E19

51 20 14
                                    

به دستگاه مانیتورینگ ضربان قلب هه ران خیره بود و تو افکارش غرق شده بود، تصورش چی بود و چی شده بود!
در واقع الان باید پیش ته یونگ میبود و به یه شام دعوتش میکرد تا ازش که چند ساعتی مراقب دخترش بوده تشکری کرده باشه. ولی حالا کنار هه رانی بود که روی تخت بیمارستان افتاده بود و این حال بدش در واقع داشت جون بچه‌ا‌ی که از وجود خودش بود رو در خطر مینداخت.
باید چیکار میکرد؟ چطور باید میبخشید؟ در واقع اصلاً فکرش رو هم نمیکرد که بتونه هیچ وقت اون زن رو ببخشه، هه ران همیشه میدونست، میدونست و تمام این سال‌ها حواسش به خدشه دار نشدن اعتماد جه هیون بود. پس چطور به همین آسونی تونست پسر به اون جوونی رو بهش ترجیح بده؟ باورش نمیشد به همین راحتی دل هه ران رو زده باشه! هه رانی که همیشه تاکید داشت واقعاً عاشقشه و بخاطر جه هیون تمام گذشته‌اش رو برای همیشه دور انداخته!
ولی دیگه تو نگاه جه هیون، گذشته‌‌ی هه ران دور ننداخته شده بود، در واقع حالا دقیقاً داشت به همون هه رانی نگاه میکرد که تمام سال‌های دانشگاه میشناختتش و اسمش سر زبون تک تک بچه‌های دانشگاه بود!
شاید سرنوشتش این بود، سرنوشتش این بود که با یه اشتباه قسمتی از عمر خودش رو تباه کنه و جینای بی‌گناه رو به این دنیا بیاره! اما به چه دلیلی؟ به چه دلیلی باید این تاوان سخت رو پس میداد؟
با صدای ضعیف هه ران از افکارش بیرون کشیده شد و سریعاً نگاهش رو به اون صورت رنگ‌پریده داد.
-: چیشده؟
جه هیون در تلاش بود تا خودش رو نسبت به هه ران بی‌اهمیت نشون بده و حتی جوابش رو هم نده، اما چطور میتونست؟ چطور میتونست بیشتر حال این زن رو بد کنه وقتی پای سلامتی فرزند خودش در میون بود؟
جه هیون: از حال رفتی!
هه ران سعی کرد روی تخت بشینه و به آنژیوکت روی دستش خیره شد، اصلاً تحمل همچین چیزی رو نداشت و به شدت وجود همچین چیزی روی دستش اذیتش میکرد. خواست دست دیگه‌اش رو سمتش ببره و از شرش راحت بشه که جه هیون بلافاصله از جاش بلند شد و دست آزادش رو گرفت: چیکار داری میکنی؟
هه ران با گیجی به جه هیون نگاه کرد و گفت: اذیتم میکنه...
جه هیون همونطور که مچ دست آزاد هه ران رو گرفته بود، اون رو روی تخت گذاشت و با صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود، گفت: دست نمیزنی بهش، برام مهم نیست خودت حالت بده یا خوبه ولی تا وقتی بچه‌ی من تو شکمته حق نداری هیچ غلطی با خودت کنی! وظیفته سالم بمونی!
هه ران بهت زده به جه هیون نگاه میکرد، اصلاً نمیفهمید داره چی میگه و چرا انقدر عصبیه، هضم حرف‌ جه هیون براش سخت‌ترین کار ممکن بود و آرزو میکرد ای کاش مشکل از شنواییش باشه که همچین چیزی شنیده. بچه‌؟ این دیگه چجور مجازاتی بود که لایق دریافتش بود؟
جه هیون که سکوت هه ران رو دید، دستش رو ول کرد و روی صندلیش برگشت و نشست.
-: من... من اصلاً توان شنیدن این حرفای الکیو ندارم جه هیون، داری دروغ میگی نه؟
جه هیون عصبی خندید و گفت: مسلماً دروغ گوی ماهری مثل تو نیستم، چجور زنی هستی که نمیتونی بفهمی یه موجود دیگه داره تو وجودت رشد میکنه؟
نفس عمیقی از حرص کشید و ادامه داد: هه مین بهم درمورد اونهمه الکل و سیگاری که مصرف کردی گفت، احمقی نه؟ میدونی اونا واسه بچه سمن؟ میخواستی بکشیش نه؟
خندید و گفت: انقدر از زندگی با من خسته شدی که حتی بچه‌ای که خودت خواستارش بودی رو میخواستی با دستای خودت بکشی؟ واقعاً با خودت چی‌ فک...
