E10

67 27 6
                                    

ساعت بالای صفحه‌ی گوشیش دو نصفه‌ شب‌رو نشون میداد و این ته یونگ بود که تو تاریکی، روی یکی از مبل‌های نشیمن نشسته بود‌ و همونطور که از مشروب تو لیوانش مینوشید، به عکس‌هایی که اون پسر از هه ران فرستاده بود نگاه میکرد و لحظه‌ به لحظه‌ی تمام واکنش‌های جه هیون به این عکس‌هایی که قرار بود از همسرش‌ ببینه‌رو متصور میشد.
چطور باید از دوستش این حقیقت‌رو پنهان میکرد؟ چطور باید از کسی که برای رسیدن بهش و نابود کردن زندگی مشترکش لحظه‌ شماری میکرد، همچین چیزی‌رو پنهان میکرد؟ چطور باید بدون اینکه بهش میگفت زنش ازش سی میلیون برای اخاذی قرض کرده، ازش میگذشت؟
بالاخره اون عکس‌ها به دست جه هیون میرسیدن، بالاخره متوجه‌ خیانت هه ران میشد و نقشه‌اش به اتمام میرسید، ولی چرا حالا که بهترین فرصت ممکن نصیبش شده، از نزدیک شدن به جه هیون صرف نظر کنه؟
تمام این ده سال دوری‌رو تو یه شب از بین میبرد، میدونست که میتونه همه چیز رو همونطور که میخواد پیش ببره، میدونست که  میتونه کاری کنه تمام تصویر خوبی که از هه ران توی ذهن جه هیون نقش بسته، کاملاً یه شبه از بین برن! میدونست که تمام فاصله‌ی بینشون تو این ده‌ سال‌رو با گفتن حقیقت اومدن هه ران به خونه‌اش برای قرض کردن پول، به راحتی از بین میره.
کنترل پخش کننده‌ی موسیقی رو از روی میز رو به روش برداشت و صدای آهنگ کلاسیکی که تو فضای خونه‌اش پخش میشد رو بالاتر برد، پوزخندی روی لبش نشست و همونطور که به تک تک عکس‌های هه ران خیره بود و جز به جز لحظات بعد از با خبر شدن جه هیون‌رو متصور میشد، به خوردن مشروبش ادامه داد.
***
آخرین پنکیک‌رو روی بشقاب جه هیون گذاشت و بعد از خاموش کردن گاز، پشت میز نشست تا صبحانه‌‌ی جینارو بهش بده.
تیکه‌ای از پنکیک‌رو جدا کرد و با چنگال سمت دخترش گرفت، با روشن شدن صفحه‌ی گوشیش که برای تو دیدرس جه هیون نبودنش روی پاش گذاشته بودتش. چنگال‌رو به دست جینا داد و گوشیش‌رو برداشت.
"امشب ساعت ده تو خونه‌ام میبینمت!"
اون پسر جواب پیام دیشبش‌رو در رابطه با اینکه پول‌رو تهیه کرده داده بود. اما براش سوال بود، چرا خونه‌اش؟ چرا دوباره همون بار لعنتی نه؟ از اینکه بخواد دوباره پاش‌رو تو اون خونه‌ی لعنتی بذاره وحشت داشت، همون یک بار برای تمام عمرش کافی بود!
-: کارای فروشگاه چطور پیش میره؟
با صدای جه هیون کمی جا خورد و گوشیش‌رو روی پاش گذاشت و به جه هیون نگاه کرد و بزور لبخند زد: خوبه، خوب پیش میره!
جه هیون سری تکون داد: تا کی باید بری پیش خواهرت؟ جینا مثل اینکه از نبودن مادرش خیلیم خوشحال نیست!
جینا با حرف پدرش سرش‌رو تکون داد و با قاطعیت گفت: آره مامانی! دیگه به خاله کمک نکن، خسته میشی!
لبهاش‌رو آویزون کرد و ادامه داد: اونوقت نمیتونی اتاقمو مرتب کنی!
