E23

48 19 2
                                    

همونطور که جلوی آینه‌ی اتاقش ایستاده بود، کرواتش رو محکم کرد و عطرش رو زد، برای چند لحظه به خودش تو آینه خیره شد. یعنی میتونست دوباره شروع کنه؟ میتونست همونطور که ته یونگ بهش میگفت باهاش یه شروع جدید داشته باشه؟
گذشته‌ی جه هیون چیزی نبود که به راحتی از یادش بره، به هر حال ده سال از زندگیش رو پای هه ران گذاشته بود، حتی به حضورش تو زندگیش عادت داشت و این شرایط جدید هرجوری هم میخواست بهش نگاه کنه، بازم سخت به نظر میومدن.
کتش رو از روی گیره‌ی لباسی که به دستگیره‌ی کمد دیواری آویزون کرده بود برداشت و تنش کرد، دکمه‌اش رو بست و بعد از برداشتن کیفش از اتاقش بیرون رفت و با دیدن جینایی که تازه از اتاقش بیرون اومده بود، لبخندی روی لبش نشست و چند قدم برداشت و وارد اتاق جینا شد تا کیفش رو برداره و از اینکه وسایلش رو کامل برداشته مطمئن بشه.
با کیف عروسکی کوچیک دخترش از اتاق بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت، باکس تغذیه‌ی جینارو تو کیف مخصوصش گذاشت و اون رو هم تو دستش گرفت.
جینا با ذوق به پدرش نگاه کرد و گفت: بابایی خیلی خوبه که با تو میرم مهدکودک!
جه هیون لبخند مهربونی به دخترش زد و از آشپزخونه بیرون اومد، کمی سمت دخترش خم شد و روی موهاش رو بوسید: دیگه از این به بعد هر روز خودم میبرمت، اینو دوست داری جینا؟
جینا سرش رو به پایین تکون داد و با خوشحالی گفت: اوهوم! ولی مامان چی؟ کی میاد خونه؟
جه هیون سعی کرد آروم باشه، تلاشش رو کرد تا باز یاداوری اون زن تاثیری روی افکارش و اعصابش نزاره، باید هرجوری که بود به دخترش این موضوع رو میفهموند که از این به بعد اون دو نفر باهم زندگی میکنن!
-: مامان رفته سفر، یه مدتی باید با بابایی تنها باشی.
جینا لبهاش رو آویزون کرد و با لحن لوسی گفت: ولی من دلم واسه مامانی تنگ میشه، پس کی میاد؟ مگه منو دوست نداره پس چرا بهم نگفت که میخواد بره مسافرت؟
بعد از چند لحظه مکث، انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه سریعاً گفت: اصلاً چرا منو با خودش نبرد؟
جه هیون که به دخترش حق میداد بخواد همچین حرف‌هایی بزنه و از نبود مادرش شاکی باشه، دست جینارو گرفت و سمت در خونه رفت. گفت: البته که مامانی دوستت داره جینا، فقط کلی کار داره. بهم گفت که جینا باید دختر خوبی باشه و بابایی رو اذیت نکنه!
جینا پاش رو روی زمین کوبید: من دختر خوبیم!
جه هیون خندید و گفت: معلومه که هستی، مامانی هم چون میدونست که جینا دختر خوبیه و پیش بابایی میمونه دیگه تورو با خودش نبرد مسافرت.
جینا آهی کشید و با ناراحتی گفت: ولی من دلم برای مامانی تنگ شده! کِی میاد؟
جه هیون در خونه رو باز کرد و گفت: کارش که تموم بشه میاد!
***
به صندلیش تکیه داد و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد، امروز تعداد بیشتری مریض ویزیت کرده بود و حسابی خسته شده بود، با این حال هنوز ساعت دو بعد از ظهر بود و نمیتونست برگرده خونه.
از وقتی جه هیون به عنوان مدیر مالی بیمارستان استخدام شده بود، حس بهتری داشت. دلش نمیخواست یه لحظه‌ هم حواسش از جه هیون پرت بشه، حتی نمیخواست یه لحظه هم جه هیون هوای دیدن هه ران به سرش بزنه. پس این تنها کاری بود که میتونست بکنه، باید زندگی ایده‌آل جه هیون رو درست کنار خودش میساخت، اگر جه هیون میخواست به کارش تو اون شرکت ادامه بده، دیدن همدیگه براشون خیلی سخت میشد و این چیزی نبود که ته یونگ به هیچ وجه تحملش رو داشته باشه.
فرصت زیادی نداشت پس چطور میتونست با قرارهای هفتگی یا حتی هر دو هفته یکبار، کاری با جه هیون بکنه که تمام عقل و قلبش رو به نامش بزنه؟
لبخندی زد و چشمهاش رو باز کرد، به قاب عکس روی میزش نگاه کرد. دستش رو سمتش برد و برش داشت، با انگشت شستش آروم روی چهره‌ی یوتا رو نوازش کرد و زیر لب زمزمه کرد: درستش میکنم یوتا، من بهت قول دادم... به تو، به خودم... من نمیزارم دیگه یادشون بیاد حس خوب چیه! عشق چیه! و حتی زندگی چیه!
لبش رو با دندونش گزید و آروم و عصبی خندید: اگر اینجا بودی چیکار میکردی؟ اگر تو بودی اصلاً هیچی اینجوری میشد؟
" فلش بک "
-: همه برگه‌هاتون رو با دست راست بالا بگیرید تا جمعشون کنم!
بچه‌های کلاس  برگه‌ی امتحان ریاضی‌ای که تا چهل و پنج دقیقه‌ی پیش مشغول حل کردن سوالاتش بودن رو با دست راستشون بالا گرفتن تا معلمشون برگه‌ها رو جمع کنه.
ته یونگ همونطور که برگه‌ی امتحانش تو هوا بود به یوتا که پشت میز کناریش نشسته بود نگاه کرد، حس میکرد نسبت به حالت عادی حالا رنگ صورت یوتا یکمی پریده‌‌‌است.
آروم صداش زد: یوتا؟
یوتا نگاهش رو سمت ته یونگ برگردوند و به آرومی جوابش رو داد: هوم؟
-: خوبی؟ رنگت پریده.
یوتا شونه‌اش رو بالا داد: خوبم، یکم سر دلم درد میکنه.
ته یونگ سری تکون داد و همون لحظه‌ معلم برگه‌اش رو از دستش برداشت و سمت بقیه‌ی میز‌ها رفت.
حالا که یوتا بهش گفته بود بخاطر دل درد اینطور رنگش پریده، دیگه زیاد نگران بود. احتمال میداد که بخاطر استرس امتحان ریاضی اینطور شده باشه، خودش هم اکثر اوقات که استرس داشت دلش درد میگرفت و از نظر ته یونگ این موضوع کاملاً عادی بود. البته فقط تا چند لحظه بعد که متوجه یوتایی شد که دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته و آروم دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش میکوبه.
کمی سمت میز یوتا خم شد و با نگرانی پرسید: یوتا؟ دل دردت بدتر شده؟
یوتا به سختی آب دهنش رو قورت داد و همونطور که سعی میکرد اکسیژن بیشتری وارد ریه‌هاش کنه، سرش رو به چپ و راست تکون داد: ته... فکر نکنم دل درد باشه!
ته یونگ با تعجب پرسید: یعنی چی؟ پس چیه؟ داری بالا میاری؟
-: نه... حس میکنم... قلبمه!
دستش رو روی منشا دردی که احساس میکرد گذاشت و گفت: اینجاست... اینجا مگه قلب نیست؟
و این ته یونگ یازده ساله بود که چند لحظه وقت برد تا یادش بیاد قلب سمت چپه بدنه یا سمت راست! و زمانی که یادش اومد قلب سمت چپ بدن قرار داره، با ترس گفت: آره یوتا... قلب سمت چپه!
و حالا یوتا اونقدری حالش بد به نظر میرسید که حتی معلم هم متوجه‌اش شده بود و برگه‌های امتحان رو سریعاً روی میز گذاشت و سمت میز یوتا اومد.
ته یونگ از جاش بلند شد و کنار میز یوتا ایستاد، نمیدونست چیکار کنه! در واقع نمیدونست چه بلایی داره سر دوستش میاد و این خیلی میترسوندتش. بچه‌های کلاس همه ساکت شده بودن و معلم با نگرانی داشت چندتا سوال درمورد دردی که یوتا داره حسش میکنه میپرسید.
-: پدربزرگمون هم همیشه اینجوری میشد!
معلم با شنیدن جمله‌ی سورا، سریعاً به یوتا گفت: پاشو ناکاموتا یوتا، باید بری تا پرستار مدرسه ببینتت!
اما یوتا تصمیم به بلند شدن از سرجاش نداشت، نمیخواست باور کنه که مشکل جدی‌ای داره و این درد چیز عادی و از روی استرس نیست.
ته یونگ سریعا دست راست یوتا رو گرفت و با نگرانی گفت: پاشو یوتا، بیا باهم میریم! هوم؟
یوتا نفس عمیقی کشید و همونطور که عرق سردی از روی پیشونیش سر میخورد پایین، گفت: نه... کلاس هنوز تموم نشده!
سورا سریع با عصبانیت سمت پسرخاله‌اش رفت و‌ گفت: مگه نمیبینی خانم معلم بهت اجازه میده!؟ پاشو یوتا!
و با کمک ته یونگ بالاخره مجبورش کردن تا باهاشون به اتاق پرستار بره. معلم قبل از اینکه سورا با ته یونگ و یوتا از کلاس خارج بشه، دستش رو گرفت و کمی عقب کشیدتش.
-: پدربزرگتون بیماری قلبی داشت سورا؟
سورا سرش رو به نشونه‌ی‌ مثبت تکون داد: اوهوم!
معلم با نگرانی گفت: پس، تو برو دفتر مدیر و به خاله‌ات زنگ بزن، باشه؟ بهشون بگو زود بیان مدرسه!
سورا که حالا واقعاً ترسیده بود، سریعاً گفت: چرا؟ مگه یوتا چی شده؟
معلم سعی کرد آروم باشه و اون دختر بچه‌ی یازده ساله رو زیاد نترسونه، به هر حال اون هم مثل یوتا سنی نداشت که بخواد با اینکه شاید یوتا دچار حمله‌ی قلبی شده بترسونتش.
-: چیز بدی نیست سورا، فقط شاید نیاز باشه که بره خونه. هوم؟ حالا زودتر برو باهاشون تماس بگیر!
***
-: ته یونگ کنار میز پرستار مدرسه ایستاده بود و با نگرانی به پرستاری که داشت فشار خون یوتا و ضربان قلبش رو اندازه میگرفت نگاه میکرد، اما هیچ تاثیری تو حال بد یوتا نمیدید. شاید تاثیر منفی‌ای دیده میشد، اما یوتا به هیچ‌وجه حالش بهتر نشده بود!
پرستار دستگاه فشارسنج رو جمع کرد و رو به ته یونگ گفت: به خانواده‌‌اش خبر دادین؟
و درست همون لحظه‌ای که ته یونگ میخواست بگه که "نه"، سورا وارد اتاق پرستار شد و همونطور که نفس نفس میزد گفت: من به خاله‌ام خبر دادم!
پرستار با نگرانی گفت: فکر نکنم زود برسن، باید براش آمبولانس خبر کنیم!
و تلفن روی میزش رو برداشت و همین کافی بود تا اون بچه‌های یازده ساله هر سه تا با ترس بهش نگاه کنن و این ترس حتی باعث شده بود یوتا حالش بدتر بشه، و دیگه نتونه ساکت بشینه.
از در قلبش ناله میکرد و کم کم اشک‌هاش روی گونه‌اش مینشستن. ته یونگ و سورا هردو وحشت کرده بودن، هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردن همچین اتفاقی برای هیچکدومشون بیوفته و حالا یوتا دچار حمله قلبی شده بود!
ته یونگ و سورا کنار یوتا نشسته بودن و سعی میکردن تا آرومش کنن، اما از اون بچه‌ها هیچ کاری برنمیومد!
" پایان فلش بک "
ته یونگ قطره اشکی که از چشمش پایین اومده بود رو با دستش کنار زد و  قاب عکس رو تو بغلش گرفت، هیچ‌وقت اون روز رو یادش نمیرفت. اولین باری که شاهد درد کشیدن یوتا بود، و روزی که فهمیده بودن قلب یوتا به شدت ضعیفه و به راحتی دچار مشکل میشه!
شاید هیچکس به اندازه‌ی خانواده‌ی یوتا، ته یونگ و سورا درک نمیکردن که یوتا اونهمه سال چجوری با اون بیماری دووم آورده. و دقیقاً روزهای آخری که قرار بود با یه پیوند قلب، همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه، که قرار بود یه قلب جدید و سالم تو سینه‌ی یوتا شروع به تپش کنه، اون دو نفر کاری باهاش بکنن که دیگه هیچ وقت، هیچ قلبی تو سینه‌ی یوتا تپیده نشه!
-: برام مهم نیست که از چه چیزایی دارم میگذرم یوتا، برام مهم نیست که تو چشمهای جه هیون یه حقیر و تشنه‌ی عشق به نظر برسم، تا زمانی که دارم برای تو میجنگم، هیچی برام مهم نیست! اون دو نفر قلبت رو شکوندن، جوری که برای همیشه از کار ایستاد...
نفس عمیقی کشید و بغضش رو قورت داد، پوزخند تلخی زد و زیر لب با حرص زمزمه کرد: اون زنیکه هم حالا میتونه حس کنه قلب شکسته چیه، حالا میتونه بفهمه چه حسی داره که کسی که عاشقشه رو ازش بگیرن... اما... هنوز... جه هیون مونده!
با روشن شدن صفحه‌ی گوشیش که روی میز بود، نگاهش سمتش رفت و با دیدن شماره‌ی جنو، قاب عکس رو روی میز گذاشت و گوشیش رو برداشت و‌ جواب داد.
ته یونگ: سلام جنو!
جنو: هیونگ... هیونگ بیا بخش انکولوژی... دونگهیوک هیونگ... اون...
***

Stronger / قوی‌ترWhere stories live. Discover now