E18

46 20 12
                                    

با دیدن جینا که کنار جه هیون، دم در آپارتمانش ایستاده سعی کرد لبخند روی لبش رو بزور نگه داره و از جلوی در کنار بره: سلام!
کمی خم شد و به جینا نگاه کرد و با لحن مهربونی گفت: سلام جینا، خوبی؟
جینا کمی به پدرش نزدیک‌تر شد و سرش رو به آرومی تکون داد: سلام عمو ته یونگ...
جه هیون آروم خندید و همونطور که به جینا کمک میکرد تا کفشش رو در بیاره به ته یونگ سلام کرد و با استقبال ته یونگ داخل شدن.
-: جینا شیرکاکاعو دوست داری؟
جینا که روی مبل نشسته بود و پاهاش که آویزون بودن رو تو هوا تکون میداد، با ذوق گفت: آره، دوست دارم!
ته یونگ لبخندی بهش زد و سمت آشپزخونه رفت و پشت سرش جه هیون هم وارد آشپزخونه شد.
-: ببخشید که مزاحمت شدیم!
ته یونگ: این چه حرفیه جه هیون؟ میدونی چقدر دلم میخواست ببینمت؟
جه هیون لبخند محوی روی لبهاش نشست و به آرومی گفت: خیلی بهت مدیونم، اگر نبودی...
ته یونگ نزاشت حرفش رو ادامه بده و گفت: فعلاً که هستم!
همونطور که جعبه‌ی شیر رو از یخچال بیرون میاورد، گفت: به هیچ وجه نگران جینا نباش، تا هر ساعتی بخوای پیشم میمونه و مراقبشم.
خندید و گفت: قول میدم بهش خوش میگذره، من رابطه‌ی خوبی با بچه‌ها دارم.
و جعبه‌ی شیر رو روی سنگ کابینت گذاشت و روش رو سمت جه هیون برگردوند: ولی، قراره کجا بری؟
جه هیون نفس عمیقی کشید و گفت: باید هه ران رو ببینم.
ته یونگ با شنیدن این حرف از زبون جه هیون برای لحظه‌ای حس کرد خون توی رگ‌هاش خشک شده. جه هیون که میگفت دیگه هیچ وقت نمیخواد ببینتش، پس چرا حالا، میگفت "باید" هه ران رو ببینه؟
تصور اینکه اون دو نفر بخوان به هم برگردن وحشت زده‌اش‌ میکرد، ته یونگ رسماً تمام توانش رو به کار گرفته بود که جداشون کنه، که هه ران رو به ته خط برسونه و حالا، جه هیون جدی جدی میخواست بره دیدنش؟
درست لحظه‌ای که خواست لبهاش رو از هم باز کنه تا حرفی برای منصرف کردن جه هیون به لب بیاره، با صدای جه هیون حرفش رو خورد.
-: اگر قرار نیست برگه‌های طلاقو امضا کنه، باید زودتر بفهمم که وکیل بگیرم!
ته یونگ نفس راحتی کشید و سری تکون داد: درسته... با ته ایل صحبت کردی؟
-: آره، گفت وکیل خانواده‌ی خوبی میشناسه و بهم معرفیش میکنه. کلی هم درمورد شرایط و وضیعت طلاق غیر توافقی باهام حرف زد. مهم نیست برام، فقط میخوام تموم بشه! هرچی باشه این راه، تا تهشو میرم.
پوزخند بی صدایی زد و گفت: لحظه لحظه دارم به اینکه با اون پسره خوابیده فکر میکنم، زنِ من، مادر بچه‌ی من، چطور تونست با یه پسری که از خودش هم کوچیکتره بخوابه؟
-: میدونم چی میگی جه هیون، بهت حق میدم...
دستش رو روی شونه‌ی جه هیون گذاشت و ادامه داد: ولی تا کی میخوای خودتو اذیت کنی؟ درسته، هه ران بهت خیانت کرد، اون اتفاق افتاد... ولی مگه تقصیر تو بود؟
جه هیون رو آروم به سمت قسمت داخلی آشپزخونه کشید و دوتا دستش رو دو طرف صورت جه هیون گذاشت و تو چشمهاش خیره شد.
-: تو چی کم داری؟ تو چی براش کم گذاشتی؟ تو بهترین اتفاق زندگیش بودی جه هیون... خودت هم خوب میدونی که بدون تو، هه ران هیچ وقت معنی زندگی رو هم نمیفهمید!
جه هیون سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت: نه ته یونگ، قضیه اصلاً این نیست...
ته یونگ دستش رو زیر چونه‌ی جه هیون گذاشت و به آرومی سرش رو بالا آورد: پس چی؟ چیه که داره اذیتت میکنه؟ بهم بگو!