جه هیون از حرف دخترش خندید، به هه ران نگاه کرد و میون خنده‌هاش گفت: میبینی که دخترت چقدر به فکرته!
هه ران دستی‌ روی موهای دخترش کشید و نازش کرد: به هر حال، هیچکس به اندازه‌ی مامانی نمیتونه خوب عروسکات‌رو مرتب کنه، هوم؟
جینا با ذوق خندید و سرش‌رو تکون داد: اوهوم، بابایی دیشب جوجه‌امو زیر خرسم گذاشت، لهش کرده بود!
جه هیون بلند خندید و گفت: اون که اینطوری له نمیشه جینا!
جینا اخم کرد و به پدرش نگاه کرد: چرا میشه! تو بلد نیستی عروسکامو مرتب کنی، فقط مامانی میتونه!
و به مادرش نگاه کرد و با چشمهای درشت و بامزه‌اش بهش خیره شد: مامانی بهترینه!
***
ماشین‌رو انتهای صخره نگه داشت و محکم پاش‌رو روی ترمز فشار داد، بدون اینکه به پسر جوونی که کنارش نشسته نگاهی بندازه، دستش‌رو سمتش گرفت: گوشیت؟
پسر گوشی‌ای که راه ارتباطیش با ته یونگ بود‌ رو توی دستش گذاشت: ولی واقعاً نفهمیدم، مشکلت با این زنه چیه دکتر جون؟
ته یونگ نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت: هنوز هم حد خودتو نمیدونی؟
پسر ابرویی بالا داد: کنجکاو بودم فقط! خب پس، دیگه نمیبینمت دکتر جون؟
ته یونگ تو چشمهاش زل زد و گفت: پولو که گرفتی، از همه جا محو میشی، نمیخوام دیگه حتی اسمتو جایی!
پسر خندید: نگران نباش دکتر جون، کلی نزول خور همینجوری به خونم تشنه‌ان، فقط اون پول کوفتیو بیاره برام، یه لحظه‌ام تو این خراب شده نمیمونم.
-: وسایلت چی؟ جمعشون کردی؟
پسر سری تکون داد و از جیب کت چرمش سیگاری بیرون آورد و بین لبهاش گذاشت: خونه خالیه!
ته یونگ دستش‌رو سمت داشبورد ماشین برد و بازش کرد، کیف مشکی رنگی ازش بیرون آورد و سمت پسر گرفت: اینا پیشت باشه.
پسر خمی به ابروش داد و کیف‌رو باز کرد و با دیدن دوتا بلیت با تعجب به ته یونگ نگاه کرد: چرا دوتاست؟
ته یونگ بدون اینکه نگاهی به پسر بندازه، ماشین‌رو روشن کرد و راه افتاد.
-: فقط پیشت باشن، بلیت اصلی‌رو خودت میخری!
***
بعد از رفتن جه هیون و جینا، سریعاً میز صبحانه‌رو جمع کرد. اونقدری استرس داشت که میدونست اگر شروع به ظرف شستن میکرد، حتی یه دونه از ظرف‌هاش هم سالم نمیموندن!
بعد از جمع کردن میز صبحانه، از آشپزخونه بیرون رفت و روی کاناپه نشست. نمیدونست چرا انقدر دلش شور میزد، اگر اون پول‌رو بهش میداد دیگه خطری تهدیدش نمیکرد و نگرانی‌ای هم نبود، ولی با این حال حس خوبی به ملاقات امشبش با اون پسر نداشت.
با ویبره رفتن گوشیش، سریعاً برش داشت و پیام پسر رو خوند.
"جواب نمیدی آجوما؟"
گوشی‌رو با حرص روی کاناپه پرت کرد و صورتش‌رو بین دست‌هاش پنهان کرد، دیگه داشت دیوونه میشد. این چه بلایی بود که داشت سرش میومد؟ چرا فقط بخاطر یه اشتباه همچین آدم کثیفی وارد زندگیش شده بود؟
حتی نمیخواست به این فکر کنه که اون عکس‌ها به دست جه هیون برسه!
