همونطور که با کش موی نازکی که دور دستش پیچیده بود، موهای دختر چهارسالهاشرو خرگوشی میبست تا آمادهاش کنه و برای مهمونی امشب، بذارنش خونهی خانوادهی همسرش، با حرص به همسرش خیره شد و گفت: داریم خودمونو مسخره میکنیم؟ تو هم باز خر حرفهای ته یونگ شدی!
-: من خر نشدم! تو نمیتونی یه شب سر یه میز شام تحملش کنی؟ ده سال گذشته، بابا دیگه بسه!
حالا از حرص لباس دخترشرو بزور داشت تنش میکرد: نه نمیتونم یونگهو، نمیتونم! تا کی باید خفه شیم و به روش نیاریم که چیکار کرده؟ حتی حالا خودمون با پای خودمون داریم میریم خونهی اون عفریته!
دخترش با تعجب بهش نگاه کرد: عفریته یعنی چی مامانی؟
حالا که اصلا حوصلهی سوال و جواب کردن دخترشرو نداشت، چشم غرهای بهش رفت و گفت: بچهها نباید از این حرفها بزنن.
دوباره به همسرش نگاه کرد و ادامه داد: حتی از اینکه بقیه نمیدونن بیشتر حرصم میگیره، وای خدایا! از همهی ما احمقتر اون جه هیونه، عین دیوانهها داره باهاش زندگی میکنه و حتی یه بچه هم پس انداختن. پسرهی احمق.
یونگهو خم شد سمتشون و دخترشونرو بغل کرد و با اشاره به همسرش فهموند که بیشتر از این بحثرو جلوی دخترشون کش نده، چون هیچ بعید نبود که یه بچه حرفهای خصوصی پدر و مادرش رو جای دیگه بیان کنه.
-: ته یونگ نمیدونه که تو خبر داری، پس... سعی کن درست رفتار کنی. یه امشب تحملش کن، تموم میشه.
عصبی خندید و سمت میز آرایش رفت تا موهاشرو مرتب کنه، از آینه به یونگهو نگاه کرد و گفت: نه تموم نمیشه یونگهو، تازه داره شروع میشه! فقط اینو نمیدونم، عاقبت شروع دوبارهاتون چی میشه!؟ کی قراره دوباره قربانی باشه!؟
***
روپوش سفیدشرو آویزون کرد، و کتشرو از روی چوب لباسی اتاقش برداشت و پوشید. سمت میزش رفت و قفل کشوی انتهاییرو باز کرد و کشورو بیرون کشید.
برای چند لحظه به اون جعبهی عطر خیره بود، با ویبره رفتن ساعتش که نشون میداد ساعت هفت شده، خم شد سمت کشو و عطر رو از جعبه درآورد.
پوزخند محوی زد و زمزمه کرد: کاری میکنم این بو، برات حکم بوی جهنم داشته باشه.
و کمی از عطر رو با فاصله از یقهی کتش زد.
عطر رو سرجاش برگردوند و کشورو بست، کیفشرو از روی صندلی پشت میزش برداشت و سمت در اتاقش رفت. برای مهمونی شام امشب دیگه لحظهای صبر نداشت، هم برای شروع تمام نقشههاش، و هم برای جمع دوستانهی قدیمیشون!
***
نگاهی به غذاهای آمادهی رو میز انداخت و نگاه دیگهای به ساعت دیواری که ساعت هفت غروبرو نشون میداد. انتظار داشت تا الان حداقل یک نفرشون اومده باشه، ولی خونهای که فقط خودش و هه ران اونجا حضور داشتن، چیز دیگهای رو ثابت میکرد.
هه ران سکوت رو شکوند و گفت: دیدی؟ دیگه هیچی مثل قبل نمیشه! من که بهت گفته بودم جه هیون!
جه هیون که همچنان به اومدن دوستهای قدیمیش برای مهمونی شام امشب امیدوار بود، گفت: میان، مطمئنم که میان!
هه ران پوزخند عصبی زد و سمت میز شام رفت تا جمعشون کنه، همین الانش هم غذاها به اندازه کافی سرد شده بودن.
