☕Feel guilty 23⛓

2K 249 63
                                    

آنچه گذشت ..
جونگکوک رفته زندان.
+خوب من هروقت که ارباب جئون میبوستم یا با ملایمت باهام رفتار میکنه یه حس خیلی خوب و عجیب دارم .. حتی یه زمان هایی درد هارو ش..اید دوست دارم
با دیدن نامجون خشکش زد .
نامجون: نترس ما دوسه باری جیمن رو دیدیم ، قضیه رو هم آجوما بهمون گفت
+ ام.. میتونم کنار شما بشینم
یونگی: البته بیا .. ببینید بچه زهره ترک شد .. شبیه آمازونی ها میمونید :/

سوم شخص یک هفته بعد
(علامت#یعنی یکی مق بادگاردا زندان بانا خدمتکارا ادما که مهم نیست اسمشون)

مرد:خوب جناب جئون..شما اون همه مواد مخدر رو برای چی میخواستید ؟
-اوه مرد .. توقع داری بگم؟نه نه نه ..
مرد:ما داریم تلاش میکنیم مسالمت آمیز صحبت کنیم ..
-مصرف شخصی بود .. انبار میکردم.
مرد: توی کره مواد نیست ک میاین اینجا؟
- دلم یه نوع جدیدش رو میخواست دارلینگ
مرد: دلیل منطقی نبود ، لطفا صحبت کردن اینجوری رو تموم کنید
-تو برای بازپرس بودن زیادی کوچولویی..
مرد: تو هم برای قاچاقچی بودن زیادی زر میزنی .. ببریدش از زبونش حرف بکشید!
میخواستن جونگکوک رو بلند کنن ، نیشخند روی لبش ، مرد رو اذیت میکرد .. عین خیالش نبود..مرتیکه ی
وحشتناک ! ذهن بازپرس پر بود از شکایت ، چرا انقدر حس بدی راجب اون قاچاقچی داشت؟جونگکوک رو بستن .. و شروع کردن ب شلاق زدنش..هیچ صدایی ازش خارج نمیشد..فقط با چشمای وحشی اونهارو
نگاه میکرد ..و زبونش رو به لپش فشورد.
#به حرفت میارممم
و ضربه ی محکمی به رونش زد : من از این درد ها زیاد کشیدم..حسی نداره.
دروع میگفت .. شاید درد بدنش جوری نبود ک ب زانو در بیاد ، ولی دردی ک توی سرش بود خیلی داشت اذیتش میکرد .. از حقارت متنفر بود ، از اینکه یکی بزنتش متنفر بود ، و وقتی بی دفاع بود ، وحشتناک ترین لحظه‌ی عمرش بود .. به خودش قول داد وقتی برگشت حرص هاشو رو یکی خالی کنه: تهیونگ!انقدر عصبانی بود که نمیفهمید چیکار میکنه یا به چی فکر میکنه .. فقط متوجه شدن از شدت منقبض کردن بدنش طناب های نازک دورش پاره شد .. با حرص بلند شد..فقط یک نفر اوجا بود و البته یه دوربین...
-فکر میکنی میتونی من رو بزنی و قصر در بری؟
مرد ب هیکل جونگکوک نگاه کرد : ن نه ..
جونککوک عین وحشیا افتاد روش و زدش،زدش و زدش..با مشت هاب محکمش به قفسه ی سینه و سرش میزد .. انقدری که مرد از هوش رفت ..
-سزای کسی ک منو میزنه اینه فهمیدیییی
چند نفر اومدن تو و گرفتنش : ولم کنید دیوثا .. اگه کاری ک گفتم رو نکنید زندگیتونو نابود میکنممم

▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪

هیبرید یه گوشه توی اتاق جمع شده بود .. کسی توی خونه نبود ، جیمین با هوسوک رفته بود بیرون،جین و نامجون و یونگی هم که داشتن کار هارو میچرخوندن.الان تنها بود..
+خوب..اگه بخوام فرار کنم..راحته؟نمیزارم کسی دم و گوشم رو ببینه،کار پیدا میکنم..و یه جای کوچیک
اجاره میکنم و توش زندگی میکنم..اولش شاید توی کارتون بخوابم..اما مطمئنم بعدش میتونم یه جارو بگیرم .. حداقل آزادم!و..ولی ارباب چی؟خدای من ، دوس دارم یه بار دیگه ببینمش.بعدش فرار میکنم اره
الا کلی بادیگارد دمه در به دستور آقای کیم نامجون،ولی اگه خودمو بیشتر تو دل جئون جا کنم راحت تره و اعتمادش جلب میشه او..اونموقع فرار میکنم.

• gray world •Where stories live. Discover now