوب میدونست. اما تصور اینکه نتیجه‌ی چه اتفاقی بین جه هیون و هه رانه، نمیتونست اونقدر‌ها هم براش دوست داشتنی به نظر بیاد.
آرزو میکرد ای‌کاش اون یه دختر بچه‌ی غریبه بود، اما حداقل‌ مادری به اسم هه ران نداشت!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار منفی رو از ذهنش بیرون کنه، نباید به یه بچه آسیبی میرسوند. هیچ آسیبی! حتی فکر بدی راجع به اون بچه هم اذیتش میکرد.
روز اولی که جلوی در مهدکودک دیده بودتش، تک تک سلول‌هاش ازش متنفر بودن، دلش میخواست همون لحظه پاش رو روی پدال گاز ماشینش فشار بده و‌ همه چیز رو تموم کنه.
اما حالا، حالا که از نزدیک دیده بودتش و‌ باهاش ارتباط برقرار کرده بود، میتونست بفهمه که اون بچه پاک‌تر و بی‌تقصیر تر از چیزیه که ته یونگ بتونه تصورش رو هم بکنه.
کتاب داستان رو بست و‌ روی میز گذاشت. پتوی بهم ریخته‌ی جینا رو روی تنش مرتب کرد و ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.
نور آباژور رو کم کرد و آروم از اتاق جینا بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. از راه روی اتاق خواب‌ها، به فضای تاریک و گرفته‌ی نشیمن خیره شد. جه هیون درست درگیر حالی شده بود که ته یونگ سال‌ها منتظرش بود!
نگاهش رو به در بسته‌ی اتاق جه هیون داد، اتاقی که بالاخره کاری کرده بود هه ران هرگز نتونه دیگه پاش رو اونجا بذاره!
لذت میبرد، از اینکه تمام چیزهایی که میخواست آروم و آروم داشتن به واقعیت میپوستن و بالاخره داشت مسیرش رو به انتها میرسوند!
به وجد میومد وقتی میدید جه هیون عصبیه، وقتی جینا خبر مادرش رو میگیره و وقتی هه ران حالا باید تمام زندگی زیبایی که به خیال خودش ساخته بود رو از دست بده، حتی بچه‌اش رو!
اینا همه و همه لذت‌‌بخش‌ترین حس‌های دنیارو برای ته یونگ پدید میاوردن، و حالا میتونست با اشتیاق بره سمت جه هیون، سمت جه هیونی که مطمئن بود تو بدترین شرایطشه!
آروم خندید و دستی روی موهاش کشید، زیر لب زمزمه کرد: حالا بازی دو نفرمون شروع شده، جانگ جه هیون!
بلافاصله چهره‌اش رو به چهره‌ی نگران و مضطرب تغییر داد و قدم‌هاش رو سمت اتاق جه هیون برداشت و آروم بازش کرد.
تنها نوری که فضای اتاق رو پر کرده بود، آباژور کنار تخت بود و جه هیونی که روی مبل کنار پنجره نشسته بود و لیوان مشروب رو توی دستش نگه داشته بود، ته یونگ با نگاهی گذرا اتاق رو زیر نظرش گذروند، تک تک عکس‌های مشترک اون خانواده از اتاق حذف شده بودن، هیچ وسیله‌ای روی میز آرایش نبود و در باز کمد دیواری به خوبی نشون میداد که فقط لباس‌های جه هیون اونجا قرار دارن.
لبخندی از رضایت روی لبش نشست و سریعاً جمعش کرد، پس بالاخره تموم شده بود. پس اون پسر کار بلد واقعاً هه ران رو حامله کرده بود! تمام حدسیاتش درست از آب در اومده بودن، حس میکرد فقط دوتا بال نیاز داره تا از شدت خوشحالی پرواز کنه. این آرزوش بود، این تو تمام این سال‌ها آرزوش بود. بدبختی هه ران آرزوش بود و حالا آرزوی ته یونگ برآورده شده بود!
در رو پشت سرش بست و قدمی به جلو برداشت، با صدای آرومی جه هیون رو صدا زد: جه هیون؟
جه هیون روش رو سمتش برگردوند و با چهره‌ای که انتظار رو فریاد میزد، نگاه ملتمسش رو به ته یونگ داد: اومدی!
ته یونگ آروم کتش رو درآورد و روی تخت گذاشت و سمت جه هیون رفت، به لیوان توی دستش نگاهی انداخت و گفت: بازم الکل؟
جه هیون ابرویی بالا داد: کار دیگه‌ای از دستم بر نمیاد!
ته یونگ آروم خودش رو کنار جه هیون جا کرد و لیوان رو از دستش گرفت: وقتی من اینجام نیازی بهش نداری!
جه هیون لبخند بی‌جونی زد و نگاهش رو به فضای بیرون داد، شب‌ها شاید سخت‌تر از روزها براش میگذشتن، عادت به این وضعیت نداشت، به اینکه بدونه تنهاست، به اینکه بدونه دیگه همدمی نداره که شب‌ها آروم کنارش بخوابه!
جه هیون: بخاطر جینا، واقعاً ازت معذرت میخوام...
ته یونگ دستش رو روی ران پای جه هیون گذاشت و نوازشش کرد: این حرفو نزن جه هیون، جینا دختر توعه، هرچیزی که متعلق بهت باشه رو دوست دارم و با تمام توانم کنارش میمونم! 
جه هیون نگاهش کرد و گفت: چجوری ادامه بدم؟
تک خنده‌‌ی عصبی کرد و گفت: فکرشم نمیکردم به اینجا برسم، حس بدی دارم ته یونگ، حس خیلی بدیه که داره وجودمو آتیش میزنه، نمیدونم چیه! نمیدونم تنفره؟ شکسته؟ نگرانیه؟ یا پشیمونیه؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: هرچی که هست، داره نابودم میکنه، این آخه... حق من بود؟
ته یونگ به شدت دلش میخواست تو چشمهاش نگاه کنه و قاطعانه بگه که حقش بوده، بگه که تک تک این مشکلات لیاقتت رو توصیف میکنن جه هیون، اما نه، نباید خرابش میکرد!
-: نه جه هیون، نه! تو هیچی کم نزاشتی، تو فقط یه زندگی عادی میخواستی، یه خانواده، مگه نه؟
جه هیون سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد و ته یونگ ادامه داد: تو براش تلاش کردی، ببین، این خونه رو ببین، دخترت رو ببین، تو همه چیز رو فراهم کردی اما اونی که نخواست بمونه، اونی که لایق نبود، اونی که ارزش تورو نمیدونست هه ران بوده!
دستش رو زیر چونه‌ی جه هیون گذاشت و تو چشمهاش خیره شد، تمام تلاشش رو میکرد با ارتباط چشمی قوی‌ای که دارن بهش آرامش رو منتقل کنه، ادامه داد: تو چیزی رو از دست ندادی، تو هنوزم همه چیزت رو داری، هنوز هم جینارو داری، هنوز هم جه هیونی هستی که هیچی کم نزاشته، اون هه رانه که تورو از دست داده! اونه که بازنده‌است!
جه هیون هم متقابلاً به چشمهای ته یونگ خیره بود، چشمهایی که آرزو میکرد ای‌کاش میتونست برگرده ده سال پیش و همون موقع غرقشون بشه! غرق عشقی که میتونست ازشون دریافت کنه، عشق واقعی‌‌ای که هرگز کسی جز ته یونگ بهش نمیداد!
جه هیون: منم اشتباه کردم... نمیتونم اینو انکار کنم!
ته یونگ انگشتش رو از زیر چونه‌‌ی جه هیون به روی گونه‌اش هدایت کرد و آروم نوازشش کرد و با صدای آرومی گفت: برای جبرانش دیر نشده!
لبخند معنا داری زد و از جاش بلند شد تا لیوان مشروب جه هیون رو روی میز بذاره.
درست بعد از گذاشتن لیوان روی میز، دست جه هیون روی پهلوش نشست، سمتش برگشت و به چشمهاش خیره شد، با نگاهی منتظر که جه هیون بالاخره حرفی که میخواد رو بهش بزنه.
جه هیون برای چند لحظه به چهره‌ی ته یونگ خیره بود و بالاخره لبهاش رو از هم فاصله داد و گفت: یه احمق بودم که متوجه این چشمها نشده بودم! یه احمق که دیرترین زمان رو برای فهمیدن انتخاب کرده، من چطور متوجهش نشدم؟
مکث کوتاهی کرد و‌ با عجز ادامه داد: چطور میتونم خودمو بعد تموم اینا لایقت بدونم ته یونگ؟
ته یونگ کمی به جه هیون نزدیک شد و قاطعانه تو چشمهاش نگاه کرد و گفت: من اهمیتی نمیدم، اهمیتی نمیدم چیشده جه هیون، اهمیتی نمیدم اینجا با کی میخوابیدی، اهمیتی نمیدم زندگیتو با کی گذروندی، اهمیتی نمیدم تا الان قلبت جای کی بوده! الان اونجا یه جای خالیه... این منم که میخوام پرش کنم!
دستش رو روی قفسه‌ی جه هیون گذاشت و گفت: من میخوام اینجا باشم جه هیون، برام مهم نیست چی بوده و چیشده! من... من همیشه دوستت داشتم!
درست بعد از اتمام جمله‌اش، دست جه هیون روی پهلوش محکم‌تر شد و به جلو کشیده شد و لبهای جه هیون محکم روی لبهاش قرار گرفت. حتی لحظه‌ای درنگ نکرد و دوتا دستش رو دور گردن جه هیون حلقه کرد و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و تک تک بوسه‌‌های داغ جه هیون رو از صمیم قلبش جواب داد.
همین رو میخواست، دقیقاً همین کشش جه هیون به سمت خودش رو میخواست و حالا رسماً به همونجایی رسیده بود که میخواست!
با قرار گرفتن هردو دست جه هیون دور کمرش، خودش رو بهش نزدیک‌تر کرد و این جه هیون بود که سریع چرخوندتش سمت تخت و با هر قدم، خودشون رو به تخت نزدیک‌تر میکرد.
و درست با برخورد ساق پای ته یونگ با تخت، خودش رو روی تخت انداخت و این جه هیون بود که بعد از نگاهی که به چهره‌ی راضیِ ته یونگ انداخت، با لبخندی روش خیمه زد و دوباره اون لب‌هارو اسیر لب‌های خودش کرد.
ترکیب طعم تلخ مشروبی که از قبل خورده بود و لب‌های ته یونگ، بهشتی‌ترین چیزی بود که میتونست حسش کنه.
دستش رو تو دست ته یونگ گذاشت، قرار گرفتن انگشت‌هاش بین انگشت‌های ته یونگ، حالا حس مالکیت خاصی بهش میداد، جه هیون میتونست دوباره یه نفرو برای خودش داشته باشه؟
برای لحظه‌ای بوسه‌اشون رو متوقف کرد و همونطور که روی لب‌های ته یونگ نفس نفس میزد، با صدای بمش زمزمه کرد: میخوام اینجا فقط بوی تورو به خودش بگیره!
ته یونگ با چشمهای خمارش نگاهش کرد و لبخند معنا داری زد، همین کافی بود تا جه هیون از شر کروات ته یونگ راحت بشه و شروع به باز کردن دکمه‌های پیرهنش کنه...
***

Stronger / قوی‌ترWhere stories live. Discover now