E16

57 25 13
                                    

حدود نیم ساعتی میشد که کوله‌ی‌ عروسکیش رو دوشش بود و دم در مهدکودک ایستاده بود تا مامانش بیاد دنبالش، اما هیچ خبری نبود! همه‌ی بچه‌ها با مادر و پدرشون رفته بودن و این فقط جینا بود که تنها دم در ایستاده بود.
با شنیدن صدای مدیر مهدکودکش که تصمیم داشت دیگه به خونه‌اش بره، سرش رو سمتش برگردوند و با کنجکاوی بهش نگاه کرد.
-: بابات بهم زنگ زد جینا، گفت که میاد دنبالت.
به ساعت مچیش نگاهی کرد و با لبخند مهربونی رو به جینا گفت: الانا دیگه میرسه، من اینجا پیشت میمونم تا بابات بیاد. باشه؟
جینا سرش‌ رو تکون داد و به آرومی گفت: باشه.
مدیر مهدکودک، در اصلی رو پشت سرش بست و قدمی به جلو برداشت و کنار جینا ایستاد تا زمانی که جه هیون میرسه اون بچه رو تنها نذاره.
مدیر مهدکودک بعد از چند لحظه سکوت بین خودش و اون دختر بچه که حتی از چهره‌اش هم میتونست بفهمه چقدر ناراحته که تنها کسیه که تو مهدکودک مونده و کسی نیومده دنبالش، تصمیم گرفت یکم باهاش حرف بزنه.
-: جینا همیشه مامانت میومد دنبالت؟
جینا سرش رو پایین داد و آروم گفت: اوهوم.
-: بهت نگفت که امروز نمیتونه بیاد دنبالت؟
جینا سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه، فکر کنم مامانم مریض شده!
خانم مدیر با نگرانی نگاهش کرد: واقعاً؟
جینا: همش به خاله‌ام کمک میکنه، واسه همین خیلی خسته میشه.
خانم مدیر خواست چیز دیگه‌ای بگه که با پارک شدن ماشینی جلوی در مهدکودک، سکوت کرد و به پدر جینا که از ماشینش پیاده میشد نگاه کرد.
جینا با ذوق گفت: بابایی!
و با اون قدم‌های کوتاهش سعی کرد زودتر سمت پدرش بره، و جه هیون به محض نزدیک شدن دختر کوچولوش بهش، بغلش کرد و‌ گونه‌اش رو بوسید: جینای من خوبه؟
جینا سرش رو تکون داد و با لبخند گفت: اوهوم!
جه هیون سمت خانم مدیر رفت و تعظیم کوتاهی کرد: بابت تاخیر عذر میخوام، ممنون که کنارش بودید.
خانم مدیر هم متقابلاً تعظیم کوتاهی کرد و با مهربونی به جه هیونی که نسبت به سنش، میتونست جای پسرش باشه نگاه کرد و گفت: خواهش میکنم، و امیدوارم همسرتون زودتر حالشون خوب بشه. جینا معلومه که خیلی نگران مامانشه!
جه هیون با تعجب به خانم مدیر نگاه کرد، چرا باید میگفت که همسرش زودتر حالش خوب بشه؟ اون که اصلاً مشکلی هم نداشت!
ترجیح داد بحث رو ادامه نده و با تشکر دیگه‌ای از خانم مدیر، ازش خداحافظی کنه.
***
جه هیون از آینه‌ به صندلی پشت نگاهی انداخت و همونطور که مشغول رانندگی بود، گفت: به خانم مدیر گفتی مامان مریضه؟
جینا برای چند لحظه سکوت کرد و گفت: نیست؟ مامانی امروز صبح حالش خوب نبود!
جه هیون با شنیدن این حرف، با تعجب گفت: چی؟ امروز صبح؟
جینا سری تکون داد و همونطور که با کوله‌ی عروسکیش تو بغلش ور میرفت، گفت: فکر کنم تازه از پیش خاله برگشته بود، وقتی درو باز کردیم مامانی پشت در بود!
جه هیون از اینکه ته یونگ در رابطه با اینکه امروز صبح هه ران رو دیده چیزی بهش نگفته بود، به شدت عصبی بود!
حداقلش این بود که از ته یونگ انتظار نداشت همچین چیزی رو بخواد ازش پنهان کنه، به هر حال ته یونگ الان تنها کسی بود که جه هیون میتونست بهش اطمینان کنه!