هه ران نذاشت جه هیون حرفش رو ادامه بده و با صدای جیغ مانندی حرفش رو قطع کرد: خفه شو جه هیون! چطور میتونی انقدر بی‌رحمانه راجع به همه چی حرف بزنی؟ من... من روحمم  از این کوفتی که میگی خبر نداره! به جون جینا قسم که نمید‌ونم!
جه هیون با غضب نگاهش کرد و با لحن محکمی گفت: اسم جینارو به زبون کثیفت نیار!
هه ران با بغض سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی زد و زیر لب زمزمه کرد: حتی نمیفهمی چه بلایی سرم اومده و به همین راحتی قضاوتم میکنی...
پلک‌هاش رو روی هم فشرد و قطره‌ اشکی از چشمش پایین چکید: به همین راحتی کثیف خطابم میکنی...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو قورت بده، سرش رو بالا آورد و با چشمهایی که پر از اشک بود به جه هیون‌ نگاه کرد و گفت: حتی یک درصد از اون دوستت دارمات حقیقت نداشتن، همشون دروغ بود، دروغگوی ماهر تویی نه من!
جه هیون هزاران جواب برای این حرف‌هاش داشت، هزاران چیز که بهش بگه و بهش بفهمونه که هرچقدر هم خودش رو مظلوم جلوه بده هیچی از خیانتی که بهش کرده کم نمیکنه، اما با ورود پرستار به اتاق مجبور به سکوت شد.
پرستار با لبخندی سمت تخت هه ران رفت و گفت: حالتون بهتره خانم سونگ؟
هه ران اما همچنان با چشمهای پر از اشک به جه هیونی که در بی‌رحم‌‌ترین حالت خودش قرار داشت خیره بود، نمیدونست چطور باید بهش بفهمونه، چطور باید به اون فردی که حالا با یه تیکه سنگ فرقی نداره بفهمونه که خودش هم قربانی شده!
جه هیون بی اهمیت به نگاه خیره‌ و پر از غم هه ران بهش، از جاش بلند شد و اتاق رو ترک کرد.
چطور باید نه ماه تحملش میکرد؟ چطور باید نه ماه دیگه صبر میکرد تا لکه‌ی ننگ این زن از زندگیش پاک بشه؟!
***
-: ببخشید که این سوالو میپرسم، ولی به نظر میاد با همسرتون بحثتون شده، درسته؟
هه ران با دستش روی چشمهاش کشید تا اشکهاش رو قبل از اینکه پایین بریزن جلوشون رو بگیره، بغضش رو قورت داد و بزور لبخندی زد: نه... فقط ما آماده‌ی فرزند دوم نبودیم...
پرستار لبخند مهربونی زد و همونطور که سرم هه ران رو چک میکرد، گفت: فرزند دومتونه؟
هه ران سری تکون داد: دخترم چهار سالشه.
-: پس همین الانش هم یه خانواده‌ی کوچیک هستید.
هه ران چیزی نگفت، در واقع چیزی نداشت که بگه. خانواده‌ی کوچیک؟ یا خانواده‌ی کوچیکی که تقریباً از هم پاشیده شده بود؟
هه ران با نگرانی گفت: من این مدت خیلی الکل مصرف میکردم، خیلی زیاد...
پرستار نگاهی به پرونده‌ی هه ران انداخت و گفت: خواهرتون که اومدن بهمون گفتن، به نظر نمیاد مشکلی ایجاد شده باشه. با این حال سرمتون که تموم شد برای سونوگرافی آماده بشید، اینطوری خیالتون هم راحت‌تر میشه.
هه ران سری به نشونه‌ی تشکر تکون داد و زیر لب زمزمه کرد: ممنون!
***
بعد از یکی دوتا بوق، صدای ته یونگ پشت خط شنیده شد که به وضوح صدای کارتون مورد علاقه‌ی جینا هم همراهش شنیده میشد. لبخندی روی لبش نشست و از اینکه به جینا خوش میگذشت خیالش راحت شده بود. اگر ته یونگ رو نداشت، نمیدونست چجوری قرار بود این روزهارو بگذرونه.
