《شُروعِ ما》
......Pv
-تا کی میخای نگاش کنی؟
به مورد اعتماد ترین دوستش نگاه کرد:تا وقتی مطمن بشم توی امنیته
دختر هوفی کشید:نمیتونی همیشه بهش نگاه کنی
لبخندی اروم زد:وظیفه من اینه
اندفه دختر عصبی داد زد:دیگه نیست الان ۲۰۰۰ساله که نیست
بازم با لبخند جوابشو داد:یه روزی بهم احتیاج پیدا میکنه
-همین الانم بهت احتیاج داره تو حتی کاری هم براش نمیکنی فقط نگاش میکنی این زمانش کیه؟
تک خنده ای کرد:من نمیتونم تو سرنوشتش دخالت کنم ...عذاب هایی که الان میکشه جزوی از سرنوشتشه بلاخره روزی که به منم احتیاج پیدا میکنه میرسه و تا اون موقع من منتظر میمونم
دختر سری تکون داد دوستش نمیخاست از اون دست بکشه............
V.pv..با داد پادشاه خطاب به پدش نیشخندی زد همیشه پدرش کسی بود که حرف اخرو میزد ولی مثل اینکه الان وضعیت فرق کرده
-انقدر احمق نباش کیم من پادشاهتم و من تصمیمیم میگیرم
پدرش سری تکون داد:ولی قربان ما ۲۰۰۰ساله در جنگیم و الان شما میخاین به راحتی به اونا اعتماد کنید
پادشاه سمت پدرش اومد:کیم میدونم زنتو توی این جنگا از دست دادی همچنین دختر نازت ولی الان موضوع خیلی مهم تره اگه ققنوس های تاریکی ازاد بشن هر دو سرزمین تبدیل به چشمه خون میشن
پدرش نفس عمیقی کشید:درست میگین پس بزارید من چهار نفرو انتخاب کنم
پادشاه لبخندی زد:تو فرمانده ای کیم
پدرش سری تکون داد و به سمتش برگشت :تهیونگ تو همراه اون سه تا کله شق همراه من و پادشاه به روشنایی میاین شمارو به عنوان جنگجو های خاموشی معرفی میکنیم
حق مخالفت ندارم پس اروم سری تکون دادم از در بیرون رفتم ....نفس عمیقی کشیدم دستی به لبه های کتم کشیدم سمت بقیه که توی باغ بودن رفتم
کنارشون نشستم توجه همشون بهم جلب شد:چی شده مثل همیشه وا رفتی
به جیهوپ نگاه کردم:قراره بریم دنبال پر ققنوس
همشون مثل اوسکلا نگام میکردن که بلاخره نامجون به حرف اومد:همون پر ققنوس افسانه ای دیگه
سری به نشونه مثبت تکون دادم:واو عالیه ولی من حال جنگو ندارم
-مگه برا همین تمرین نمیکنیم یونگی
با پوکر ترین حالت نگام کرد:راست میگیا اوکی کی میریم؟
سرمو عقب برم به اسمون نگاه کردم:امشب راه میوفتیم صبح میرسیم اونجا
همشون تایید کردن ...بعد از از دست دادن خواهرم این سه تا همیشه پیشم بودن تو بدترین شرایطم کنارم بودن نامجون هیونگ همیشه حمایتم کرده و پشتم بوده یونگی هیونگ همیشه ازم مواظبت کرده مثل وقتایی که از بچه های قلدر کتک میخوردم بابام هیچ توجهی نمیکرد ولی یونگی هیونگ همشونو میزد و خب جیهوپ یه گولوله شادیه هر وقت ناراحت بودم اونجا بوده تا خوشحالم کنه بهتره بگم تا الانم اون سه تا زندگیمو معنی دار کردن
در اصل من خانواده ای ندارم پدرم منو فقط به عنوان یه سرباز میبینه مادرم که همون وقتی که به دنیا اومدم مرد و خواهرم ۱۶ سال بعد از اون برای بقیه مردم قصر من کیم تهیونگ معروف به وی خوناشام سرخ پسر فرماده کیم تهیانگ خوناشام اصیلم
پدرم راجب مادرم حرف نمیزنه هیچوقت حتی راجب نژادشم بهم نمیگه به جز اسمش هیچی ازش نمیدونم ..و خب خواهرم اون یه خوناشام اصیل بود مثل پدرم
راستش پادشاه بیشتر شبیه یه پدر باهام رفتار کرده تا پدر خودم همیشه هوامو داشته
ولی بازم هیچکس نتونست منو از تمرینات سختی که پدرم بهم میداد نجاتم بده اون تمرینا برای کنترل اتیشم کنترل خودم و قدرتم بار ها سوختنم بارها زخمی شدنم همشون باعث شدن من اینی که الان هستم بشم
YOU ARE READING
▪︎PHONIX▪︎
Randomققنوس کاپل:ویکوک.یونمین.نامجین.جیهوپ و هیونا ژانر:افسانه ای .خوناشامی .گرگینه ای .رومس.جنگی.ماجراجویی خلاصه:۲۰۰۰سال پیش سرزمینی به اسم گرگ و میش وجود داشت که همه موجودات در صلح باهم زندگی میکردن هر نفر توی سرزمین یک محافظ ققنوس داشت از نوع روشنایی...