|شُلِعه بِنَفش|

32 5 5
                                    

هلووووو گایزززز امتحانات تموم شد و من اینجاممممممممم

Jk.pv

خیلهههههه خبببببب اشتباه میکردم اصلا...تاکید میکنم.......اصلا شبیه هیولا نیستن
من اشتباه کردم درسته واقعا جذاب بودن وقتی پادشاهشون و فرماندشون باهم وارد شدن گفتم اره دیگه وقتی خوناشام باشی ظاهرت عالی میمونه
و بعد چهار نفر وارد شدن که من هنوز به یکیشون خیره موندم اولش که وارد شد یه ماسک مشکی با رده های قرمز داشت چشای قرمزش فقط پیدا بود حس میکردم اگه یکم دیگه به چشماش نگاه کنم کاملا تو دریاچه خون غرق میشم
همشون رو میزی که براشون انتخاب شده بود نشستم و وقتی ماسکشو در آورد بیشتر خشکم زد واقعا جذاب بود
با دردی که توی پهلوم پیچید نگاهمو به جین هیونگ دادم:احمق خودیش ...تو نبودی میگفتی مثل هیولان:/
یکم پهلومو نولزش کردم:باشه خب اشتباه کردم حالا چرا میزنی....در هر صورت نفرتم کم نشده
جین سری از روی تاسف تکون داد و توجه هممون به پادشاه جلب شد:خب از همه مهمون ها به خاطر اومدنشون تشکر میکنم......همینطور که در جریانید ققنوس های تاریکی میخان فرار کنن و ما همه هدفشونو میدونیم.....متاسفانه دیگه ققنوس روشنایی وجود نداره .....ولی برای ما یک شانس گذاشتن ....پری از پادشاهشون که اونقدر قدرت داره تا دوباره ققنوس های تاریکی زندانی کنه....پس ما از سرزمین خاموشی کمک خاستیم و اونا درخاستمونو رد نکردن
سمت پادشاه خاموشی برگشت:میخاین جنگجو هاتون رو معرفی کنید؟
پادشاه خاموشی سرشو تکون داد و شروع کرد:فرمانده من چهارتا از بهترین جنگجو ها رو انتخاب کردن
به سمت یه پسر قد بلند اشاره کرد:آرام اژدهای اصیل و مربی جنگ
به پری با موهای سیلور اشاده کرد:شوگا اژدهای اصیل یکی از بهترین شمشیر زن های خاموشی
به پسری دیگه ای که اونم موهاش سیلور بود یکم مشکی هم قاطیش بود اشاره کرد:جیهوپ دورگه آژدها و خوناشام یکی از بهترین تیر انداز های ما
و در اخر به پسر چشم قرمز اشاره کرد:و بهترین جنگجوی من هم با قدرتش هم بدون قدرتش وی خوناشام سرخ
هر چهارتا سراشونو سمت پادشاه خم کردن
(ماشالاااا چقدر تعریف کرد ازشون....مامان....😢)
پادشاه ما بلند شد:خوشحالم که بهترین جنگجو هاتون رو برامون اوردی منم چهارتا از قدرتمند ترن جادوگر ها و گرگینه هارو انتخاب کردم
به سمت جین اشاره کردن که بلند شد وایساد:جین دورگه الفا سرخ و جادوگر تاریک و یکی از بهترین تیر انداز هام
به سمت جیمین اشاره کرد که اونم بلند شد:پارک جیمین جادوگر ابی و از بهترین جنگجو هام
به سمت من اشاره کرد که بلند شدم :جونگکوک امگای ابی و بهترین شمشیر زن من
لبخند مصنوعی زدم و بهشون نگاه کردم .....این چرا اینجوری نگام میکنه.....با صدای پادشا از افکارم در اومدم:هیونا جادوگر سرخ من بهترین جادوگر روشنایی
ماهم تعظیم کوتاهی کردیم و دوباره نشستیم
به پسری که هنوز بهم نگاه کرد نگاه کردم
اروم چیزی به دوستاش گفت و همشون بلند شدن....وایسا ببینمممم....دارن میان اینجا؟با کودوم اجازه.....هممون داشتیم بهشون نگاه میکردیم اونا هم کنارمو وایسادن و پسری که اسمش آرام بود لبخندی زد:میتونیم بشینیم؟فکر کنم یه مدت طولانی همسفر باشیم باید همو بشناسیم
میخاستم مخالفت کنم که جین حرفمو قطع کرد:حتما درست میگین باید بیشتر همو بشناسیم
و اخرش چشم قره ای به من رفت همشون نشستن هر چهارتای اونا جولوی با چهارتا
یکم در سکوت همه به هم ذول زده بودن که بالخره یکی از اونا سکوتو شکست:خببب پس تو جادوگر سرخی؟خیلی خفنه شنیدم خیلی قوین
هیونا خنده ای کرد :جیهوپ بودی درسته؟
پسره سری تکون داد هیونا ادامه داد:تو هم دورگه قوی هستی......من همیشه الهام هایی میگیرم که از اینده هستن یکی واسه تو گرفتم
همه داشتیم به اونا که انقدر زود صمیمی شدن نگاه میکردیم.....خدایا.....این دختر .....اههه ...ولش کن
جیهوپ با بهت به هیونا نگا کرد:واقعااا؟؟؟چیه؟
هیونا لبخندی زد:فردی پیدا میشه که تو با اون همراه میشی و به خاطرش حاضری از زندگی دست بکشی
پسره بهتش برده بود و یه لبخند احمقانه میزد که هیونا ادمه داد:اسمت وی بود تو هم یه الهام داری میخای بشنویش
پسره نیم نگاهی به من کرد و چشماشو به معنی تائید بست....زبون نداره:/؟
هیونا ادامه داد:قلب بدون نفرت با عشق پر خواهد شد
پسره سرشو اورد بالا تا خاست چیزی بگه پادشاه ها بلند شدن:خب زمان استراحت رسیده و فردا حرکت میکنید جنگجو ها پس به سمت اتاق ها برین و کامل استراحت کنید
هممون بلند شدیم و من دوباره با اون چشم قرمز چشم تو چشم شدن همینطور بهش نگاه میکردم که لبخندی زد:امیدوارم باهم کنار بیایم
بهتم برد ....چی چی؟......به دستی که جولوم دراز شده بود نگاه کردم ....نمیدونم چی منو سمتش میکشوند که نمیزاشت احساس بدی بهش داشته باشم .....ناخوداگاه دستمو سمتش بردم و دستاشو توی دستام گرفتم:همچنین
فشار ارومی به دستام داد و سمت راهرو راه افتادن
ما هم اروم سمت اتاقامو رفتیم
قلبم زیاد تند میزد....یعنی ازش ترسیدم؟
(چقدر خنگی...ای خدا🤦‍♀️)
معلومه که نه براچی باید بترسم....من قدرتمند ترم...درسته.....فقط هیجان زده شدم چون میخام سرزمینمو نجات بدم
در اتاقو پشت سرم بستم و اروم سمت تخت رفتم
یکم میخابم و ذهنم اروم میشه اون موقع بهش فکر میکنم.....چی تورو خاص کرده

▪︎PHONIX▪︎Where stories live. Discover now