جه هیون بلافاصله پشت سرش رفت و دستشرو گرفت و مانعش شد: چیکار میکنی؟
هه ران با حرص برگشت سمتش: کل زحمات امروزمو میریزم تو سطل آشغال؟
دستشرو از دست جه هیون بیرون کشید و با بغض گفت: هیچی عوض نمیشه جه هیون! همشون از من متنفرن! هنوز همه منو به چشم دوست دختر یوتا میبینن که بهش خیانت کرده!
لحظهای مکث کرد و سعی کرد بغضشرو قورت بده، ادامه داد: تقصیر من چیه؟ مگه عاشق شدن گناهه؟
جه هیون که متوجه حال نامساعد هه ران شد، آروم بغلش کرد و دستشرو نوازش گرانه، روی کمرش کشید و سعی کرد آرومش کنه.
-: هیچکس همچین فکری راجع بهت نمیکنه، همه چی گذشت! تموم شد! تو الان زن منی، مادر جینایی، دیگه هیچی مثل ده سال پیش نیست!
کمی هه رانرو از خودش فاصله داد و تو چشمهاش خیره شد و گفت: دیگه همچین فکری نکن! الان همه عوض شدن، دیگه هیچی مثل گذشته نیست.
آروم روی پیشونی همسرش بوسهای زد و گفت: و هیچی تقصیر تو نیست عزیزم!
درست با پایان جملهاش، صدای زنگ در تو فضای خونه پیچید. جه هیون با لبخند نگاهش کرد و گفت: دیدی؟ گفتم که میان!
هه ران سرشرو تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه: ببخشید جه هیون.
جه هیون انگشت اشارهاشرو روی لبهای همسرش گذاشت: هیس! ببخشیدی در کار نیست!
هه رانرو سمت آیفون برگردوند و آروم به جلو هولش داد: نمیخوای درو واسه مهمونات باز کنی؟
هه ران آروم خندید و سمت آیفون رفت: اولین باره که میزبان همچین مهمونیای میشم، امیدوارم خوب پیش بره!
***
ته ایل سکوت سنگین میز شامرو شکوند و رو به ته یونگ گفت: خب دکتر لی، چه خبرا؟
ته یونگ با همون لبخندی که از بدو ورودش به خونهی جه هیون حفظ کرده بود، گفت: خبر خاصی که نیست، فعلا تو بیمارستان دانشگاه یونسی مشغولم.
تک خندهای کرد و ادامه داد: به لطف جنو.
دونگهیوک سریعا گفت: لی جنو؟
-: آره، پدرش رئیس بیمارستانه به هر حال!
دونگهیوک: یه سالی میشه باهم دیگه یه باشگاه میریم، ولی چیزی از برگشتنت نگفته بود!
ته یونگ : خودم خواستم!
نگاهشرو بین همه چرخوند و ادامه داد: که بتونم با خبر برگشتنم یه بار دیگه اینجوری دور هم جمع بشیم.
به هه ران نگاه کرد و لبخند عمیق تری روی لبهاش نشوند: و واقعا از هه ران شی ممنونم که این فرصترو فراهم کرد.
درست با پایان حرفش، میتونست احساس کنه حالا چه جو سنگینی ایجاد شده، کاملاً واضح بود که هنوز هم همه، همون دید سابقرو به هه ران داشتن.
هه ران: من که کاری نکردم ته یونگ شی!
هه ران به راحتی متوجه حالت بقیه شد، دیگه نمیتونست تحمل کنه، تا کی میخواستن به چشم یه مقصر نگاهش کنن؟ تا کی میخواستن ازش متنفر باشن؟ هرجوری فکرشرو هم میکرد، کاری نکرده بود که لایق اینهمه حس منفی باشه!
جه هیون دستشرو دور کمر همسرش حلقه کرد و گفت: راستش من واقعا برگشتن ته یونگ رو یه فرصت دیدم، یه فرصت دوباره برای خودمون!
همسر یونگهو کنایهوار گفت: ما همیشه یه چیزی کم داریم!
که با اشارهی یونگهو، سکوت کرد. به هر حال همه متوجه شده بودن که منظورش یوتاست. مسلماً هیچکس تو این جمع به اندازهی دختر خالهی یوتا نمیتونست از نبودنش ناراحت باشه.
جه هیون سرشرو تکون داد: درسته، یوتا دیگه هیچ وقت نیست، ولی ما چی؟ فکر میکنین اگر یوتا الان بود و این وضعیتو میدید خیلی خوشحال میشد؟
ته یونگ که به خوبی نقشهاش داشت پیش میرفت، درست بعد از اتمام جملهی جه هیون گفت: ده سال گذشته، شاید اشتباه از من بود که از همه چی گذشتم و رفتم، میدونین که منو یوتا، خیلی صمیمی بودیم... ولی، چیشد؟ تو این ده سال چه تغییر خاصی تو زندگیم ایجاد شد؟ درسته، یه اشتباه بزرگ بود و عمرم حروم شد. ولی دلیل اینکه از جه هیون و هه ران خواستم این مهمونیرو ترتیب ببینن، به هیچ وجه فقط برگشتن خودم و یه دورهمی ساده نبود!
قاطعانه ادامه داد: هدفم این بود که همه چیو فراموش کنیم، یه نگاهی به خودمون بندازین! حتی حالا سه نفرمون پدر شدن! اینهمه تغییر؟
به مارک نگاه کرد و گفت: مارک دیگه یه دانشجوی ساده نیست، میفهمین که کاپیتان تیم ملیه؟
نگاهشرو از مارک گرفت و به دونگهیوک داد: ازش پرسیدین چرا از وقتی پاشو گذاشته تو خونه کلاهشرو در نمیاره؟
لبخندی تلخی زد و ادامه داد: حتی اونقدری از هم دور شدیم که نمیدونیم کوچیکترین فرد جمعمون داره با سرطان میجنگه!
ته یونگ به راحتی میتونست نگاه بهت زدهی همهرو احساس کنه، باورش نمیشد واقعا هیچکس درمورد شرایط دونگهیوک چیزی ندونه! از اینکه انقدر از هم دور شده بودن به شدت متنفر بود و امشب هرکاری میکرد تا همه چیزرو درست کنه. براش اهمیتی نداشت که امشب چقدر باید طرف هه ران باشه و اونرو یه فرد خوب جلوه بده! تنها چیزی که بهش فکر میکرد، دوستهاش بودن!
ته ایل با بهت به دونگهیوک نگاه کرد و گفت: ته یونگ چی میگه؟ پسر تو واقعا...
دونگهیوک آروم خندید و سعی کرد ترس عجیبی که به جون همه افتاده بود رو آروم کنه، در واقع اونقدرها هم ترسناک نبود که بخوان انقدر نگرانش باشن.
-: چیزی نیست، دیگه آخرای دورهی شیمی درمانیمو میگذرونم. خوب باهاش جنگیدم!
ته ایل دستشرو روی شونهی دونگهیوک گذاشت: چطور بهمون نگفتی؟ خدای من...
ته یونگ در جواب ته ایل گفت: چجوری میخواستیم بفهمیم؟ ما اونقدری از هم دور بودیم که باید بهت ایمیل میزدیم تا پیدات کنیم! واقعا این چیزی بود که انتظار داشتیم از دوستیمون باقی بمونه؟
به هه ران اشاره کرد: تا کی میخوایم یه نفرو پیدا کنیم و تمام تقصیرها و اشتباهاتمونو گردنش بندازیم؟
سکوت جمع بهش فهمونده بود که داره خوب پیش میره، و ته یونگ هم همینرو میخواست!
-: هممون مقصریم، من مقصرم که بی خبر رفتم، یونگهو مقصره که ترجیح نداد از اینکه کجا رفتم چیزی بهتون بگه، سی چنگ مقصره که سر قضیهی کنسرت آخرمون تو دانشگاه هیچ وقت از مارک عذرخواهی نکرد! میبینین؟ ما همه پاک و بیگناه نیستیم، پس چرا فقط هه ران؟ میبینین که اونم به اندازهی من یا جه هیون یا هرکدوم از شماها میخواد همه چیز برگرده به حالت قبلش. واقعا نمیخواید ادامه بدید؟ واقعا با وضعیتی که دارین، خوشحالین؟
بعد از اتمام حرف ته یونگ، چند لحظهای سکوت سنگین جمع ادامه پیدا کرد که با صدای سیچنگ از هم شکست.
سی چنگ به مارک نگاه کرد و گفت: دیر شده میدونم، ولی امیدوارم منو ببخشی!
مارک لبخندی بهش زد و دستش رو روی شونهی سی چنگ گذاشت: من همون موقع هم بخشیدمت پسر، الان همه چیز خوبه!
سی چنگ به جمع نگاه کرد و گفت: برای من همیشه این جمع ارزش داشته، و هنوزم انتخاب اولمه.
مارک در ادامهی حرف سی چنگ سری تکون و داد گفت: منم.
حالا ته یونگ با لبخند به تک تکشون خیره بود که با بیان موافقتشون به تغییر این وضعیت، اونرو به هدفش نزدیکتر میکردن.
در آخر جه هیون گفت: بزارید گیلاسهاتونرو پر کنم.
خندید و ادامه داد: اون موقع هیچ وقت از پس خریدن یه بطری رد واین برنمیومدیم، و همیشه سوجوهای بار میونگدونگ...
مارک خندید: میدونستین هنوز هم اونجا هست؟
همه به هم خیره شدن، در واقع تک تکشون هنوز هم به اون پاتوق همیشگیشون میرفتن.
مارک: پس شماهم!؟
صدای خندههای افراد حاضر سر میز شام تو هم پیچیده بود، انگار فقط به همچین تلنگری نیاز داشتن تا دوباره اون حس و حال قدیمی بینشون جریان پیدا کنه!
جه هیون از جاش بلند شد تا از بطری گرون قیمت رد واینی که ته ایل با خودش آورده بود تو گیلاس همه بریزه، که هه ران مانعش شد و گفت: من انجامش میدم عزیزم.
از جاش بلند شد و بطریرو که جه هیون براش درشرو باز کرده بود از دستش گرفت و از سمت چپ خودش شروع به پر کردن گیلاسهای مهمونهاش کرد.
همسر ته ایل، ته ایل، دونگهیوک، مارک، سی چنگ، یونگهو، همسرش و در نهایت ته یونگی که آخرین نفر از سمت چپ، و اولین نفر از سمت راست که نزدیک جه هیون بود، نشسته بود.
بطریرو کمی سمت گیلاس ته یونگ خم کرد که با حرف همسر یونگهو که دقیقا کنارش نشسته بود، لحظهای حواسش پرت شد.
-: هه ران شی، عطری که زدی...
به رد واین تو گیلاسش خیره شد و ادامه داد: burberry ـه، درسته؟
دلش میخواست به حرف همسرش گوش میداد و امشب حرف خاصی نمیزد، ولی بوی اون عطر لعنتی عذابش میداد. مطمئن بود که هه ران هیچ وقت کادویی که یوتا براش خریده بود به دستش نرسیده. پس چرا باید دقیقا بوی همون عطر رو میداد؟
سوال همسر یونگهو اونقدر ناگهانی بود، که هه ران برای لحظهای اصلا متوجه جهت سر بطری رد واین نشد و بدون اینکه حتی بدونه چه اتفاقی داره میوفته، همونطور شوک زده از سوالش، با تصور اینکه داره گیلاس ته یونگرو پر میکنه، بطری رو بیشتر خم کرد که با صدای ته یونگ به خودش اومد و بطری رو عقب کشید.
-: هه ران شی!
و هه ران با بهت به پیرهن مردونهی سفید رنگ ته یونگ که حالا دیگه به سرخابی میزد، خیره شد...
***
CZYTASZ
Stronger / قویتر
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Yuta, Johnny, Mark, Heachan, WinWin, Taeil Genres: Romance, Drama, Smut Summary: ته یونگ با تصور اینکه تو برههی زمانی ده سال، قویتر شده، برای گرفتن حقش از اون زن برگشته... ⚠️ This fiction contains age-restricted...