شمعی از من

38 12 20
                                    

شمعی از من
که دگر نور ندارد
روز و شب نیز
برایش فرق ندارد
همه اش تاریک است
گویی میان این همه گل نورانی
تک گل پژمرده ی باغچه ی تاریک منم
شمع چشم خاموش است
روح من تاریک
جسم من پژمرده
و سرانجامی از من که
به شدت تنهاست
مثل کرمی که در پیله ی خویش
پی شمع خیالیست
که کند روشنش این زندِ گران
اما بی خبر است
که نه شمع خیالیست
نه خیالی آسوده
همه اش باد هواست
_او

_sheWhere stories live. Discover now