E17

44 24 7
                                    

همزمان که داشت رمز قفل در آپارتمانش رو وارد میکرد متوجه بسته‌ی روی زمین شد، کمی خم شد و بسته رو برداشت و شروع به خوندن نوشته‌ی روش کرد، به وضوح میتونست بفهمه که آدرس فرستنده، آدرس خونه‌ی خواهرشه. در واقع خونه‌ی خواهرش و جه هیون!
بسته رو توی کیفش فرو کرد و در رو باز کرد و داخل شد، تمام لامپ‌های خونه خاموش بود. سکوت همه جارو فرا گرفته بود و فقط بوی سیگار همراه با بادی که از در بالکن میومد قابل احساس بود.
در رو پشت سرش بست و بعد از درآورد کفش‌هاش، سریعاً داخل اتاقش رفت و کیفش رو روی تختش گذاشت و به نشیمن برگشت و با تاسف به خواهر کوچیکترش که به پنجره‌ی تمام شیشه‌ی نشیمن تکیه داده و تو بالکن مشغول سیگار کشیدن بود، خیره شد.
هه ران مدت زمان طولانی‌ای رو بدون اون لعنتی سر کرده بود، بعد از طلاق پدر و مادرشون اون اولین باری بود که لب به سیگار زده بود و حالا بازهم هه ران همون دختر نوجوون لجباز شده بود. همونی که بدون اهمیت به حرف‌های خواهر بزرگترش و اینکه اون سیگار لعنتی چقدر برای سلامتیش مضره بازهم به کارش ادامه میداد.
ملحفه‌ی نازک روی کاناپه رو برداشت و سمت بالکن رفت و آروم بیرون رفت. کنار هه ران ایستاد و ملحفه رو روی شونه‌هاش انداخت.
-: سرما میخوری...
هه ران پوکی به سیگارش زد و دودش رو عمیقاً وارد ریه‌هاش کرد، نگاهی به خواهرش انداخت و با بی حالی گفت: مهم نیست.
خواهرش به سیگار توی دستش و بعد به جاسیگاری تقریباً پر شده نگاهی انداخت، دیدن این وضعیت هه ران عذابش میداد، تمام روز‌های سخت بعد از جدایی پدر و مادرشون رو براش تداعی میکرد ‌و بازهم مثل اون زمان نمیدونست چجوری خواهر کوچیکترش رو آروم کنه و جلوی ذره ذره نابود شدنش رو بگیره!
-: جواب کدوم کارمه؟
خواهرش بهش نگاه کرد و خواست منظور حرفش رو بپرسه که هه ران ادامه داد.
-: جواب خیانتم به یوتاست؟ داره بالاخره ازم انتقام میگیره؟
عصبی خندید و با صدایی که از بغض میلرزید گفت: ای کاش جونمو ازم میگرفت، ای کاش منم با خودش از این دنیا میبرد ولی چرا... چرا دنیامو داره نابود میکنه!
خواهرش لب پایینش رو گزید و دستش رو دور کمر هه ران انداخت و به خودش نزدیک‌ترش کرد.
-: همچین حرفی نزن هه ران، همه چی درست میشه! جه هیون الان مسلماً درک این شرایط براش سخته، بیا بهش زمان بدیم، خب؟ فقط یکم بیاین از هم دور باشید! یکم استراحت برای هردوتون خوبه!
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: خودتم میدونی که یه زندگی مشترک به این آسونی از هم پاشیده نمیشه.
هه ران به خواهرش نگاه کرد و با چشمهای پر از اشک، گفت: آسونی؟ مامان باباهم همینقدر آسون از هم جدا شدن، اگر اسمش رو میذاری آسون بودن!
خواهرش سرش رو بالا آورد و با قاطعیت تو چشمهای هه ران نگاه کرد و گفت: داستان اونا فرق داشت هه ران، نمیتونی خودتونو باهاشون مقایسه کنی!
هه ران بلند خندید و عصبی گفت: چرا نمیتونم؟ منم دختر همون مادرم! منم قراره همونطوری که اون زنیکه بدبختم کرد، جینارو بدبختش کنم! من... من... کِی تونستم انقدر عوضی بشم؟
***
-: باید هردوتاتون اون برگه‌ رو کامل کنید، نمیتونی یه طرفه تمومش کنی!