جه هیون لبخند تلخی زد و بعد از چند لحظه مکث گفت: شاید هیچ وقت هه ران توی سرنوشتم نبود! همش دارم به این فکر میکنم... فکر میکنم نکنه بخاطر انتخاب اشتباه خودم حالا به اینجا رسیدم؟ اگر درست انتخاب میکردم... اگر به سادگی خام یه دوستت دارمِ ساده‌اش نمیشدم... شاید الان همه چیز بهتر بود! من دارم از این میسوزم ته یونگ... حس پشیمونی کل وجودمو داره میخوره!
ته یونگ برای چند لحظه آروم با انگشت شستس گونه‌ی جه هیون رو نوازش کرد و آروم بغلش کرد و با دستش کمرش رو لمس کرد و دم گوشش زمزمه کرد: گذشته دیگه گذشته جه هیون، همه‌ی ما پشیمونیم، از خیلی تصمیم‌هایی که گرفتیم!
لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: منم دلم میخواست تو انتخابش نمیکردی، منم دلم میخواست اونی باشم که جه هیون انتخابش میکنه، منم با خودم میگم شاید من زود دست کشیدم و هه ران بیشتر پافشاری کرد روی احساساتش. منم مثل تو، هر روز و هر روز بهش فکر میکنم، به آینده‌ای که میتونستم داشته باشم و ندارمش... ولی...
اونقدر سکوتش طولانی شده بود که جه هیون دیگه صبرش به پایان رسیده بود، آروم ته یونگ رو کمی از خودش فاصله داد و با کنجکاوی نگاهش کرد: ولی...؟
ته یونگ نگاهش رو با تردید به چشمهای جه هیون داد و به آرومی لبهاش رو از هم فاصله داد و بالاخره جمله‌ای که سال‌ها منتظر بیانش بود رو به زبون آورد: ولی... هنوز هم برای انتخاب درست دیر نشده... هنوز هم برای انجام کار درست دیر نشده...
جه هیون خواست چیزی بگه که با صدای به جوش اومدن شیر روی گاز، ته یونگ سریع دست‌های جه هیون رو کنار زد و به قسمت بیرونی آشپزخونه رفت تا گاز رو خاموش کنه.
برای چند لحظه به جایی که ته یونگ تا چند لحظه‌ی پیش ایستاده بود خیره بود، منظورش چی بود؟ انتخاب درست؟ واقعاً انتخاب درستش چی میتونست باشه؟ اگر الان جه هیونِ ده سال پیش بود، چی رو انتخاب میکرد؟ چی بود که ممکن بود حالا بخاطرش حس خوبی رو تجربه کنه؟ هه ران بود؟ این ده سال با هه ران رو میتونست با چیزی عوض کنه؟ حاضر بود تمام سختی یک رابطه‌ی غیر متعارف جامعه رو به دوش بکشه اما از اینکه هرگز بهش خیانت نمیشه مطمئن باشه؟ یا اینکه، انتخاب درست اونی بود که مثل اکثریت جامعه یه خانواده تشکیل میداد و زندگی روتینش رو میگذروند؟
چرا هیچ وقت نتونسته بود از منطقه‌ی امن خودش خارج بشه؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بود شاید ته یونگ انتخاب درستش بوده؟ مقبولیت تو جامعه و اطرافیان اونقدری اهمیت داشت؟ حالا که... به عنوان کسی که داره‌ی پروسه‌ی طلاق رو طی میکنه و به زودی هم فردی از جامعه به حساب میاد که طلاق گرفته، هنوز هم میتونه نرمال‌ترین آدم جامعه باشه؟ شبیه‌ترین آدم به اکثریت این مردم؟
حداقلش این بود، شاید با انتخاب ته یونگ از طرف جامعه و اطرافیانش تحت فشار بود، اما خودش چی؟ اما حس واقعی و پاک ته یونگ چی؟ اون رابطه‌‌ی ایده‌آلی که میتونست با ته یونگ بسازه چی؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بود عشق واقعی اونی نیست که یه نفر کاملاً بی دلیل و یهویی سمتت بیاد و اقرار کنه که عاشقته و میخواد تمام عمرش رو باهات بگذرونه! چرا هیچ وقت با خودش فکر نکرده بود عشق واقعی این بود که ته یونگ تمام اون سال‌های دانشگاه هر روز در حال پنهان احساسات پاکش بود و در آخر با هزار ترس و ناامیدی سمتش اومد، و حتی رد شد؟ و حتی اون ته یونگ، هنوز هم، هنوز هم با تمام اتفاقاتی که افتاده بود، هیچ تغییری نکرده بود؟
***
هه ران بلافاصله بعد از باز کردن در و دیدن جه هیون که رو به روش ایستاده، خواست سمتش بره و بعد از تمام این مدتی که حتی نتونسته بود صداش رو هم بشنوه، محکم بغلش کنه و بهش بفهمونه که لایق این رفتارهاش نیست، اما درست با برداشتن قدمی به سمت جه هیون، جه هیون به وضوح عقب رفت و با چهره‌ای که عین قلبش حالا سرد و یخ زده بود، بدون توجه به حال بد هه ران و رنگ پریده‌اش، گفت: چرا امضاش نکردی؟
هه ران با چشمهای منتظر و چهره‌ای که واضح بود هیچ ایده‌ای نداره جه هیون راجع به چی حرف میزنه بهش نگاه میکرد، چی رو باید امضا میکرد؟
-: نمیشنوی؟
هه ران با صدایی که بخاطر سیگار‌های متعددی که این مدت میکشید و گریه‌های گاه و بی‌گاهش حسابی گرفته بود، گفت: چی؟ چی رو امضا نکردم؟
جهیون ابرویی بالا داد و گفت: تا کی میخوای واسه من نقش بازی کنی سونگ هه ران؟ کور که نیستی دیدی اون برگه‌ی طلاق توافقی لعنتی رو، دو هفته‌‌است که فرستادمش!
