E14

90 24 11
                                    

با نور آفتابی که از پنجره‌ به چشمهاش برخورد میکرد، چندباری پلک زد و بالاخره تصمیم گرفت از خوابی که ترجیح میداد تمام اتفاقات روز گذشته مربوط بهش باشه‌، بیدار بشه.
سخت بود که با حقیقت کنار بیاد، سخت بود که جدی جدی باور کنه چه بلایی سر زندگیش اومده و از صمیم قلبش دلش میخواست همش خواب باشه، همش یه کابوس باشه و امروز درست همه چیز مثل روزهای قبل باشه!
با حس اینکه کاملاً برهنه‌ زیر پتو دراز کشیده، به سقف اتاقش خیره شد و سعی کرد تمام افکارش رو به کار بگیره تا چیزی از اینکه چطور با این شرایط خوابیده یادش بیاد.
چیزهای جالبی براش یادآوری نمیشدن، و هر لحظه بیشتر از لحظه‌ی قبل متعجب و بهت زده میشد. امکان نداشت که اون هه ران بوده باشه، هرچقدر که میخواست خوشبین باشه و فکر کنه که دیشب رو با همسر خودش گذرونده ولی چهره‌ی ته یونگ تو یادآوری‌هایی که از دیشب به مغزش هجوم میاوردن، محو نمیشد.
دستش‌ رو با پشیمونی روی صورتش کشید و پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد. چطور انقدر بی‌اختیار شده بود که گذاشته بود همچین اتفاقی بین خودش و ته یونگ بیوفته؟ چطور همچین کاری کرده بود! چطور درست تو شبی که با چشمهای خودش متوجه خیانت همسرش شده بود، تونسته بود به راحتی با یه نفر دیگه بخوابه و اون فرد هم، هرکسی نبود!
ته یونگ بود، ته یونگی که جه هیون خوب میدونست گذشته‌ی ساده‌ای باهم نداشتن و اون پسر چقدر بهش علاقمند بود!
با یادآوری حرف دیشب ته یونگ، جوری که انگار بهش برق متصل کرده باشن روی تخت نشست و با چشمهای گرد به نقطه‌ی نامعلومی از اتاق خیره شد.
"دروغ گفتم که فراموشت کردم، دروغ گفتم که احساساتم بهتو فراموش کردم!"
حالا باید چه غلطی میکرد؟ چطور تونسته بود بعد از شنیدن همچین حرفی از ته یونگ، تن به خوابیدن باهاش بده؟ تنها چیزی که الان تو زندگیش بهش نیاز نداشت این بود که درگیر یه آدم دیگه بشه، درگیر یه احساسات دیگه‌ای و درگیر هرچیزی غیر از اینکه چطور خرابه‌های زندگیش‌ رو جمع و جور کنه و مراقب دخترش باشه!
از جاش بلند شد و بعد از پوشیدن روبدوشامبرش، از اتاقش بیرون رفت و مستقیماً سمت اتاق دخترش رفت که با در باز و اتاق خالی مواجه شد، قلبش از ترس و نگرانی‌ای که هه ران، جینا رو با خودش برده باشه، محکم به سینه‌اش میکوبید. چطور تونسته بود؟ خوب یادش بود که دیشب رمز در رو عوض کرده بود و غیر ممکن بود که هه ران از دیشب پاش رو تو خونه گذاشته باشه!
با عجله سمت نشیمن رفت و با دیدن سکوت و لامپ‌های خاموش خونه، فهمید که جینا واقعاً خونه نیست!
گوشیش رو از روی میز برداشت و درست لحظه‌ای که گوشیش رو تو دستش گرفت، صفحه‌اش روشن شد و پیام ته یونگ تو صفحه نمایان شد.
"جینا رو بردم مهدکودکش، نگران نباش."
نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و همونجا روی کاناپه خودش رو انداخت و برای چند لحظه بی حرکت فقط به نقطه‌ی نامعلومی خیره موند.
همه چیز پیچیده‌تر از چیزی شده بود که حتی یک درصد هم میتونست بهش فکر کنه، هه ران، ته یونگ، جینا...
هرکدوم از این افراد، هرکدومشون به تنهایی قسمت بزرگی از ذهنش رو درگیر کرده بودن و جه هیون هیچ نمیدونست باید چه غلطی کنه! تمام زندگیش در عرض یه روز از این رو به اون رو شده بود و تو بدترین موقعیت ممکن قرار داشت!
حالا با ته یونگ‌ چیکار میکرد؟ با ته یونگی که شک نداشت دیگه مثل ده سال پیش قدرت پس زدنش رو نداره، دیگه مثل ده سال پیش هه رانی نیست که بیاد و خامش کنه، در واقع، حالا همه چیز برعکس شده بود!
هه رانی که ده سال پیش بخاطرش ته یونگی که واقعاً دوستش رو داشت کنار زده بود، حالا جه هیون رو کنار زده بود و این ته یونگ بود که هنوز هم بود، هنوز هم برای جه هیون اینجا بود و هنوز هم درست مثل گذشته بدون هیچ منت و چشم داشتی، هرکاری براش میکرد. حتی از دخترش تو این وضعیت آشفته هم مراقبت میکرد و این چیزی نبود که جه هیون حق داشته باشه از ته یونگ انتظار داشته باشه، این فقط نشون دهنده‌ی قلب پاک و مهربون ته یونگ بود، نشون دهنده‌ی این بود که جه هیون ده سال پیش چه اشتباه بزرگی‌ رو مرتکب شده بود و حالا برای پشیمونی خیلی خیلی زیاد دیر بود!
***
همونطور که با گوشیش حرف میزد قدم‌هاش رو سمت جلو برمیداشت تا طبق معمول قهوه‌ی صبحش رو از استارباکس بگیره، مقوا‌های لوله شده تو دست چپش بودن و با دست دیگه‌اش گوشیش رو کنار گوشش نگه داشته بود، هوای صبح اونقدری سرد بود که مجبور بود پالتوی کلفت و بلندش رو برای امروز بپوشه و موهاش‌ رو برای گرم نگه داشتن سرش باز بذاره و حالا موهای بلوند رنگش روی شونه‌هاش پخش بودن و در شلوغ ترین سر و وضعش تو پیاده رو قدم برمیداشت و سعی داشت پشت تلفن به همسرش بفهمونه امروز اونقدری سرش شلوغ هست که وقت نمیکنه بره دنبال دخترشون و کل روز باهاش بازی کنه تا سرش گرم بشه.
-: اون شرکت کوفتی بدون تو لنگ کاراش نمیمونه نگران نباش، شاید اصلاً مدیر تیمت خوشحال شد که یه روز زودتر...
با دیدن صحنه‌ی رو به روش، حرفش نصفه کاره موند و برای‌ چند لحظه با بهت به چیزی که داشت میدید، خیره موند.
یونگهو: الو؟
بی توجه به صدای همسرش پشت خط، فقط با چشمهای گرد به هه ران و ته یونگ که داشتن باهم قدم میزدن و سمت ماشین ته یونگ میرفتن خیره بود. ته یونگ چطور انقدر به هه ران نزدیک بود؟ چرا باید این وقت صبح با هه ران قدم بزنه؟
با دیدن لحظه‌ای که ته یونگ در صندلی جلوی ماشین‌ رو برای هه ران باز کرد، با بهت گفت: چه غلطی داره میکنه‌!
و همین حرفش کافی بود تا همسرش پشت خط بیشتر از خودش متعجب بشه.
-: چیشده؟ کی داره چه غلطی میکنه؟
حالا که با رفتن ته یونگ و هه ران از اونجا به خودش اومده بود، با بهت گفت: یونگهو، ته یونگ... با هه رانو دیدم!
یونگهو با صدای بلندی از شدت تعجب گفت: چی؟ ته یونگ و هه ران؟
-: هیچ شباهتیم، به دوتا دشمن نداشتن!
یونگهو: یعنی چی؟ کجا بودن؟ چیکار میکردن؟
-: چمیدونم بابا، تو خیابون! و ته یونگ در ماشینشو برای هه ران باز کرد! وای خدایا ای کاش توهم زده باشم، این چه سمی بود من دیدم!
یونگهو: امکان نداره، ته یونگ از اون زن متنفره! بعد اونوقت در ماشینشو واسش باز کنه؟
همسرش سرش داد زد: دارم بهت میگم دیدمشون یونگهو، شک ندارم خودشون بودن!
***
در ماشین رو باز کرد و نشست، لیوان هات چاکلت رو سمت هه ران گرفت: هه ران شی، یکمی از این بخور... به نظر میاد هیچی نخوردی از دیشب!
هه ران با شرمندگی لیوان هات چاکلت رو از دست ته یونگ گرفت و سعی کرد از گرمای لیوان به اندازه‌ی کافی برای گرم کردن دست‌های یخ زده‌اش استفاده کنه.
تمام صورتش پف کرده بود، چشمهاش اونقدری قرمز شده بودن که هرکسی با لحظه‌ای نگاه کردن به چهره‌اش متوجه میشد که چقدر گریه کرده! این هه ران هیچ شباهتی به اونی نداشت که ته یونگ تمام این سال‌ها میشناخت، و حقیقت این بود که از دیدن این وضعیت هه ران خوشحال بود! خیلی خوشحال‌تر از چیزی که حتی وقتی به عاقبت نقشه‌اش فکر میکرد حسش میکرد!
-: جه هیون... خوبه؟
ته یونگ: اگر بگم خوبه، واقعاً دروغ گفتم! چرا رفتی اونجا هه ران شی؟ مگه نمیگفتی ازت اخاذی میشده؟
هه ران سرش‌ رو پایین انداخت و با بغض گفت: ته یونگ شی، من نمیتونم همه چیزو بهت بگم... این یکم، پیچیده‌‌است!
ته یونگ ابرویی بالا داد و با کنجکاوی پرسید: یعنی چی؟ پیچیده؟ نمیخوای بگی که جه هیون داره درموردت درست فکر میکنه؟
هه ران روش رو سمت ته یونگ برگردوند و سرش رو به چپ و راست تکون داد: نه، نه... اصلاً اینطور نیست! همه چیز یه طرفه‌است... جه هیون فقط حرفای اون پسره‌ رو شنیده و داره منو هم باهاش قضاوت میکنه... من واقعاً... من واقعاً هیچ وقت نخواستم به جه هیون خیانت کنم! هیچ وقت نمیخواستم این اتفاق بیوفته!
ته یونگ: نخواستی؟ هه ران شی تو داری میگی... واقعاً این کارو کردی؟
هه ران سرش‌ رو پایین انداخت و با صدایی که میلرزید، گفت: یه اشتباه بود، یه اشتباه در عین اینکه حتی هوشیار نبودم! من واقعاً نمیخواستم همچین کاری کنم، من هیچ وقت... هیچ وقت همچین کاری با جه هیون و زندگیم نمیکردم!
ته یونگ لبش‌ رو گزید و با تاسف گفت: خیلی سخته هه ران شی، خیلی سخته که بخوای درستش کنی! جه هیون... همیشه مشکل اعتماد داشت، فکر میکنم این رو خودت بهتر بدونی... من واقعاً متاسفم بابت این شرایط، تنها کاری که ازم برمیاد صحبت با جه هیونه...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: که البته بعید میدونم این جه هیون دیگه به حرف کسی گوش بده. هه ران شی، جه هیون از اون چیزی که حتی میتونی تصور هم کنی، داره تصمیم‌های بدتری میگیره! فقط میتونم بگم، باید قوی باشی!
هه ران لبخند تلخی زد و با دستش سریعاً قطره اشکی که داشت از چشمش پایین میچکید رو پاک کرد.
-: ممنون ته یونگ شی، همین الانش هم بهت خیلی مدیونم...
ته یونگ لبخند مهربونی بهش زد: نگران پول نباش، همیشه براش وقت هست.
بعد از چند لحظه مکث، گفت: کجا میمونی هه ران شی؟
-: خونه‌ی خواهرم احتمالاً، جای دیگه‌ای رو تو سئول ندارم!
***
بعد از دیدن اسم یونگهو روی مانیتور ماشینش، همونطور که نگاهش به جاده بود تماس‌ رو وصل کرد و ثانیه‌ای طول نکشید تا صدای عصبانی و متعجب یونگهو ماشینش‌ رو پر کنه.
-: چه غلطی داری میکنی ته یونگ؟ با هه ران؟ تو مگه ازش متنفر نبودی؟ مگه...
ته یونگ نزاشت جانی ادامه بده و در کمال آرامش، گفت: چیزی که فکر میکنی نیست، جه هیون و هه ران دارن جدا میشن!
جمله‌ی آخرش جانی رو از قبل هم متعجب‌تر کرده بود، همین که سر صبح بفهمه ته یونگ و هه ران باهم بودن کافی بود چه برسه که حتی حالا بفهمه جه هیون و هه ران دارن جدا هم میشن!
-: داری چیکار میکنی ته یونگ؟ نخواه که باور کنم تو هیچ کاری نکردی!
ته یونگ خندید و گفت: کار بدی کردم؟
جانی با عصبانیت گفت: دیوونه شدی؟ ته یونگ تو داری زندگی یه بچه رو خراب میکنی! اون بچه چه گناهی کرده که مادرش ده سال پیش یه غلطی کرده؟
ته یونگ حالا اخم محوی روی پیشونیش نشسته بود، یه غلط؟ هه ران فقط یه غلطی کرده بود؟ حتی یونگهویی که نسبت به بقیه از خیلی چیزها خبر داشت، به راحتی فقط تمام اشتباهات هه ران رو تو مرگ یوتا خلاصه میکرد! ولی، این هیچ وقت تنها دلیل کارایی که ته یونگ داشت باهاش میکرد نبود، مرگ یوتا فقط آتیش درون قلبش رو شعله ور تر کرد، در واقع، تنفر ته یونگ از هه ران، کاملاً شخصی و مرتبط با جه هیون بود!
-: برام مهم نیست، به درک که سر اون بچه چی میاد! اون بچه‌ی همون مادره، از گوشت و پوست اون زنیکه‌است! فکر کردی ذره‌ای به عاقبتش اهمیت میدم؟
جانی با بهت گفت: تو دیوونه شدی ته یونگ، واقعاً دیوونه شدی!
ته یونگ تک خنده‌ای کرد و با حرص گفت: آره دیوونه شدم، دارم عقلمو از دست میدم، خیالت راحت شد؟
جانی چند لحظه مکث کرد و با نگرانی گفت: داری اشتباه میکنی!
ته یونگ پاش رو روی پدال گاز بیشتر فشرد و سرعت بیشتری به حرکت ماشینش داد و همزمان همونطور که با اخم به رو به روش خیره بود، گفت: به جهنم!
و تماس رو قطع کرد.
***
رفتارهاش دست خودش نبود، نمیدونست چرا این حجم از تنفر نسبت به هه ران تمام قلب و مغزش رو پر کرده، از اینکه هرچیز مربوط به اون زن رو دور و برش میدید، عصبی میشد.
نمیخواست دیگه اثری ازش تو خونه‌اش باشه، خونه‌اش باید از وجود اون زن پاک میشد، از وجود مادری که انگار بدترین الگو برای دخترشون بود.
حرف‌های اون پسر، قیافه‌اش، خنده‌هاش، همه و همه تو مغزش رژه میرفتن و با تصور اینکه زنش با اون پسر خوابیده، حس میکرد کسی با دست‌هاش داره مغزش رو فشار میده.
این بود زندگی‌ای که خوش بود از ساختنش؟ این بود زندگی‌ای که بخاطرش تمام دوست‌هاش پسش زدن و همه چیز خوش دوران دانشگاه از بین رفت؟
حالا، این جه هیون بود که داشت تمام اثرات هه ران رو از زندگیش پاک میکرد، تک تک عکس‌ها، تک تک لباس‌هاش، لوازم آرایشش، جواهراتش، و حتی تابلوی عکس عروسیشون که روی دیوار اتاق مشترکشون نصب بود.
اون عکس عین آینه‌ی دقش بود، لباس سفید هه ران، اون قیافه‌ی مظلوم و مهربونی که تمامش عین یه نقاب بود، لبخند خودش، لبخند احمقانه‌ی خودش که فکر میکرد با بهترین زن روی زمین ازدواج کرده!
تابلوی چوبی رو از روی دیوار پایین آورد و محکم روی زمین کوبیدتش، صدای برخورد اون تابلوی کذایی با کف اتاقش حداقل کمی قلبش رو آروم میکرد. کمی بهش آرامش میداد.
نمیدونست چطور باید این حجم از حرص و تنفرش رو تخلیه کنه، از درون در حال انفجار بود و دیگه نمیدونست باید چیکار کنه!
با ویبره رفتن گوشیش روی تخت، نگاهی بهش انداخت و با دیدن اسمی که شماره‌ی هه ران رو باهاش سیو کرده بود، عصبی خندید.
"❤️내 아내"
"همسرِ من❤️"
نگاه و فکر به هرچیزی قبل از اتفاق دیشب، انگار یه پرده‌ی جدید از حماقتش برمیداشت و تازه بهش میفهموند این سال‌ها، تمام لحظاتش فقط و فقط یه اشتباه بودن.
گوشیش رو از روی تخت برداشت و بی درنگ تماس رو قطع کرد، متنفر بود که حتی بخواد دیگه اون صدای لعنتی رو بشنوه!
***

Stronger / قوی‌ترOnde histórias criam vida. Descubra agora