سعی داشت خودش رو قانع کنه، سعی داشت دلایلی برای خودش بیاره تا بتونه این پنهان کاری ته یونگ رو براش بپوشونه! شاید ته یونگ نمیخواست ناراحتش کنه؟ شاید ته یونگ نمیخواست دیگه حرفی از هه ران پیشش بزنه چون میدونست حتی تحمل اسم اون زن هم براش سخته؟ و ده‌ها شاید دیگه، تا بتونه این کار ته یونگ رو هرجوری که هست برای خودش توجیح کنه!
***
با بیرون اومدن خواهرش از اتاق خواب، با تاسف نگاهی بهش انداخت: سونگ هه ران داری نابود میشی، بیا یه چیزی بخور!
هه ران با بی‌حالی و بی‌‌توجه به حرف خواهرش سمت سرویس بهداشتی قدم برمیداشت، که خواهرش سریعاً از جاش بلند شد و سمتش رفت. دستش رو گرفت و خواست با خودش بکشونتش سمت میز صبحانه که هه ران تقریباً جیغ زد: نمیخوام! بزار نابود شم، ولم کن!
و با حرص دستش رو از دست خواهرش بیرون کشید، اما خواهرش هرگز نمیذاشت همچین بلایی سرش بیاد. هرجوری که بود باید میفهمید چی شده، چرا یهویی خواهرش اومده پیشش و یه روز هم مونده!
متقابلاً سرش داد زد: گمشو بیا یه چیزی کوفت کن! از دیروز تا حالا عین جنازه افتادی اینجا و حتی نمینالی چی شده! چیکارت کنم آخه؟
هه ران با حرص دوتا دستش رو دو طرف سرش گذاشت و فریاد زد: سر من داد نزن!
خواهرش با بهت بهش خیره بود، هیچ ایده‌ای نداشت هه ران چشه و چرا به این حال و روز افتاده!
دستش رو کشید سمت میز: توروخدا هه ران، به جون جینا قسمت میدم حداقل یه لیوان آب میوه بخور!
هه ران دستش رو به صندلی پشت میز گرفت و با بی حالی روش نشست، حتی دیدن اون غذاهای روی میز هم حالش رو به هم میزد. اشتهاش کاملاً از بین رفته بود، در واقع حتی تمام امیدش به زندگی از بین رفته بود!
خواهرش با نگرانی بهش خیره بود، از اینکه هه ران رو تو همچین شرایطی میدید عذاب میکشید و حتی نمیدونست چی شده که تنها خواهرش به این حال و روز افتاده!
-: هه ران، حداقل یه چیزی بگو! آخه چی شده؟ با جه هیون بحثت شده؟
هه ران سرش رو پایین انداخت و گذاشت اشک‌هایی که تو چشمهاش جمع شده بودن روی گونه‌اش سر بخورن.
خواهرش سمتش رفت و روی صندلی کنارش نشست، و آروم هه ران رو بغل کرد و گذاشت برای چند لحظه تو آغوشش اشک بریزه. حداقلش این بود که شاید این اشک‌ها کمی از شدت حال بدش کم کنن.
میون هق هق‌هاش با صدایی که گرفته بود، آروم گفت: جه هیون دیگه منو نمیخواد... دیگه منو... نمیخواد!
خواهرش با بهت گفت: چی میگی هه ران؟ چرا نباید تورو بخواد؟ اون عاشقته!
هه ران عصبی خندید و از بغل خواهرش بیرون اومد، سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه! نیست... دیگه... نیست!
-: آخه... منظورت چیه هه ران؟ چه اتفاقی افتاده!؟ به من بگو!
هه ران با صدایی که از بغض میلرزید، گفت: نمیدونم کی اینکارو باهام کرد، چرا؟ چرا انقدر راحت این بلارو سرم آورد؟
خواهرش که دیگه حسابی نگران شده بود، بلافاصله بعد از اتمام جمله‌ی هه ران پرسید: درست حرف بزن سونگ هه ران، بزار بفهمم چی میگی!
هه ران سرش رو پایین انداخت و بلند زد زیر‌ گریه و گفت: بهم... ت... تجاوز... شده!
خواهرش از شدت بهت فقط به هه رانی که کنارش نشسته بود و زار زار گریه میکرد، خیره شد. مغزش قفل شده بود، لبهاش به هم متصل شده بودن و نمیتونست حرفی از بینشون خارج کنه! شنیدن همچین چیزی از زبون هه ران، حتی تو بدترین حالت هم جزو پیشبینی‌هاش نبود!