جه هیون دستی توی موهاش کشید و گفت: اگر امضاش نکنه چی؟ هیچ وقت نمیتونم ازش جدا شم؟
ته ایل سرش رو به معنای بله تکون داد و گفت: معلومه که میتونی، ولی پروسه‌ی پیچیده‌تری داره! و باید خیلی وقت براش بذاری، وقت و انرژی زیاد!
-: یعنی چی؟ مگه چیکار باید بکنم؟
ته ایل دوتا آرنجش رو روی میزش گذاشت و کمی جلوتر اومد و به جه هیون نگاه کرد: من تا ندونم دقیقاً چه اتفاقی افتاده نمیتونم بهت کمک کنم جه هیون، دادگاه خانواده وقتی پای طلاق غیر توافقی درمیون باشه خیلی طاقت فرساست. و من تا ندونم تو چه شرایطی هستی چطوری میتونم بهت کمک کنم؟
جه هیون سرش رو پایین انداخت و با انگشت‌هاش بازی کرد، خجالت میکشید، خجالت میکشید که تو چشم دوست چندین و چند ساله‌اش نگاه کنه و بهش بگه همون زنی که همتون میدونستین قراره این بلارو یه روزی سرم بیاره و منِ احمق به حرف‌هاتون بی‌توجه بودم حالا واقعاً بهم خیانت کرده. واقعاً زندگیمون رو به هم زده و من اینجام تا ازش جدا بشم!
ته ایل از پشت میزش بلند شد و روی مبل روی به روی جه هیون نشست و با نگرانی نگاهش کرد: جه هیون تو خوبی؟ آخه چیشده که میخوای جدا شی؟
جه هیون سرش رو بالا آورد و لبخند تلخی زد: چرا ازم میپرسی؟ وقتی خودت هم راحت میتونی حدس بزنی چی منو به اینجا رسونده! وقتی میتونی حدس بزنی چرا اونی که میخواد جدا بشه منم نه هه ران!
ته ایل نمیدونست چی بگه، جو سنگینی بینشون برقرار بود و مسلماً اینکه بخواد تو روی جه هیون نگاه کنه و بگه که همه‌ی ما حدس میزدیم عاقبت زندگیتون این میشه کار درستی نبود.
فعلاً تنها کاری که میتونست به عنوان یه دوست برای جه هیون انجام بده، آسون کردن روند جداییشون بود!
-: هرچی که هست، اگر حس میکنی دیگه نمیتونی باهاش ادامه بدی، اگر اون اتفاق اونقدری بد هست که مطمئنی نمیشه درمورد این رابطه تجدید نظر کرد. من اینجا هستم، و حتماً به بهترین وکیل خانواده‌ معرفیت میکنم! فقط اینو بدون که مهم نیست چی شده جه هیون، تو هرچی که بخوای و هر راهی که انتخابش کنی من بهت کمک میکنم. فقط خوب فکرات رو بکن، شما یه بچه دارید. عجولانه تصمیم نگیر!
***
دکمه‌ی پرداخت آنلاین رو فشرد و بعد از اومدن صفحه‌ی پرداخت، شروع به وارد کردن اطلاعاتش کرد. نمیتونست ذره‌ای ریسک کنه، درست بود که انتهای هدفش فقط و فقط جه هیون قرار داشت ولی ته یونگ باید ظاهر خوبش رو برای همیشه نگه میداشت.
اهمیتی نمیداد که با دست‌های خودش همه‌ی اون مشکلات رو سر خانواده‌ی جه هیون خراب کرده، چیزی که بهش اهمیت میداد فقط ظاهر قضیه بود!
بعد از پایان پرداخت پول پوره‌ای که از طریق کاکاعو تاک برای هه ران سفارش داده بود، پوزخندی زد و گوشی رو روی تختش انداخت و از اتاقش بیرون رفت.
تک تک این لحظه‌هارو یه مدت طولانی تو ذهنش تصور میکرد، حتی خرید این پوره‌ای که میخواست یه صبح بارونی و سرد برسه به دست هه رانی که تو افتضاح‌ترین حالتشه!
پرده‌ی تیره رنگ پنجره‌ی نشیمن رو کنار زد و و به فضای بیرون خیره شد، هوا ابری بود و تمام آسمون سئول رو ابر‌های تیره پوشونده بودن.
ساعت حدوداً پنج غروب بود و کم کم هوا هم رو به تاریکی میرفت، سمت کشوی کنسول چوبی تو نشیمن رفت و بازش کرد. آلبوم عکس مشکی رنگ رو ازش بیرون کشید و سمت کاناپه رفت و آلبوم رو روی میز گذاشت.
همون لحظه با ویبره‌ی ساعتش متوجه شد که ساعت قرصشه و قبل از اینکه روی کاناپه بشینه، قدم‌هاش رو سمت آشپزخونه برداشت تا قرصش رو بخوره.
برای چند لحظه به قوطی قرصش خیره شد، نمیدونست دیگه چند وقت شده که خودش با دستای خودش همچین چیزی رو برای خودش تجویز میکنه.
میدونست چش شده، خوب میدونست حالش خوب نیست و تک تک علائم و شرایطش رو درک میکرد ولی انگار، جز گرم کردن سرش با خوردن چندتا قرص، کار دیگه‌ای از دستش برنمیومد.
درمانش اشتباه بود، روانپزشک‌ها همیشه با دارو برات راه حل میذارن و ته یونگ هم دقیقاً فقط میتونست برای خودش قرص‌های مختلف تو برگه‌ی نسخه‌ی پزشکیش ردیف کنه!
حداقلش این بود که، هرچقدر هم کم و بی‌فایده ولی باز هم همین قرص‌های کوچیک و بی‌مصرف میتونستن جلو دارش باشن. همینقدر که تا همین الانش هم با این قرص‌ها جلو رفته و مشکلی براش پیش نیومده، واقعاً براش کفایت میکرد!
بعد از خوردن قرصش به نشیمن برگشت و روی کانا‌په نشست، آلبوم روی میز رو باز کرد و به صفحه‌ی اولش خیره شد.
نامه‌ی قبولیش تو دانشگاه هانگکوک، صفحه‌ی اول آلبوم رو تشکیل میداد و از صفحه‌ی بعد تمامی خاطرات دوران دانشجویی تو دانشگاه هانگوک تک به تک براش یادآوری میشدن.
حتی نمیتونست عکسی رو پیدا کنه که یک نفرشون لبخند روی لبهاش نباشه، انگار آدم‌های تو اون عکس، هشت نفر دیگه‌ای بودن که گذشته‌اشون رو زندگی کرده بودن.
به عکس سه نفره‌‌اش با یوتا و جه هیون خیره شد، انگار نه انگار که بیشتر از ده سال از اون شب گذشته. تمامش رو به خوبی یادش بود.
اولین شبی که بالاخره به عنوان سال اولی‌های دانشگاه به یکی از مهمونی‌های بچه‌های خوابگاه دعوت شده بودن.
ذوق و شوق رو میتونست تو چشمهای خودشون ببینه، اون شب   خودش بود که موهای جه هیون رو اونطور درست کرده بود. و چقدر هم به مدل موی ساده‌ای که روی موهای جه هیون پیاده کرده بود، افتخار میکرد.
به عکس پایینی نگاه کرد و بی دلیل خنده‌ی آرومی کرد.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با صدای زنگ در از خاطراتش بیرون کشیده شد و سرش رو سمت آیفون برگردوند، از اون فاصله نمیتونست دقیقاً ببینه که چه کسی پشت دره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با صدای زنگ در از خاطراتش بیرون کشیده شد و سرش رو
سمت آیفون برگردوند، از اون فاصله نمیتونست دقیقاً ببینه که چه کسی پشت دره.
از جاش بلند شد و سمت آیفون رفت، با دیدن جه هیون برای لحظه‌ای از شوک قدمی به عقب برداشت. به هیچ وجه انتظارش رو نداشت جه هیون درست تو همین لحظه‌ای که به شدت تو فکرش بود، زنگ خونه‌اش رو بزنه.
لبخند پهنی روی لبهاش نشست و با ذوق دکمه‌ی باز شدن در رو فشرد و بلافاصله سمت میز وسط نشیمن رفت تا آلبوم عکس‌هاش رو دوباره توی کشو بذاره.
***

Stronger / قوی‌ترWhere stories live. Discover now