-: سلام ته یونگ، متاسفم واقعاً میدونم نگهداری از جینا آسون نیست!
ته یونگ با مهربونی جوابش رو داد و در کمال آرامش گفت: سلام، نه این چه حرفیه جه هیون! دخترت واقعاً به خودت رفته وقتی سرش گرم یه چیزی باشه کلاً اطرافش رو فراموش میکنه. الانم داره یه چیزی میبینه، حسابی محوش شده!
جه هیون آروم خندید: آره، خوشحالم که حداقل یکم از خصوصیات اخلاقی منو داره!
-: چیشد؟ هنوز نرفتی؟
جه هیون: مثل اینکه خواهرش برگه رو بهش اصلاً نشون نداده بود! کلی هم بحث با اون داشتم، و هه ران هم الان بیمارستانه...
ته یونگ با تعجب گفت: چی؟ بیمارستان؟ چیشده؟
جه هیون: یه افتضاح دیگه، یه افتضاحی که هنوز هم بهش فکر میکنم نمیتونم باورش کنم! انگار دارم یه کابوس رو زندگی میکنم!
ته یونگ که صداش حسابی نگران به نظر میرسید، دوباره پرسید: چیشده؟ جه هیون اتفاق بدی افتاده؟ هه ران چیزیش شده؟
جه هیون پوزخند بی‌صدایی زد و گفت: حتی اون هم بهتر از این وضعیت بود، دکترای اینجا میگن... حامله‌است!
برای چند لحظه‌ جوابی از ته یونگ شنیده نشد، البته بهش حق هم میداد، وقتی خودش که پدر اون بچه بود اونقدر از وجودش شوکه شده بود، چه انتظاری از ته یونگ داشت؟
بعد از چند لحظه صدای ته یونگ رو شنید که سعی داشت خودش رو آروم جلوه بده تا بتونه کمی جه هیون رو هم آروم کنه.
-: جه هیون... به هر حال این اتفاقیه که افتاده، فکر نمیکنم که بخوای بیخیالش بشی؟ درسته؟
جه هیون دستی توی موهاش برد و با کلافگی گفت: نمیدونم! یعنی میدونم... من نمیتونم پدری باشم که فرزندش رو طرد میکنه، من هیچ وقت همچین کاری با بچه‌ام نمیکنم...
ته یونگ خوب میدونست که به هیچ وجه جه هیون راضی به گذشتن از بچه‌اش نبود، به هر حال جه هیون خودش هم تجربه‌ی خوبی از پدر بیولوژیکیش نداشت و مسلماً این بدترین ترامایی بود که تو کل زندگی جه هیون وجود داشت.
ولی اگر این بچه قرار بود دوباره جونی به رابطه‌ی جه هیون و هه ران ببخشه، تکلیف ته یونگ چی بود؟ تکلیف تمام زحماتی که تمام این مدت کشید! تکلیف تمام این غروری که جلوی جه هیون خرد کرده بود و برای بار دوم سمتش رفته بود چی میشد؟
-: میدونم الان تو شرایط خوبی نیستی جه هیون، هر تصمیمی بگیری همون درسته، عجله نکن خب؟ نگران جینا هم نباش، پیشم میمونه و مراقبشم. تو فقط مراقب خودت باش و من قول میدم اینجا مواظب دختر کوچولوت باشم، باشه؟
جه هیون: نمیدونم چطور ازت تشکر کنم ته یونگ، وقتی به این فکر میکنم اگر تو این شرایطم تو نبودی، اگر برنمیگشتی اینجا و هیچ وقت پیدات نمیکردم، الان تو چه حالی بودم؟ الان علاوه بر نگرانی وضعیت هه ران و چیزایی که این دکتره میگه، چطوری باید خیالم در مورد جینا راحت میبود! اومدنت عین یه معجزه عمل کرد، تو درست‌ترین زمان و مکان ممکن برگشتی سمتم...
حرف‌های جه هیون براش دلنواز بودن، قلبش رو نوازش میکردن و خوشحالش میکردن اما باید با افکار کثیفی که توی مغزش نقش میبستن چیکار میکرد؟ چجوری باید کنارشون میزد و میپذیرفت که اون بچه حق زندگی داره؟ چجوری باید جلوی این حالت خودش رو میگرفت! نمیخواست، نمیخواست که بلایی سر کسی بیاره، حداقل بچه‌ای که گناهی نداشت!
***

Stronger / قوی‌ترWhere stories live. Discover now