***
آروم‌ به در اتاق دخترش تکیه داده بود و بهش نگاه میکرد که تو عالم خودش مشغول نقاشی کردن پشت میز کوچیکش بود. موهای لختش دو طرف سرش خرگوشی بسته شده بودن و تو اون ست بلوز و شلوار صورتی رنگ، زیباترین آفریده‌‌ی خدا بود که جه هیون میتونست تو زندگیش ببینه. جینا حالا تمام وجودش بود، تنها امیدش به زندگی، تنها دلیلی که باید ادامه میداد و قوی میموند، باید هرجوری که میشد بهترین پدر برای تنها دخترش میبود! چه وظیفه‌ای دیگه‌ای تو زندگیش باقی مونده بود؟ جز اینکه بتونه درست دخترش رو بزرگ کنه، جز اینکه نزاره نبود مادرش، بهش هیچ فشاری بیاره، جز اینکه تمام تلاشش رو بکنه تا همیشه لبخند روی لبهای دخترش باقی بمونه!
جه هیون هرگز همچین لحظه‌هایی رو حتی تو کابوس‌هاش هم نمیدید، حتی ترسناک‌ترین افکارش هم به این ختم نمیشدن که هه ران، کسی که فکر میکرد با تمام وجود و قلبش بهش عشق میورزه، روزی به همین راحتی بهش خیانت کنه!
چطور باید یادش میرفت؟ چطور باید فراموش میکرد که هه رانِ ده سال پیش چجوری اومد سمتش، چجوری احساساتش رو بهش ابراز کرد و چطور تونست جه هیون رو مست و دیوانه‌ی خودش کنه!
وقتی تو کلیسا جلوی تمام خانواده و آشناهاشون قسم خورد که تا ابد بهش وفاداره، وقتی دخترشون بدنیا اومد و مادری شد که همیشه مقدس‌ترین عضو خانواده‌است، چطور باید همه‌ی این‌هارو فراموش میکرد؟ چطور باید درک میکرد که اون روز‌ها، همشون تو گذشته دفن شدن؟ چطور باید با این شرایط کنار میومد؟ چطور میتونست همه چیز رو از نو شروع کنه؟
با تمام این‌ها، این جه هیون بود که باید هرجوری هم که میشد دووم میاورد، باید به جینا ثابت میکرد که بدون مادرش هم میتونن خوشبخت‌ترین خانواده‌ی دو نفره باشن!
میون افکار مشوشش غرق بود و به دختر‌ کوچولوش خیره بود که با ویبره‌ی گوشیش توی دستش، از افکارش بیرون اومد و به آرومی از اتاق دخترش خارج شد و سمت اتاق خودش رفت.
دکمه‌ی پاسخ تماس رو فشرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-: حالت چطوره جه هیون؟
سمت پنجره‌ی اتاقش رفت و نگاهش رو به آسمون تیره و تاریک سئول داد، لبخندی زد و گفت: بهترم، در واقع... باید بهتر باشم!
-: جینا خوبه؟ سوال پیچت نمیکنه؟
جه هیون: فعلاً یجوری قانعش کردم، ولی فکر نکنم دیگه بیشتر از این بتونه با نبود هه ران کنار بیاد!
ته یونگ با تردید گفت: از تصمیمت مطمئنی؟ نمیخوای بهش یه فرصت بدی؟ شاید بتونه...
جه هیون نزاشت ته یونگ حرفش رو ادامه بده و قاطعانه گفت: نه، میدونم که دیگه هیچ وقت نمیتونم نگاه قبل رو بهش داشته باشم، هر دفعه که حتی چهره‌اش تو ذهنم میاد، با اون پسره‌ی‌ لعنتی تصورش میکنم! حالم داره بهم میخوره، دارم دیوونه میشم، وقتی فکر میکنم که اون‌ آشغال بهش دست زده، این داره نابودم میکنه ته یونگ!
ته یونگ چند لحظه مکث کرد و گفت: باشه، ولی... اون هم آنچنان حال درستی نداره، راستش...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: امروز صبح دم در خونه‌ات نشسته بود، واضح بود که از شب قبل پشت دره! میبینی جه هیون؟ نمیتونی به این راحتی کاری کنی که جینا نبینتش، منم امروز تمام تلاشم رو کردم، ولی در نهایت همدیگه رو دیدن! ببخشید که الان بهت میگم، ولی... فکر کردم بهتره یکم آروم بشی...
جه هیون سری تکون داد و نگاهش رو به تابلوی عکس دو نفره‌ی‌ خودش و هه ران  که کف اتاقش افتاده بود داد و گفت: حس میکنم برگشتنت یه معجزه بود، اگر الان نبودی... تنهاترین بودم ته یونگ!
-: همیشه حمایت منو داری جه هیون، هرکاری که بکنی، هر تصمیمی که بگیری! بدون که تنهات نمیذارم...
چند لحظه مکث کرد و با صدای آرومی گفت: تو همیشه با ارزش‌ترین فرد زندگی من باقی میمونی!
***

Stronger / قوی‌ترTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang