E24

36 18 0
                                    

با باز شدن در شیشه‌ای بخش انکولوژی سریعاً سمت اتاقی که جنو بهش گفته بود دویید، اما حتی به در اتاق هم نرسیده بود که سرجاش ایستاد. نفس نفس میزد، و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. جنو به دیوار پشت داده بود و کنار در اتاق ایستاده بود، نمیخواست باور کنه که اون چیز افتضاحی که تو فکرش بوده حالا حقیقته!
-: ته یونگ!
با صدای جه هیون، سرش رو سمتش برگردوند و متوجه شد که اون هم همین الان رسیده. هردو با ترس به هم خیره بودن، و از اینکه میدونستن چیشده متنفر بودن!
برای ته یونگ از دست دادن یه نفر، سخت‌ترین‌ اتفاق ممکن بود، و اینکه بخواد شاهد اون اتفاق باشه سخت‌ترش هم میکرد. آخرین بار اون یوتا بود که درست تو آغوش خودش جون داد، و حالا باید شاهد جسم بی جون دونگهیوک روی تخت بیمارستان میبود؟ ولی... ولی ا‌ون که قرار بود به زودی شیمی‌درمانیش تموم بشه!
با حس گرمای دست جه هیون روی دستش، به سختی بغضش رو قورت داد. تا کی میخواست اینجا بایسته؟ تا کی میخواست از حقیقت دوری کنه؟
-: نمیخوای که دیر بشه؟
ته یونگ لبخند تلخی زد و گفت: همین الانشم دیر شده، همین الانشم خیلی دیر شده جه هیون... من ده سال دیر اومدم... من...
از شدت بغض، نفسش بالا نمیومد که جمله‌اش رو ادامه بده.
جه هیونی که دستش رو گرفته بود و کنارش ایستاده بود، باعث و بانی تمام این شرایط بود. اگر با هه ران اون بلارو سر یوتا نمیاوردن، ته یونگ هیچ وقت، هیچ وقت دانشگاهش رو ول نمیکرد و به چین انتقالی نمیگرفت! هیچ وقت ده سال از دوست‌های صمیمیش دور نمیموند. همین جه هیون، همین بود که باعث تمام پشیمونی‌های ته یونگ بود!
سعی کرد آروم باشه، هرچیم که بود به هیچ‌وجه نمیخواست جه‌ هیون چیزی بفهمه! نگاهش رو به جه هیون داد و گفت: بریم!
جه هیون سری تکون داد و باهم سمت جنو رفتن، جنو که به هردوی اون‌ها خبر داده بود با دیدنشون سرش رو بالا آورد و‌ نگاهشون کرد.
ته یونگ: هنوز... وقت هست... مگه نه؟
جنو لبخند تلخی زد: منم... دیر فهمیدم... خانواده‌اش اومده بودن وقتی رسیدم... مثل اینکه، اصلاً حالش خوب نبوده!
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: مثل اینکه دروغ میگفته آخرای شیمی درمانیشه... دونگهیوک هیونگ... اون...
ته یونگ که متوجه حال بد جنو شده بود، سمتش رفت و آروم بغلش کرد و دستش رو پشت کمرش نوازش‌گرانه حرکت داد تا کمی بهش دلداری بده.
-: آروم باش جنو...
جنو با هق هق گفت: من اگر میدونستم... من اگر میدونستم... حتماً کاری میکردم بستری بشه... من میبردمش بخش وی‌آی‌پی... اونجوری شاید... شاید...
و بخاطر بغضی که به گلوش چنگ میزد، نتونست حرفش رو ادامه بده.
ته یونگ دلش برای جنو هم میسوخت، اون پسر واقعاً هرکاری برای هرکسی میکرد، و حالا بخاطر کاری که اصلاً وظیفه‌اش هم نبوده اینجور خودخوری میکرد.
جه هیون با دستی که روی شونه‌اش نشست، روش رو برگردوند و متوجه یونگهو و همسرش شد.
سورا سریع نگاه گذرایی به جه هیون انداخت و به سلام کوتاه و آرومی بسنده کرد.
جه هیون لبخندی به یونگهو زد: سلام... شماهم خبر دار شدین پس!
یونگهو سری تکون داد: ته یونگ بهم خبر داد. واقعاً انتظارش رو نداشتم...
ته یونگ و جنو سمتشون اومدن، و درست همون لحظه سورا دست ته یونگ رو گرفت و اون رو گوشه‌ای کشید.
-: جه هیون اینجا چیکار میکنه؟
ته یونگ با تعجب نگاهش کرد: یعنی چی؟
سورا که خوب میدونست ته یونگ چه چیزی تو سرشه، با عصبانیت گفت: داری از حدت فراتر میری ته یونگ، من که میدونم وضعیت هه ران کار توعه!
ته یونگ با بهت گفت: ساکت شو! میخوای همه صداتو بشنون؟
سورا پوزخندی زد: چیه ترسیدی؟ تو که انقدر میترسیدی چرا همچین غلطی کردی ته یونگ؟ آخه تو الان چه فرقی با اون جنده و جه هیون داری، ها؟
ته یونگ دست سورا رو گرفت و از اونجا دورشون کرد.
-: تو به یوتا فکر نمیکنی؟ ها؟ تو که از بچگی باهاش بزرگ شده بودی چرا انقدر سنگدل شدی سورا؟
سورا دستی توی موهاش کشید و با حالت عصبی موهاش رو پشت گوشش داد: چرا معلومه که بهش فکر میکنم! فکر میکنی واسه من آسونه؟ یوتا پسر‌خاله‌ی من بود ته یونگ، ما باهم اومدیم کره، ما باهم بزرگ شدیم! منم هنوز از بلایی که سرش آوردن میسوزم، ولی چرا؟ چرا تو دقیقاً میخوای عین اون دوتا آشغال باشی!؟
ته یونگ که حالا از چشمهاش خون میبارید، تو چشمهای سورا زل زد و گفت: نمیتونی جلومو بگیری، برام مهم نیست میفهمی؟ من واقعاً برام مهم نیست که چی میشه! فقط میخوام دوتاشون تاوان بدن!
سورا عصبی خندید و گفت: پس اونهمه عاشقشم عاشقشمایی که درمورد جه هیون میگفتی چی؟ تو عاشقشی ته یونگ، هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
ته یونگ پوزخندی زد و گفت: خوشحالم اونقدری خوب پیش رفتم  که حتی توام فکر میکنی من عاشقشم!
سورا با پایان جمله‌ی ته یونگ، چشمهاش از تعجب گرد شده بود. باورش نمیشد ته یونگ واقعاً همچین چیزی گفته، و اون واقعاً داره کاری رو میکنه که سورا فقط در بدترین حالت و شیطانی‌‌ترین شخصیت ته یونگ تصورش میکرد.
-: تو... واقعاً روانی‌ای! یه روانیِ احمق! تو یه خانواده رو خراب کردی ته یونگ... میفهمی؟ تو میفهمی با زندگی جینا چیکار کرد...
ته یونگ حرفش رو قطع کرد و خندید و گفت: آره سورا، من روانیم! شما ولی احمقید که اینو هنوز نفهمیدید!
مچ دست سورا رو تو دستش فشرد و تو چشمهاش زل زد: اگر یه ذره اهمیتی به یوتا میدی، فقط خفه شو و فراموشش کن! این منم، این زندگی منه، و هرکاریم میکنم پای خودمه!
***
رو به عکس قاب شده‌ی دونگهیوک که لبخند عمیقی روی صورتش نمایان بود، تعظیم کرد. برای چند لحظه تو حالت تعظیم روی زمین مونده بود، متاسف بود. به شدت از اینکه دلیل این همه سال جدایی از دوست‌هاش و دونگهیوک، اون و هه ران بودن متاسف بود. قلبش از این موضوع به درد میومد، از اشتباهی که به نظر خیلی کوچیک میومد، اما حالا هرچقدر میگذشت ترسناک‌تر‌ و بزرگ‌تر به نظر میرسید.
نفس عمیقی کشید و ایستاد، یه شاخه میخک از گلدون پر از میخک سفید برداشت و زیر قاب عکس دونگهیوک قرار داد.
زیر لب زمزمه کرد: ببخشید دونگهیوک، باید زودتر میومدم دیدنت... آروم بخواب...
و درست زمانی که میخواست از اونجا بره، ته یونگ داخل شد و مشغول تسلیت گفتن به خانواده‌‌ی دونگهیوک شد.
با نگاهش بهش فهموند که بیرون منتظرشه، و بعد از خداحافظی با خانواده‌ی دونگهیوک از اتاق بیرون رفت.
نگاهش رو بین جمعیتی که دور میز‌های چوبی کوتاه نشسته بودن و در حال پذیرایی شدن تو مراسم ختم دونگهیوک بودن چرخوند و بعد از دیدن دوست‌هاش که دور یه میز جمع شده بودن، سمتشون رفت. حس میکرد جایی بینشون نداره، حس میکرد همه‌اشون جوری بهش نگاه میکنن که اون مقصره این دوری طولانی مدت بوده و حالا باید تو مراسم ختم یکی از خودشون باهم حضور داشته باشن.
آروم کنار یونگهو نشست، باز خداروشکر میکرد که همسر یونگهو بعد از تسلیت به خانواده‌ی دونگهیوک زودتر رفته بود و دیگه نیازی به تحمل کردنش نبود. شاید بقیه این حس رو بروز نمیدادن که به چشم یه گناهکار نگاهش میکنن، اما اون زن واقعاً با نگاهش هم میتونست تخریبش کنه.
ته ایل لیوان سوجوی خودش رو پر کرد و به بقیه نگاه کرد: کسی میخواد؟
بقیه هم متقابلاً لیوانشون رو نزدیک‌تر بردن تا ته ایل براشون سوجو بریزه، دقیقاً چیزی که همشون بهش نیاز داشتن الکل بود. باورشون نمیشد یه نفر‌دیگه هم از بینشون رفته باشه.
مرگ یوتا اونقدر راحت فراموش نشده بود که حالا، دونگهیوک هم جمعشون رو ترک کرده باشه.
مارک لبخند تلخی زد و همونطور که صداش از بغض میلرزید، گفت: حتی نتونست برای بازی آخر‌ هفته‌ام بیاد... همیشه میگفت دوست داره... بره جیجو... بازی این هفته‌ام...
دستی زیر چشمش کشید تا جلوی پایین اومدن اشکش رو بگیره و ادامه داد: تو جیجو بود... من اگر دونگهیوک تو تماشاچیا نباشه... باید چه غلطی کنم؟
سی چنگ که کنارش نشسته بود، دستش رو روی شونه‌ی مارک گذاشت و سعی کرد آرومش کنه. همه میدونستن که مارک و دونگهیوک همیشه صمیمی‌ترین بودن، و به مارک حق میدادن که حالش از همشون بدتر باشه.
بعد از چند لحظه ته یونگ هم به جمعشون اضافه شد و کنار جه هیون نشست، بدون مکث لیوان خالی روی میز رو برداشت و برای خودش سوجو پر کرد و یه نفس همش رو سر کشید و همین کارش کافی بود تا نگاه همه روش ثابت بمونه.
ته یونگ که متوجه نگاهشون شده بود، گفت: چیه؟
لیوانش رو بالا گرفت و ادامه داد: جز این چی دارم که الان خودمو باهاش آروم کنم؟
ته ایل درجوابش گفت: نمیتونی که اینجا مست کنی، ادامه‌‌اش نده!
ته یونگ لبخند تلخی زد: باید دونگهیوک این بلا سرش میومد تا دوباره ببینمتون؟ میدونین از وقتی خونه‌ی جه هیون دور هم جمع شدیم چقدر گذشته؟
کسی چیزی نداشت که بگه، همه‌اشون متوجه بودن که روابط بینشون کاملاً نابود شده و این یه حقیقت بود. اما، حالا وضعیت متفاوت بود. دیگه هه ران تو زندگی جه هیون نبود.
ته یونگ همونطور که دوباره لیوانش رو از سوجو پر میکرد، گفت: هه رانی دیگه نیست، مسخره بازی رو تمومش کنید!
با حرف ته یونگ، همه بجز یونگهو با بهت به جه هیون خیره شدن، به هیچ‌وجه نمیتونستن حدس بزنن که منظور ته یونگ از نبودن هه ران چیه؟
جه هیون سری تکون داد و گفت: جدا شدیم.
سی چنگ با بهت گفت: چی؟ چرا؟
جه هیون نفس عمیقی کشید و سعی کرد خلاصه‌‌اش کنه، دیگه حوصله‌ی توضیح دادن شرایط افتضاحی که تا یکی دوماه پیش درگیرش بود رو نداشت.
-: به نظرتون چرا؟ اون هنوز هم سونگ هه رانِ دانشگاه هانگوک بود، و‌فقط منِ احمق بودم که فکر میکردم عوض شده!
پوزخندی زد و لیوانش رو سمت ته یونگ گرفت تا براش پرش کنه و ادامه داد: باعث و بانی همه‌ی این دوری‌ها منم و خوب میدونمش.
لیوان سوجو رو گرفت و یک‌ نفس سر کشیدتش؛ به همه نگاه کرد و قاطعانه گفت: متاسفم، من واقعاً از همتون معذرت میخوام که همه‌چی رو خراب کردم. متاسفم که ده سال تمام باعث این دوری بودم، متاسفم که من باعث این پشیمونی دوریمون از دونگهیوک بودم. همه‌ی اینا تقصیر منه، و شما حق دارید که دیگه تحملم نکنید، ولی... لطفاً نزارین من باعث از بین رفتن ارتباط شماها بشم. من خودمو میکشم کنار و میپذیرم که اشتباهات همه‌‌اش از من بوده.
هیچکدوم از اون‌ها همچین چیزی نمیخواستن، همین الانش هم اون‌ها دو نفر رو از بینشون از دست داده بودن و حالا واقعاً این بدترین چیز بود که جه هیون هم از بینشون کم بشه.
تمام مشکلات به فردی به اسم هه ران ختم میشد، و حالا که نبود... چرا باز هم باید دوستیِ قدیمیشون رو نابود میکردن؟
ته ایل سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد: اون زن، یوتارو ازمون گرفت. فکرش رو هم نکن بزاریم تورو هم دوباره ازمون بگیره جه هیون. همین الانش هم ده سال تمام اون بود که همه رو از هم جدا کرده بود. تو مقصر نیستی، تو هم فقط قربانی اون عفریته بودی!
مارک سری به نشونه‌ی تایید حرف ته ایل تکون داد و سی‌ چنگ گفت: تولد ته یونگ نزدیکه، بیاین دوباره شروعش کنیم هوم؟ فکر نمیکنم دونگهیوک و یوتا هم از ادامه دادن این وضعیت راضی باشن... مطمئنم اوناهم خوشحال میشن اگر ببینم ماها هنوزم میتونیم باهم باشیم!
جه هیون لبخندی زد و گفت: این برام خیلی ارزشمنده... ازتون ممنونم!
دستش رو پشت گردنش کشید و لبخندی زد که باعث شد چال گونه‌اش نمایان باشه، با شرمندگی گفت: ولی فکر نکنم تولد ته یونگ زمان مناسبی باشه.
ته یونگ با این حرف جه هیون، سرش رو برگردوند سمتش.
یونگهو: چطور؟ خیلی خوبه که، اتفاقاً آخر هفته‌ هم هست و سرکار نمیریم!
جه هیون: راستش... من برای ته یونگ یه برنامه‌ی دیگه دارم!
سی چنگ دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با بهت با دست دیگه‌اش جه هیون و ته یونگ رو نشونه گرفت: شما... شما دوتا...
جه هیون لب‌هاش رو به هم فشرد و سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد. ته یونگ که این حالت جه هیون رو دید، دستش رو پشت کمرش کشید و نوازشش کرد. رو به همه کرد و گفت: یکمی دیر بود، ولی خوشحالم که بالاخره مال من شد!
همه‌اشون با ذوق به اون دو نفر خیره بودن، قضیه‌ی علاقه‌ی شدید ته یونگ به جه هیون چیزی نبود که هیچ‌وقت فراموش بشه و مسلماً همه از اینکه بالاخره ته یونگ به کسی دوستش داره رسیده خوشحال بودن، و در کنار اون، حالا جه هیون واقعاً کسی رو داشت که بهش عشق میورزه و مراقبشه!
تنها کسی که تو جمع، با چهره‌ای عادی مشغول خوردن شامش بود، یونگهو بود. هرکاری میکرد هیچ‌ حس خوبی به این اتفاق پیدا نمیکرد!
***
ته یونگ سوار ماشینش شد و جه هیون هم در صندلی کمک راننده رو باز کرد و سوار شد، و همونطور که کمربندش رو میبست، گفت: حال عجیبیه!
ته یونگ ماشینش رو روشن کرد و راه افتاد، همونطور که چشمش به فضای پارکینگ بود تا ازش خارج بشه، گفت: حس غم، شادی، رهایی و عصبانیت. میدونی این ترکیب واقعاً عجیبه!
جه هیون نگاهش کرد و گفت: عصبانیت؟ چرا؟
ته یونگ خیلی دلش میخواست که بهش بگه بخاطر تو، بخاطر تو و هه رانه که عصبانیم، عصبانیم که دوست‌هام رو از دست دادم، عصبانیم که بهترین و قدیمی‌ترین دوستم رو کشتید، عصبانیم که عشقم رو از دست دادم و تا آخر عمرم ازش متنفر شدم، عصبانیم که دونگهیوک رو فقط سه بار... فقط سه بار بعد از این ده سال دیدم و بار سوم... جسم بی‌جونش روی تخت بیمارستان بود.
ولی بازهم باید سکوت میکرد، بازهم باید تمام این کینه رو توی دلش میریخت، کینه‌ای که تمام وجودش رو فرا گرفته بود، کینه‌ای که بیمارش کرده بود، زندگیش رو نابود کرده بود و به ته خط رسونده بودتش!
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد آروم حرف بزنه، حتی نمیخواست صداش کمی بلرزه یا عصبانی جلوه کنه.
-: این حجم از دوریمون از دونگهیوک و جایی که امروز دور هم جمع شدیم، دو نفری که بینمون نبودن، اینا عصبانیم میکنه.
دلش میخواست که پوزخند صداداری بزنه و ادامه‌ی حرفش رو بیان کنه، اما با یه لبخند تلخ تمومش کرد.
-: ای‌ کاش همون موقع از هه ران میدزدیدمت، تو از اولشم مال خودم بودی!
جه هیون دستش رو روی دست راست ته یونگ که آزاد بود، گذاشت و نوازشش کرد: حداقل خوشحالم که الان کنارمی، دیر بود... اما بالاخره اتفاق افتاد!
ته یونگ دست جه هیون رو با دستش گرفت و بالاتر آوردتش و بوسه‌ی نرمی روش زد، و همونطور که به جاده خیره بود، گفت: حالا که جینا تنها نیست، میای خونه‌ی من؟
خندید و گفت: رامن بخوریم؟
***

Stronger / قوی‌ترWhere stories live. Discover now