هه ران با شنیدن واژه‌ی طلاق، سریعاً دستش رو به چهارچوب در گرفت تا مانع از افتادنش بشه، به وضوح میتونست احساس کنه فشارش افتاده و ضعف شدیدی داره. جه هیون چطور میتونست این کار رو بکنه! برگه‌ی‌ طلاق توافقی؟ واقعاً به همین راحتی میتونست همه چیز رو تموم کنه؟ تمام زندگیشون انقدر بی ارزش و پست بود که به همین راحتی بخواد تموم بشه؟
جه هیون که از سکوت هه ران عصبی شده بود، دستش رو جلوی صورتش تکون داد و با عصبانیت گفت: با توام!
هه ران نگاه بی جونش رو به جه هیون داد و با التماس بهش خیره شد و گفت: اینکارو... نکن جه هیون... ما...
با حس سیاهی رفتن چشمهاش محکم‌تر چهارچوب در رو فشرد و خواست خودش رو سرپا نگه داره و ادامه‌ی حرفش رو به زبون بیاره که برای لحظه‌ای هوشیاریش رو از دست داد و درست جلوی در روی زمین افتاد.
جه هیون سریعاً سمتش رفت و با بهت اسمش رو فریاد زد، نمیدونست چرا، نمیدونست چرا باید نگران اون زن باشه! ولی این چیزی نبود که میخواست، هیچ وقت نمیخواست بلایی سرش بیاره...
سعی کرد با تکون دادنش هوشیارش کنه اما فایده‌ای نداشت و هه ران هیچ پاسخی بهش نمیداد، دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با حس گرمای شدید پیشونیش ترس عجیبی به جونش افتاد.
با هه ران چیکار کرده بود؟
سریعاً دست‌هاش رو زیر زانو‌ها و کمرش گذاشت و بلندش کرد، با هر بدبختی بود در خونه رو بست و سمت آسانسور رفت تا زودتر برسونتش بیمارستان.
تمام طول مدتی که بخواد به ماشینش برسه سعی داشت با صدا زدن اسمش به هوشش بیاره اما انگار هیچ فایده‌ای نداشت و هه ران کاملاً از هوش رفته بود!
***
دکتر بعد از چک کردن وضعیت هه ران، نگاهی به جه هیون انداخت که با نگرانی به همسرش خیره بود و به آرومی گفت: لطفاً باهام بیاید.
و زودتر از جه هیون از اتاق بیرون رفت، جه هیون هم طبق حرف دکتر پشت سرش از اتاق بیرون رفت و درست بعد از اینکه در رو پشت سرش بست، دکتر با لبخند مهربونی بهش نگاه کرد و گفت: به نظر خیلی نگران میاید، آروم باشید! خطری همسرتون رو تهدید نمیکنه.
چند لحظه مکث کرد و گفت: نه همسرتون و نه فرزندتون.
جه هیون که متوجه حرف دکتر نشده بود، با بی‌خیالی پرسید: فرزندم؟
دکتر سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد: همسرتون باردارن، به خاطر همین از حال رفتن، و معلومه اصلاً مراقبشون نیستید، به شدت ضعیف شدن!
جه هیون با چشمهای گرد به دکتر خیره بود و تک تک کلماتی که دکتر به زبون میاورد، صدها بار تو مغزش تکرار میشدن.
هه ران ازش حامله بود؟ تو تمام این بدبختی‌ها، حالا اون زن دوباره ازش حامله بود؟
دستش رو توی موهاش برد و نفس عمیقی کشید، حالا باید چیکار میکرد؟ چجوری باید طلاق میگرفت؟ چجوری باید تمومش میکرد؟ در واقع چطور میتونست اونقدر آشغال باشه که بچه‌ای که از وجود خودشه رو نادیده بگیره!
***

Stronger / قوی‌ترDonde viven las historias. Descúbrelo ahora