جه هیون میکشتتش، اگر میفهمید با اون پسر خوابیده، حتماً میکشتتش!
دست‌هاش‌رو از روی صورتش برداشت و به تابلوی عکس خانوادگیشون خیره شد، به هیچ وجه حاضر نبود خانواده‌ای که برای تشکیل دادنش انقدر سختی کشیده‌رو از دست بده.
لبخند روی لب هر سه نفرشون تو اون عکس، برای اولین بار بود که باعث میشد حس بدی پیدا کنه. همیشه از دیدن این عکس لذت میبرد، از اینکه همچین زندگی‌ای داره خوشحال بود، از اینکه زنِ جه هیونه بهترین حس‌رو داشت و از اینکه مادر بچه‌ای بود که نتیجه‌ی عشق بین خودش و جه هیونه، به وجد میومد.
ولی حالا، ترس از دست دادنشون دیوونش میکرد، ترس فهمیدن جه هیون، ترس طرد شدنش، ترس از هم پاشیدن خانواده‌اشون!
با اینکه اگر اون پول‌رو به اون پسر میداد، مسلماً دست از سرش برمیداشت، اما نمیدونست این حس بد چرا ولش نمیکرد. چرا دلش اونقدر شور میزد و نگران بود!
***
با صدای زنگ تلفن روی میزش، نگاهش‌رو از مانتیور برداشت و کمی صندلیش‌رو سمت تلفن روی میزش برد و برش داشت: جانگ جه هیون، مدیر تیم مارکتینگ هستم بفرمایید.
-: سلام آقای جانگ، یه نفر برای دیدنتون اومده.
جه هیون عینکش‌رو برداشت و همونطور که روی میز میذاشتتش گفت: خودش‌‌رو معرفی نکرده؟
-: گفتن از دوستانتون هستن، لی ته یونگ.
جه هیون با شنیدن اسم ته یونگ سریعاً گفت: باشه، تو کافه تریا میبینمش.
گوشی تلفن‌رو سرجاش گذاشت و بلافاصله از جاش بلند شد، نمیدونست چرا ته یونگ باید سر صبح بیاد دیدنش اونم تو محل کارش. با این حال، مشتاق بود تا ببینتش!
کتش‌رو از روی چوب لباسی تو اتاقش برداشت و پوشیدتش، بعد از بستن دکمه‌ی کتش، در اتاقش‌رو باز کرد و بیرون رفت.
با بلند شدن اعضای تیمش از سر جاشون، سری تکون داد و نگاهی بهشون انداخت: راحت باشید!
و سمت در رفت و از بخش مارکتینگ خارج شد.
قدم‌هاش‌رو محکم سمت آسانسور برمیداشت، نمیدونست دلیل اینهمه اشتیاقش برای دیدن ته یونگ چیه! از اینکه حتی بخواد یک درصد هم به گذشته‌اش با ته یونگ فکر کنه خجالت میکشید و از خودش بدش میومد، ولی انگاری این افکار دست از سرش برنمیداشتن!
ترجیح میداد ته یونگ هیچ وقت برنمیگشت کره، ترجیح میداد دوباره نمیدیدتش و هیچ وقت ته یونگ یادآور احساساتش بهش نمیشد. شاید اینجوری، جه هیون هم دچار این افکار مسخره و اشتیاق‌های بیخودی برای دیدن ته یونگ نمیشد!
***
-: راستش یکم غیرمنتظره بود دیدنت.
ته یونگ سری تکون داد: میخواستم شب بهت بگم تا همو جایی ببینیم، ولی حس کردم باید زودتر بهت خبر میدادم.
جه هیون از این حرف ته یونگ کمی نگران شده بود، چه موضوعی بود که ته یونگ اول صبحی تا اینجا بخاطرش اومده بود؟
-: سریع میرم سر اصل مطلب، فکر میکنم که باید حتماً درموردش بدونی، با اینکه هه ران ازم خواست چیزی بهت نگم، ولی نمیتونستم اینکارو کنم جه هیون!
جه هیون با نگرانی گفت: هه ران؟ چیشده؟
-: دیشب اومده بود دیدنم...
جه هیون نزاشت ته یونگ ادامه بده و بلافاصله گفت: چی؟ کجا؟ خونه‌ات؟
ته یونگ که متوجه شده بود جه هیون داره فکر دیگه‌ای راجع به قرار ملاقاتش با هه ران میکنه، سریعاً گفت: نه جه هیون، اینطور که داری فکر میکنی نیست! ازم پول قرض میخواست!
جه هیون با بهت گفت: چی؟ پول؟
ته یونگ سرش‌رو‌ آروم پایین داد: خواهش میکنم بهش نگو که من بهت گفتم، فقط نمیخواستم چیزی‌رو ازت پنهان کنم. بالاخره، شاید نیاز باشه که بدونی!
جه هیون که به وضوح عصبی بود و رگ گردنش خودنمایی میکرد، سعی کرد جلوی ته یونگ خودش‌رو آروم نشون بده و بزرو با آرامش حرف بزنه: چقدر خواست؟ برای چی؟ اصلاً چرا از تو پول میخواست؟
ته یونگ میتونست حتی از لحن جه هیون هم بفهمه چقدر عصبیه، پس این بود از اون خانواده‌ی خوشبخت؟ این بود از اعتمادی که این شوهر به زنش داشت؟
دلش میخواست بلند بزنه زیر خنده و برای چند دقیقه به این وضعیت افتضاح این زندگی مشترک بخنده، پس جه هیون هنوز هم هه ران‌رو باور نداشت؟ این عشقش بود؟ این عشقی بود که بخاطرش یوتا نابود شد؟ که بخاطرش ته یونگ ده سال از همه چی گذشت و خودش‌رو پنهان کرد؟
دستش‌رو روی میز جلوتر کشید و روی دست جه هیون گذاشت: آروم باش جه هیون، هه ران تو خطره...
حالا چشمهای اون مرد رو به روش به وضوح گرد تر شده بود و از شدت حرص لبش‌رو با دندونش میگزید.
-: چه اتفاقی افتاده ته یونگ؟ داری میترسونیم!
ته یونگ آب دهنش‌رو قورت داد و سعی کرد جوری جلوه کنه که واقعاً به فکر اون زن و وضعیتشه.
-: مثل اینکه یه نفر تهدیدش کرده، و ازش پول خواسته!
درست همون لحظه صفحه‌ی گوشی جه هیون روشن شد. جه هیون دستش‌رو از زیر دست ته یونگ بیرون کشید و گوشیش‌رو برداشت.
دیدن اون پیام حتی بدتر از خبری بود که چند لحظه‌ پیش ته یونگ بهش داده بود، برای لحظه‌ای هیچ چیزی‌رو احساس نمیکرد، صدایی نمیشنید، و چیزی جز اون عکس لعنتی‌رو نمیدید!
ته یونگ چند بار صداش کرد و دستش‌رو جلوی صورتش تکون داد: جه هیون!؟ جه هیون چی شده؟
جه هیون سریعاً گوشیش‌رو قفل کرد: هیچی...
ته یونگ خوب میدونست جه هیون چی دیده، خوب میدونست چه حالی پیدا کرده و فقط با بدبختی در تلاشه تا ظاهرش‌رو جلوی دوستش حفظ کنه!
جه هیون از جاش بلند شد و گوشیش‌رو برداشت: ببخشید ته یونگ، من باید برم!
ته یونگ هم از جاش بلند شد: خوبی جه هیون؟
جه هیون سری تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه: اوهوم، ممنون از اینکه بهم گفتی!
ته یونگ با نگرانی نگاهش کرد و لبخند مهربونی بهش زد: هرچیزی که شده، میتونی روم حساب کنی، باشه؟
***

Stronger / قوی‌ترTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang