پیرهن مردونهی مشکی رنگش رو از روی تخت برداشت و تنش کرد، آروم و شمرده هر دکمهاش رو میبست و تو آینه به چهرهی بی حسش خیره بود. هیچ حسی نداشت، در واقع چندین سال بود که تولدش دیگه هیچ اهمیتی براش نداشت.
اینکه جه هیون چه سوپرایزی براش در نظر گرفته براش ذرهای اهمیت نداشت، فقط میخواست امشب رو سر کنه! همین!
با ویبره رفتن گوشیش روی میز، برش داشت و پیام جه هیون که لوکیشن رستورانی که رزرو کرده بود رو فرستاده بود رو خوند.
بیاهمیت بهش، لباسش رو پوشید و کروات خاکستری رنگش رو بست. کشوی کمربندهاش رو باز کرد و بعد از نگاه گذرایی بهشون، یکیشون رو بیرون کشید و دور شلوار پارچهای مردونهاش بستتش.
سمت تختش رفت و روش نشست، به دیوار اتاقش خیره بود. امروز از صبح قرصش رو نخورده بود و همین باعث شده بود اصلاً حال خوبی نداشته باشه.
دیگه نمیخواست جلوی خودش رو بگیره، تا کی باید با اون قرص زندگی میکرد؟ تا کی باید جوری وانمود میکرد که آرومترین فرد جهانه و همهچیز تحت کنترلشه؟
نه، ته یونگ اصلاً آروم نبود، و اون فقط قرصهای لعنتی بودن که تا الان اون رو سرپا نگهش داشته بودن. در واقع، انگار هیچکس ته یونگِ واقعی بدون اون قرصهارو ندیده بود.
با این حال قوطی قرص رو از روی عسلی کنار تختش برداشت و تو جیب شلوارش گذاشتتش.
نمیدونست چی میشه، نمیدونست تا چه حد میتونه بزنه به سرش، پس ترجیح داد حداقل قرصش رو با خودش ببره!
نفس عمیقی کشید و مقدار زیادی اکسیژن وارد ریههاش کرد مگر اینکه حس بهتری بهش دست بده.
از جاش بلند شد و سمت آینه رفت تا دستی به موهاش بکشه، کمی موهاش رو شونه کرد و به بالا هدایتشون کرد. گوشیش و سوییچ ماشینش رو از روی میز برداشت و از اتاقش بیرون رفت. همونطور که سمت در خونهاش میرفت، لوکیشنی که جه هیون براش فرستاده بود رو باز کرد، برای چند لحظهی اول اون مکان به نظرش خیلی آشنا میومد اما یادش نمیومد که کِی اون رستوران رو دیده!
انگشتش رو روی اسم رستوران که تو نقشه نمایان شده بود فشرد و با باز شدن صفحهای از اطلاعات مربوط به رستوران، فقط کافی بود تا عکس سر در اون رستوران رو ببینه.
دستش به حالت عصبی شروع به لرزیدن کرده بود، شدت عصبانیتی که وجودش رو دربر گرفته بود قابل توصیف نبود و با این حال نمیخواست از اون قرص لعنتی بخوره.
اون رستوران، اون دقیقاً همون رستورانی بود که ده سال پیش، جه هیون و هه ران درست زیر تابلوی سر درش مشغول بوسیدن همدیگه بودن و یوتا... و یوتا درست همونجا اونهارو باهم دیده بود.
گوشیش رو ول کرد و روی مبل انداخت، برای چند لحظه سرجاش ایستاده بود و به کف زمین خیره بود.
نمیشد، انگار نمیشد که آروم بگیره و سعی کنه افکار مثبتی توی ذهنش پرورش بده. کائنات دقیقاً چیزی رو جلوی راهش میذاشتن که اون رو تا مرز روانی شدن پیشببره.
چرا از بین صدها رستورانی که ممکن بود تو سئول وجود داشته باشه، جه هیون باید دقیقاً اون رو انتخاب میکرد؟
چرا؟ چرا انگار جه هیون اونی بوده که تمام این مدت بازیش داده!
بعد از چند دقیقه سکوت و خیره موندن به کف زمین، با عصبانیت آباژور روی عسلی کنار مبل رو محکم روی زمین انداخت و صدای شکستنش کل خونهاش رو در بر گرفت. میز رو بلند کرد و سمت دیگهای انداخت و فریاد زد: داری دیوونم میکنی! داری دیوونم میکنی جانگ جه هیون!
گلدون روی میز وسط مبلها رو برداشت و اون رو هم سمت دیگهای پرت کرد و داد زد: تو کشتیش، تو یوتارو کشتیش!
***
ماشینش رو کمی دور تر از رستوران پارک کرد، میدونست که جلوتر از این نمیتونه جای پارک برای ماشینش پیدا کنه. این رستوران به شدت معروف بود و تو لیست "بهترین رستورانها برای سوپرایز تولد پارتنر شما" هر سال جزو سه انتخاب اول بود. و این دقیقاً دلیلی بود که جه هیون تصمیم داشت امشب اینجا شب تولد ته یونگ رو بگذرونن و شام بخورن.
به ساعتش نگاه کرد، هنوز ده دقیقهای تا ساعتی که به ته یونگ گفته بود، فرصت باقی مونده بود. تو آینهی ماشین به خودش نگاه کرد، کمی با دست موهاش رو مرتب کرد و برای بار آخر کمی از عطرش رو که تو ماشین گذاشته بود، به خودش زد و پیاده شد.
در ماشینش رو قفل کرد و وارد پیادهروی سمت راستش شد تا سمت رستوران قدم برداره. پیادهرو بزرگ بود و باید از این بین دوتا کوچه رو پشت سر میذاشت تا به مکان مورد نظرش برسه.
هوا مرطوب بود، اونقدری مرطوب که این فقط به معنای بارش بارون تو تابستون به حساب میومد. از نظرش بد نمیشد اگر امشب بالاخره بارون بباره، تصور اینکه وقتی امشب رو با ته یونگ میگذرونه، قطرههای بارون به پنجره بخورن و صدای زیبایی تولید کنن هم میتونست ذوق زدهاش کنه.
با رسیدن به قسمتی از پیادهرو که به کوچهای منتهی میشد، ایستاد و دو طرفش رو نگاه کرد تا ماشینی از اونجا رد نشه. و بعد از چند لحظه قدمهاش رو برداشت و دوباره وارد پیادهرو شد.
چند قدم بیشتر برنداشته بود که با برخورد قطرهای آب، روی گونهاش خیس شد. لبخند عمیقی روی لبهاش نشست و با ذوق سرش رو بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد، آسمونی تیره از یه شب تابستونی تو سئول، ابرهایی تیره رنگی که جلوی دید انسان رو از ماه و ستارهها میگرفتن، و قطرههای ریز بارونی که کم کم به زمین میرسیدن.
دستش رو بالا برد و گذاشت چند قطرهی بارون رو با دستش حس کنه و بعد از اینکه از بارش بارون مطمئن شد، سریعاً با خوشحالی قدمهاش رو سمت رستوران برداشت مگر اینکه بیشتر از این زیر بارون خیس نشه.
***
درست بعد از پیاده شدنش از ماشین، چترش رو باز کرد. قطرههای بارون پشت همدیگه به چترش برخورد میکنن، حتی اون صدا هم میتونست تمام روانش رو به هم بریزه.
انگار همهچیز روی پخش دوباره بود و بازهم تمام اون صحنهها از جلوی چشمهاش میگذشتن. ته یونگ اینجارو خوب یادش بود، این پیادهرو رو خوب یادش بود، تک تک چراغهایی که فضای پیادهرو رو روشن میکردن، تک تک این قدمهایی که حالا داشت برمیداشت رو ده سال پیش دقیقاً تو همین مسیر برداشته بود. اون شب هم همین بارون لعنتی میبارید، و اون شب هم یه جه هیون نزدیک به اون رستوران ایستاده بود.
ولی، حالا تنها چیزی که هیچ شباهتی به اون سال نداشت، نبودن یوتا بود. یوتایی که درست همونجایی که ته یونگ ایستاده بود و با چشمهایی که از شدت حرص و تنفر حتی یه قطره اشک هم توشون جمع نمیشد، بهش خیره بود.
درست همینجا بود، درست همینجا بود که یوتا تو آغوش خودش جون داده بود. درست همینجا بود که اون دو نفر رو میتونستن ببین، سرش رو بالا آورد و به رستورانی که درست نبش کوچهای که انتهای پیادهرو بهش منتهی میشد قرار داشت، خیره شد. اون دو نفر دقیقاً همونجا بودن!
بدون اینکه دست خودش باشه خندید، خندهاش گرفته بود. از اینکه تمام مدت فکر میکرد اون بوده که داشته جه هیون و هه ران رو بازی میداده و حالا این جه هیون بوده که به آسونی آورده بودتش همونجایی که اون بلارو سر یوتا آوردن، و درست شب تولدش!
-: من هنوز دارم خودم و تورو اینجا روی زمین میبینم یوتا... من هنوز صدات توی گوشمه... هنوز حست میکنم... هنوز سرمای دستت... هنوز...
لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد خودش رو آروم کنه، هیچوقت فکرش رو نمیکرد آخر این خط، این بلا سرش بیاد.
ته یونگی که اومده بود تا قویتر از سابق همهچیز رو از اون دو نفر بگیره، ته یونگی که فکر میکرد اونقدری قدرت داره تا جه هیون رو به بازی بگیره و در نهایت طردش کنه... حالا در واقع خودش کسی بود که بازیچهی دست جه هیون شده بود.
و اینها تفکری بودن که هیچوقت نفهمید اشتباهه!
***
" فلش بک "
(بیست و پنجم نوامبر ۲۰۱۱)
تا قبل از اینکه به یوتا نزدیک بشه، متوجه متوقف شدنش نشده بود، ولی با دیدن یوتایی که بی حرکت سرجاش ایستاده سریعاً سمتش رفت و دستش رو روی شونهاش گذاشت: یوتا! نسخهاتو...
حتی فرصت نکرد جملهاش رو کامل کنه، یوتا به وضوح داشت میلرزید و بزور نفس میکشید. لحظهای طول نکشید که دستهگل و جعبهی کادو روی زمین افتادن، و چتر یوتا هم روی زمین ول شد.
ته یونگ با بهت بهش خیره بود، سریعا چترش رو روی سر یوتا گذاشت، و سعی کرد سرپا نگهش داره.
-: یوتا... یوتا... خوبی؟ درد داری؟
یوتا با بدبختی تقلای تنفس داشت و دستش رو روی قفسهی سینهاش میفشرد، و با تمام توانایی که داشت دست دیگهاش رو سمتی گرفت و ته یونگ سریعاً جهت دستش رو دنبال کرد.
چیزی که میدید رو به هیچوجه باور نمیکرد، انگار یه کابوس جلوی چشمهاش بود، دلش میخواست بیدار بشه و ببینه اون دو نفر که دم در رستوران دارن همدیگه رو میبوسن، جه هیون و هه ران نیستن!
ولی همه چیز واقعی بود، بارونی که سرتاپا خیسش کرده بود، تقلای یوتا برای اینکه از درد قلبش کم بشه، پاهای خودش که سست شده بودن، چشمهایی که از شدت شوک حتی توانایی اشک ریختن هم نداشتن!
یوتا آستین ته یونگ رو تو دستش فشرد اما بی فایده بود و روی زمین افتاد.
ته یونگ با برخورد یوتا به زمین، سریعا کنارش روی زمین نشست، حالا چتر خودش رو هم ول کرده بود و دوتاشون زیر بارون خیس میشدن.
-: یوتا... قرصت... قرصت کجاست!
یوتا بزور لبهاش رو از هم فاصله داد و گفت: ج...جیب..
ته یونگ با دستهای لرزون سعی در پیدا کردن قرص زیرزبونی تو جیب شلوار یوتا داشت، اما هیچی نبود! تو اون جیبها هیچی نبود!
با ترس به یوتا خیره شد و گفت: نیست! یوتا نیست! قرصت نیست!
و ته یونگ حتی فکرش رو هم نمیکرد، قرصهای یوتا تموم شده باشن و اون نسخهی دارویی که زیر بارون خیس شده، شامل همون قرصی باشه که یوتا باید بعد از بیرون اومدن از بیمارستان، تهیهاش میکرد!
سرش رو با نگرانی به چپ و راست تکون داد و گفت: نه... نه... نمیزارم چیزیت بشه! نباید چیزیت بشه!
سریعاً گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با دستهای لرزونش شمارهی اورژانس رو گرفت.
دوستش داشت تو بغلش جون میداد و از درد قلبش به آخر خط میرسید، اما نمیتونست هیچکاری کنه!
با بغض به یوتایی که از شدت درد قلبش، پلکهاش رو به هم فشرده بود، خیره بود.
-: توروخدا یوتا... توروخدا دووم بیار، الان آمبولانس میرسه!
یوتا به زور کمی پلکهاش رو از هم فاصله داد و به ته یونگ، صمیمی ترین دوستش، خیره شد: چرا... چرا... اینکارو... باهام کرد...
اونقدری غرق در عصبانیت و نگرانی بود که خیس شدن تمام بدنش رو با اون بارون احساس نمیکرد، جه هیون چیکار کرده بود؟ جه هیون با هه ران چیکار کرده بود؟ چرا بین اینهمه آدم باید اون جه هیون میبود؟ چرا هه ران به دوست یوتا هم رحم نکرده بود! اون دختر لعنتی!
چرا امشب، دقیقاً همینجا، چرا این کارو با یوتا کرده بودن؟
ته یونگ بغضش رو قورت داد و با چشمهای پر از اشک به یوتا نگاه کرد: هیس یوتا... به خودت فشار نیار! الان آمبولانس میرسه!
یوتا لبخند بیجونی زد و دست ته یونگ رو فشرد: فکر نمیکنم... دیگه... بتونم...
ته یونگ سریعاً سرش رو به چپ و راست تکون داد و تکرار کرد: نه! نه! تو میتونی! یوتا توروخدا دووم بیار!
با صدای آژیر آمبولانس، انگار که امید تازهای تو قلبش ریشه زده باشه، روش رو سمت خیابون برگردوند که با رها شدن دستش توسط یوتا، برای چند لحظه به نقطهی نامعلومی از خیابون خیره بود!
حتی جرات نداشت روش رو سمت یوتا برگردونه، جرات نداشت ببینه چی شده، حتی فکر به اینکه چرا دیگه دست یوتا دستش رو فشار نمیده، وحشت زدهاش میکرد.
با پیاده شدن پارامدیکهای آمبولانس، تازه به خودش اومد.
اونها در تلاش برای احیای یوتا بودن، یوتایی که درست تو زیباترین شبی که میتونست داشته باشه، افتضاحترین تجربهی زندگیش رو بدست آورده بود، در واقع... آخرین تجربهی افتضاح زندگیش!
" پایان فلش بک "
***
گارسون بعد از اینکه سفارشهای اون دو نفر رو روی میز چید، تعظیم کوتاهی کرد و گفت: امر دیگهای ندارید؟
جه هیون لبخندی زد: نه ممنون.
گارسون دوباره تعظیمی کرد و از میزشون دور شد.
جه هیون به ته یونگی که به نظر میومد زیاد حال خوشی نداره نگاهی کرد و با نگرانی گفت: ته یونگ تو خوبی؟
و همین صدای جه هیون کافی بود تا ته یونگ رو از افکارش جدا کنه.
سریعاً گفت: هان؟ آره... خوبم!
جه هیون سری تکون داد و از بطری مشروب روی میز، لیوان خودش و ته یونگ رو پر کرد.
-: خستهای؟
ته یونگ با هر بدبختیای که بود سعی کرد یه لبخند هرچند بیجون روی لبهاش بنشونه.
ته یونگ: نه، فقط یکی از مریضای امروزم انرژی زیادی ازم گرفت. مشکل عجیبی داشت.
جه هیون ابروش رو بالا داد و همونطور که کمی از استیک توی بشقابش رو جدا میکرد، گفت: آسیبی که بهت نرسوند؟ همیشه از بیمارای روانی میترسیدم! پس جنو کی میخواد اون موقعیت استادی تو دانشگاه رو برات جور کنه؟ تا کی میخوای با این روانیا سر و کله بزنی؟
ته یونگ سرش رو کمی پایین انداخت و اون هم مشغول جدا کردن تیکهای از استیک تو بشقابش شد، پوزخند محوی روی لبهاش نشست و همونطور که سرش پایین بود، گفت: به من که آسیبی نرسونده، ولی خب گذشتهی جالبی نداشت!
جه هیون بعد از چند لحظه که مشغول جوییدن غذاش بود، با تعجب پرسید: یعنی چی؟
ته یونگ سرش رو بالا آورد و تو چشمهای جه هیون زل زد و گفت: میگفت دوست دخترش رو کشته!
جه هیون کمی از مشروبی که نوشیده بود، پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. و این ته یونگ بود که از عمق وجودش میخندید. فقط به یه داستان ساختگی همچین واکنشی نشون داده؟
چهرهاش رو نگران جلوه داد و کمی سمت جه هیون خم شد: خوبی جه هیون؟
جه هیون بعد از سرفهای دیگه، سری تکون داد و گفت: آره! به پلیس که خبر دادی؟ هوم؟
ته یونگ آروم خندید و گفت: البته که گفتم... ولش کن این مهم نیست. نمیخوام تولدم رو با همچین داستانی خراب کنم.
جه هیون لبخندی بهش زد و دستش رو روی دست ته یونگ که روی میز قرار داشت گذاشت و نوازشش کرد: مرسی که شب تولدت رو باهام میگذرونی، قول میدم ازش لذت ببری!
***
YOU ARE READING
Stronger / قویتر
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Yuta, Johnny, Mark, Heachan, WinWin, Taeil Genres: Romance, Drama, Smut Summary: ته یونگ با تصور اینکه تو برههی زمانی ده سال، قویتر شده، برای گرفتن حقش از اون زن برگشته... ⚠️ This fiction contains age-restricted...